eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از افتخارات جمهوری اسلامی
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 1⃣2⃣5⃣ خم شد و با حالت مادرانه ای سرِ باند پیچی شدۀ عبدالله را بوسید. با دیدن وضع عبدالله خیلی ناراحت شدم. چشمانم پر از اشک شد. دلم میخواست گوشه ای بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. یاد شلوغ کاری هایش افتادم. همیشه آدم را می خنداند. من فکر میکردم خیلی وقت ها که از دیدن صحنه های دلخراش عصبی میشود یا چیزی رنجش میدهد، شلوغ کاری میکند. به من و لیلا خیلی غیرتی بود. تا یک نفر غریبه وارد جنت آباد میشد، خودش جلو می آمد و می گفت: «چی کار دارید؟ بپرس، من جوابت رو میدم.» به ما هم می گفت: «شما برید. من هستم.» از نظر جسمی هم خیلی لاغر و نحیف بود. طوری که شکمش به پشتش چسبیده بود. آدم دلش نمی آمد کاری به او بگوید. ولی وقتی خودش میدید ما کاری می کنیم یا چیز سنگینی برمی داریم که جابه جا کنیم، ناراحت میشد. همیشه می گفت: «چرا تو این کارا رو انجام می دی؟ به من بگو. مگه ما مُردیم؟ برای چی اومدیم اینجا؟» بعد سرش را پایین می انداخت و با دست اشاره میکرد که برو. واقعاً در این مدت برای من و لیلا مثل برادر واقعی بود. به زینب خانم هم حس خاصی داشت و او را مادر خودش می دانست. روزی که به مدرسه دریابُد رسایی رفتیم، عبدالله، وقتی دید بچه های سپاه چطور قتل عام شده اند، دیگر طاقت نیاورد. همه اش می گفت: «جنت آباد دیگه خبری نیست. من میخوام برم.» چون برادرهایش، حسن و خلیل، توی خطوط بودند، می گفتیم: «حالا لازم نیست بری. اینجا به وجودت نیازه. صبر کن.» ولی عبدالله همان روز رفت و من دیگر او را ندیدم. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣2⃣5⃣ از پرستار پرسیدم: «وضعش چطوره؟» گفت: «ترکش به سرش خورده. خونریزی کرده. همون موقع رفته تو کُما.» گفتم: «یعنی چی؟ حالا چی می شه؟» گفت: «امیدی بهش نیست. الانم که هلیکوپترا اومدن مجروحایی که امید بیشتری به زنده موندنشون بود، فرستادیم ماهشهر. چند تایی که وضعیتشون مثل اینه رو توی پرواز بعدی اعزام می کنیم.» پرسیدم: «پرواز بعدی کِیه؟» گفت: «معلوم نیست. هر وقت هلیکوپتر بیاد، ما منتقل می کنیم.» بعد پرسید: «شما خونواده ش هستید؟» گفتیم: «نه. عبدالله با ما توی خرمشهر بود.» و مختصری از جریان آشنایی مان را برای پرستار تعریف کردم. پرستار گفت: «دیگه برید. اینجا نباید شلوغ بشه. اگه می خواید مجروحتون رو بیشتر ببینید، برید ماهشهر. اعزام میشه اونجا.» از بیمارستان صحرایی بیرون آمدیم. جلوی نگهبانی برگه را دادیم، ولی اسلحه را پس ندادند. هر چه حرف زدیم و گفتیم: «چرا این طوری می کنید؟» جواب درستی نمی دادند. از دستشان عصبانی شدیم و گفتیم: «ما اسلحه رو تحویل شما دادیم. شما هم باید پس بدید.» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸@shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 3⃣2⃣5⃣ نمی دانم به خاطر قیافه های کم سن و سالمان بود یا دلیل دیگری داشت. نهایتاً هم گفتند: «تا از یک مقام مسئول نامه نیارید، اسلحه رو بهتون پس نمیدیم.» وقتی جواب نگرفتیم، راهمان را گرفتیم و آمدیم. باز با بدبختی خودمان را به خرمشهر رساندیم. از قضا یونس محمّدی، نماینده خرمشهر در مجلس، توی مسجد بود. نامه ای از او گرفتیم و صبح روز بعد با حسین به دارخوین رفتیم. این دفعه، بدون هیچ پرس و جویی، سر تخت عبدالله رفتیم. تختْ خالی بود. از پرستاری که در حال کار بود پرسیدم: «مجروحی که دیروز اینجا، روی این تخت، بود کجاست؟» گفت: «شهید شد.» یک دفعه دنیا روی سرم خراب شد. خیلی ناراحت شدیم. انگار بهمان شوک وارد کردند. حسین با ناراحتی گفت: «خب شهید شد، جنازه ش رو چی کار کردید؟ جنازه ش رو بدید می خوایم ببریم خرمشهر.» در همین حال، یکی از دکترهایی که لباس نظامی مرتب و تمیزی پوشیده بود، از کنارمان رد شد. حال و روز ما را که دید، پرسید: «چی شده؟» با بغض گفتم: «هیچی. ما یه مجروح اینجا داشتیم که ترکش توی سرش خورده بود. حالا می گن شهید شده.» دکتر پرسید: «اسمش چی بود؟» گفتم: «عبدالله معاوی.» گفت: «معاوی؟ معاوی رو که دیروز اعزام کردیم.» با شنیدن این حرف انگار دنیا را به من دادند. با ذوق پرسیدم: «دکتر، تو رو خدا راست می گید؟» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 4⃣2⃣5⃣ گفت: «آره. برادرته؟» گفتم: «آره. مثل برادرمه. فرقی نمی کنه.» گفت: «بذارید لیست اعزام رو نگاه کنم تا مطمئن بشم.» رفت لیست را آورد و نگاه کرد. گفت: «بله خانوم. اعزام شده ماهشهر.» جان تازه ای گرفتیم. از دکتر تشکر کردیم و بیرون آمدیم. نامه را دست جوان نگهبان دادیم. رفت اسلحه ام ـ یک حسین را آورد. من گفتم: «پس فشنگای من چی؟» گفت: «اونا رو پس نمیدم.» گفتم: «یعنی چی؟ وقتی شما گفتید هر چی اسلحه و مهمات دارید تحویل بدید، ما راحت بهتون دادیم. من می تونستم فشنگای توی جیبم رو حتی نشون شما ندم. ولی به حرفتون اعتماد کردم. این درست نیست.» این حرف ها هم تأثیری روی نگهبان نداشت. بغض کردم و مجبور شدم بگویم: «ببینید آقا، روی اون فشنگا خون برادرم ریخته. میخوام اونا رو یادگاری نگه دارم.» این را که گفتم، سرباز سرش را پایین انداخت. کمی مکث کرد داخل چادر شد و با فشنگ ها برگشت. آن ها را گرفتم و غمزده راه افتادیم. 💫 فصل هفدهم از وقتی که به مطب شیبانی منتقل شدیم هر وقت کار نبود، به محل پخت غذا می رفتم. پخت و پز از مسجد جامع به حیاط یک بانک منتقل شده بود. برای رفتن به آنجا از مسجد جامع به طرف شط میرفتیم. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 5⃣2⃣5⃣ نرسیده به خیابان فردوسی، دست چپ، کوچه باریکی بود که سر نبشش ساختمان شیشه ای بانک قرار داشت. داخل کوچه از در پشتی ساختمان وارد حیاط بزرگی میشدیم که قسمتی از آن مسقّف بود. خانمهای مسجدی همه آنجا جمع بودند و آشپزی می کردند. خانم پورحیدری، خانم فولادی، مادر یوسفعلی، مادر یونس محمّدی، مادر خسرو نوع دوستی و... از زنانی بودند که هر وقت آنجا می رفتم، آن ها را مشغول کار می دیدم. مثل قبل، احشامی که مردم برای تغذیه مدافعان شهر هدیه می کردند، یا احشامی که توی شهر مانده و احتمال زیادی وجود داشت که در این شرایط از گرسنگی و تشنگی تلف شوند، در اینجا ذبح و طبخ می شدند. مسئلۀ شرعی استفاده از این احشام، که صاحبانشان آنها را رها کرده و از شهر رفته بودند و بیشتر بر اثر اصابت ترکش یا گرسنگی می مردند، از مراجع سؤال شده بود. طبق حکم شرعی که داشتند از این احشام استفاده میشد تا در زمان صلح و آرامش به صاحبانشان پول پرداخت شود یا به نیت آن ها صدقه بدهند. فضای کار آنجا خیلی قشنگ و صمیمی بود. همه با عشق خاصی کار می کردند. ذکر می گفتند و غذا می پختند و سر دیگها صلوات می فرستادند. به من هم، که گاهی به آنجا میرفتم، خیلی محبّت میکردند. مرا به حرف میگرفتند و سعی میکردند با روحیه شادشان مرا از حس و حال شهادت بابا و علی در بیاورند. بین همه خانمها مادر خسرو، که زن لاغر و تند و فرزی بود، بیشتر هوایم را داشت و قربان صدقه ام می رفت. همیشه میگفت: «کاش تو دخترم بودی! کاش خدا تو رو به من داده بود!» من هم او را دوست داشتم. خیلی بامعرفت و دانا بود. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 6⃣2⃣5⃣ توی مسجد که بودیم، مادر خسرو دیده بود موقع کار دستم به هر چیزی می خورد، بی اختیار آهم درمی آید. چون پوست دستم خیلی خشک شده و ترک خورده بود. لباسها را که تفکیک می کردیم، نخ یا تکمه لباسی به زخم می گرفت و خون می آمد و دلم ریش می شد. دیگر از سوزش و خارش زخم هایم عاصی شده بودم. مادر خسرو بهم می گفت: «از دنبۀ این گوسفندایی که برای غذا می آرن به پوست دستات بمال، خوب میشه.» گوسفندها را توی خیابان بغل مسجد، طرف بازار صفا، ذبح میکردند و لاشه اش را به مسجد می آوردند. یک روز، وقتی قصاب لاشه را آورد، جلو رفتم و گفتم: «بیزحمت یه تیکه از دنبه ی گوسفند به من بدید.» به اندازۀ یک کف دست دُنبه بُرید و سر چاقو زد و به طرفم گرفت. گفتم: «این خیلی زیاده. من یه ذره میخوام.» دو بند انگشت برید و دستم داد. آمدم توی درمانگاه، پشت پرده نشستم. آستینم را بالا زدم و پشت دست و ساعدم را با چربی دنبه آغشته کردم. آن قدر دنبه را روی دستم ماساژ دادم تا پوستم نرم شد. از آن به بعد، هر وقت مادر خسرو را می دیدم، می گفتم: «خدا خیرت بده.» کارهای بیرونی آشپزخانه را معمولاً مردها انجام میدادند. دیگ های بزرگ را توی گاری های دستی می گذاشتند و لب شط می رفتند. یک نفر از پله های ساحل پایین میرفت و با دبه یا دیگ های کوچکتر آب برمی داشت و به کسانی که بالا بودند میداد. آنها آب را توی دیگ های بزرگ می ریختند. چند بار که من آنجا بودم، مردها دست خالی آمدند. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 7⃣2⃣5⃣ از قضا موقع آب برداشتن هواپیماها ساحل را گلوله باران کرده بودند. آنها هم دیگ ها را رها کرده و پا به فرار گذاشته بودند. توی این فاصله آب دیگ ها را برده بود. قیافۀ مردهای بیچاره، که دست خالی برگشته بودند، خیلی تماشایی بود. خجالت زده و شرمنده عذرخواهی می کردند. خانم ها هم صدایشان درآمد که: «آب که نیاوردید هیچ، دیگا رو هم به آب دادید؟!» یکی ـ دو بار که آب نبود، من و یکی از خانم ها دیگها را توی فرغون گذاشتیم و لب شط رفتیم. بار اول، با دیدن شط یک حالی شدم. چقدر منظره لب شط تغییر کرده بود. هواپیماهای دشمن دوبّه ها و نفتکش ها را زده بودند. دکلهای کشتی های غرق شده از آب بیرون مانده بود. یاد گذشته ها افتادم. همه چیز خوب و دقیق توی ذهنم حک شده بود. ساحل در دو طرفِ شط منظره خیلی قشنگی داشت. توی پیاده روی ساحلی دو ردیف درختکاری شده بود. درخت ها خیلی سرسبز و پُرحجم شده بودند. وقتی از میانشان می گذشتیم، انگار از بین تونلی گذر میکردیم که با پوشش گیاهی درست شده بود. صدای بوق کشتی هایی که رد می شدند، یادآوری می کردند که اینجا شهری بندری است. روزهایی که آب بالا می آمد و گِل آلود می شد، مرغهای دریایی هم زیاد می شدند. آنها به ماهی های سطح آب حمله میبردند و شکارشان میکردند. من بیشتر از همه چیز سنجاقک های سبزرنگی را دوست داشتم که بین نی های کنارِ شط وِزوِز می کردند و نگاهشان می کردم. به خاطر هوای گرم، اکثر غروبها، کاسبها توی پیاده روی ساحل میز و صندلی میچیدند و سمبوسه، فلافل، دل و جگر و سیراب شیردان می فروختند. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣2⃣5⃣ دست فروش ها بساط لوازم لوکس خارجی، لباس، اسباب بازی و... را پهن می کردند و مردمی که برای قدم زدن در هوای خنک و مطبوع لب شط آنجا می آمدند، خرید می کردند. عده ای سوار قایق ها می شدند. بعضی از جوان ها قلاب می انداختند. کمی دورتر، ماهی گیرها توی شط تور پهن میکردند و در قایق هایشان به انتظار می نشستند. در محدودۀ بندر، کشتیهای خارجی، که برای تخلیۀ بار کنار اسکله پهلو میگرفتند، خصوصاً توی تاریکی شب، ابهت دیگری داشتند. نور چراغ هایی که در سطح آب منعکس می شد، قشنگی بیشتری به شط می داد. آدم دلش میخواست ساعت ها گوشۀ دنجِ ساحل بنشیند و به همۀ این زیبایی ها نگاه کند. از پله های کنار ساحل پایین رفتم. این قسمت نی و درختچه نداشت و راحتتر می توانستم آب بردارم. به خاطر انفجارهای توی آب، کلی جسد ماهی و کوسه های پرچربی بین نیزارِ کنارِ شط جمع شده بود و آب بوی تعفن میداد. پسرها می گفتند در آن قسمت ها جنازه عراقی هم دیده اند. سطح آبْ آن روز پایین بود و آب تمیزتر و زلالتر به نظر میرسید. با این حال، باز طعم خوبی نداشت. غیر از بوی زُهم ماهی، انگار توی آب خاک ریخته و کمی هم نفت اضافه کرده بودند. آت و آشغال هم تویش زیاد بود. روزهای قبل، که آب بالا آمده و گِل آلود شده بود، طعم نفت و گازوئیل و روغن سیاه را به خوبی از آن حس میکردیم. روی همین حساب برای خوردن و غذا پختن قابل استفاده نبود. به همین خاطر، دیگها را کنار می گذاشتند تا گِل هایش ته نشین شود. بعد برگ ها و شاخه های شکستۀ درختانِ کنار شط را از رویش می گرفتند تا برای شست و شو از این آب استفاده کنند. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 9⃣2⃣5⃣ همان طور که در خیالاتِ گذشته و وضعیت فعلی مان غرق بودم، هواپیماها آمدند و حاشیۀ شط را گلوله باران کردند. چند تا بمب هم توی شط افتاد و آب را متلاطم کرد. امواج مرا به قسمت عمیق شط می کشاند. مجبور شدم توی حاشیۀ کثیف شط شیرجه بروم. هواپیماها که رفتند به زحمت خودم را از گل و لای و روغن های سیاه بیرون کشیدم. سر تا پایم کثیف و روغنی شده بود. 💫 فصل هجدهم به خاطر ندارم چه روزی بود. طرف های ظهر، حدود ساعت یازده، با جاروهای دسته بلندی که تازه آورده بودند، مشغول نظافت بودیم. دائم می گفتند مسجد خانه خداست و کثیف شدنش باعث بی حرمتی اش می شود. فرش های شبستان را جمع کردیم. جعبه ها را جابه جا کردیم و همه جا را جارو زدیم. ما که به جاروهای عربی و سَعَف های نخل عادت داشتیم، سختمان بود جاروهای مشهدی دست بگیریم. کارمان تمام نشده، آقای مصباح گفت: «خواهر حسینی بیایْد توی حیاط.» جارو را زمین گذاشتم و به دنبالش رفتم. آقای مصباح توی حیاط مردی را نشان داد و گفت: «یه تعداد از خواهرا رو جمع کنید و با این برادر برید. توی کوت شیخ کاری هست که باید برید انجام بدید.» پرسیدم: «از نظر شما اون کار ضرورت داره؟» گفت: «بله.» از آنجایی که به آقای مصباح اطمینان کامل پیدا کرده بودم، سراغ بچه ها رفتم و گفتم: «بیایْد بریم دنبال یه کار.» گفتند: «کجا؟» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 0⃣3⃣5⃣ خندیدم و گفتم: «مأموریت.» سریع فرش ها را پهن کردیم و از مسجد بیرون آمدیم. مریم امجدی، مثل همیشه، کنار در راه پله ایستاده بود و با ما نیامد. من، اشرف و زهره فرهادی، صباح وطنخواه و یک دختر آبادانی سوار وانتی شدیم که جلوی در منتظر بود و راه افتادیم. از پل گذشتیم. انتهای کوت شیخ، ماشین جلوی کارخانه ای نگه داشت. پیاده شدیم و رفتیم داخل. تازه آنجا متوجه شدیم به کارخانه تولید تخم مرغ آمده ایم. یکی ـ دو تا کارگرِ خانم از بین کارگرهایی که لباس کار تنشان بود جلو آمدند. یکیشان پرسید: «برای کمک اومدید؟» گفتیم: «درست نمی دونیم. ولی گفتن اینجا کار هست. نمیدونیم چه کاری.» همان زن گفت: «خیلی از کارگرامون رفتن. توی این چند روزه تخم مرغای زیادی جمع شده. اگه بسته بندی و ارسال نشن، از بین می رن.» با بچه ها دوری توی کارخانه زدیم. توی یکی از سالن ها، در قفس های طبقه بندی شده، مرغ های سفید کارخانه ای وجود داشتند که جلویشان آب و غذا قرار داشت. توی یک سالن دیگر تخم مرغ های زیادی روی تسمه ها جمع شده بود. ما باید آنها را توی شانه ها می گذاشتیم، بعد شانه ها را توی جعبه می چیدیم، درش را با چسب می چسباندیم و کنار می گذاشتیم. به خاطر نبود نیرو، تخم مرغ هایی که برای جوجه کشی تولید شده بود با سایر تخم مرغ های خوراکی قاطی شده بودند. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹برادر شهيد محمود رضا بیضایی:🌹 یڪی از چیزهایی ڪه محمودرضا🌺 به من فهماند این بود ڪه؛ " آماده شهادت_بودن💔 با آرزوی_شهادت✌ داشتن فرق دارد." @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم