هدایت شده از افتخارات جمهوری اسلامی
👈بجای گیر دادن به حجاب...❌
⁉️آیا مشکل اصلی جامعه حجاب است؟!
❗️در سال های اخیر نظری در جامعه مطرح شده با این مضمون که «بجای گیر دادن به موضوعاتی مثل حجاب، پیگیر خیانت های برخی مسئولان فاسد باشید»
💡بیاید یک لحظه تفکر کنیم...
☝️اگر همه ی بانوان سرزمین ما مانند مادران شهدا بشوند و فرزندانی از جنس شهدا تربیت کنند، در آینده روحیه ایثار، فضای جامعه را پر خواهد کرد و در این جامعه دیگر خبر چندانی از خیانت و اختلاس نخواهد بود
⚠️اما اگر دختران امروز و مادران فردا، هوسران و خودنما شوند، نسل های آینده هوسران بار خواهند و آن وقت آینده ای خواهیم داشت رنگارنگ از فسادهای مالی و اخلاقی
✅واقعیت این است که نه از خیانت مفسدان اقتصادی باید گذشت و نه از موضوعات مهمی مانند ترویج عفت و حیا
♨️اما موضوعات فرهنگی تا آنجا مهم اند که رهبر انقلاب فرمودند «گاهی مشکلات فرهنگی خواب را از چشمانم می برد»
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 1⃣4⃣6⃣
او تا چشمش به من و صباح، که جلوتر از بقیه بودیم، افتاد، برافروخته، پرسید: «شماها برای چی اومدید اینجا؟ مگه بچه بازیه؟! عراقیا اینجان.»
بعد رو به پسرها کرد و گفت: «برای چی این دخترا رو با خودتون آوردید؟ کجا می خواید برید؟»
گفتند: «درِ سنتاب.»
دکتر سعادت هم گفت: «خب به ما گفتن بیایْم اینجا. امدادگر خواسته بودن، ما هم امدادگریم. اومدیم کمک.»
گفت: «خیله خب، شماها می تونید برید. این خواهرا باید برگردن.»
همین که به من و صباح اشاره کرد و گفت: «خواهرا برگردن.» گفتم: «ما برنمی گردیم. مگه شما فرماندۀ ما هستید که می گید ما باید برگردیم؟! ما خودمون اومدیم، خودمون هم می دونیم چی کار کنیم.»
گفت: «خواهر باید به حرف من گوش بدید. یعنی چی سَرخود بلند میشید می آیْد.»
گفتم: «ما سَرخود نیومدیم. ما امدادگریم. به ما گفتن بیایْد، ما هم اومدیم. هیچ کس هم نمی تونه ما رو برگردونه.»
وسط این جر و بحثِ ما، خبرنگاری، که نمی دانم سروکلّه اش از کجا پیدا شد، به من و صباح گفت: «صبر کنید ازتون عکس بگیرم.»
من که از ناراحتی خون خونم را می خورد، گفتم: «برو بابا. وقت گیر آوردی؟ عکس به چه دردی می خوره؟! الان باید تفنگ دست بگیری.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 2⃣4⃣6⃣
ستوان باز اصرار کرد من و صباح همراه گروه نرویم. آن قدر جلوی همه احساس بدی بهم دست داد که گفتم: «هیچ کس حق نداره این فرصت رو از من بگیره. هر کس بخواد مانعم بشه، با همین اسلحه می زنمش.»
بنده خدا یک نگاه به من و یک نگاه به بقیه کرد و گفت: «برید اسیر می شید. عراقیا همه جا هستن.»
گفتم: «باشه، اسیر بشیم. من هم باید یه کاری بکنم.»
گفت: «کشته می شید.»
من و دکتر سعادت همزمان به حرف آمدیم. من گفتم: «الان هر جای این شهر باشی، همین احتمال وجود داره. فرقش اینه که اینجا ما هم در مقابل دشمن یه حرکتی می کنیم، یه مقابله ای می کنیم. ولی غیر از اینجا، بدون اینکه فرصتی برای دفاع از خودت رو داشته باشی، کشته می شی.»
دکتر سعادت هم گفت: «آقا ما پیه همه چی رو به تنمون مالیدیم. این خواهرا رو هم از چیزی نترسونید. اینا همه چی رو می دونن و آگاهانه جلو اومدن.»
صباح هم حرف های دکتر را تأیید کرد. گفتم: «ما مطمئنیم که شهادت، اسارت یا مجروحیت در انتظار ماست.»
دست روی نارنجک های توی جیبم گذاشتم و گفتم: «این نارنجکایی که توی جیبم گذاشتم، مالِ زمانیه که دشمن بخواد اسیرم کنه.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣4⃣6⃣
ستوان دیگر کوتاه آمد و گفت: «خود دانید. من دیگه نمی دونم به شما چی بگم. ولی حداقل صبر کنید. همین طوری راه نیفتید برید. شما که نمی دونین عراقیا کجا هستن. یه گروه الان به طرف سنتاب حرکت می کنه، با اون گروه همراه بشید.»
تا آمدن و تشکیل گروه کمی آنجا ایستادیم. از زبان نیروهای ارتشی می شنیدم که فرمانده شان "اقارب پرست" است. می گفتند: «با اینکه مجروح شده و حال و روز درستی نداره، به هیچ وجه حاضر نیست برگرده.»
یادم افتاد این آدم را یک جای دیگر هم دیده ام. یواش یواش به ذهنم آمد که این جوان را، که حدود بیست و هشت تا سی و چند سال داشت، جلوی مسجد با سرگرد شریف نسب دیده ام.
زیاد منتظر نماندیم. از توی یکی از خانه های روستایی یک دفعه یک گروه مسلح بیرون آمدند. همه جور آدمی بینشان بود. از سرباز و سپاهی گرفته تا نیروهای مردمی در سن های مختلف. ما دوازده نفر هم به آنها اضافه شدیم. قبل از حرکت، فرماندۀ گروه، که جوانی سپاهی بود، با اقارب پرست صحبت کرد. گوش هایم را تیز کردم ببینم چه می گویند. چندان سر درنیاوردم. اکثرِ اصطلاحاتی که به کار میبردند، نظامی بود. بعد فرمانده خطاب به جمع گفت: «از الان که حرکت می کنیم، به هیچ عنوان نباید حرف بزنید. در سکوت مطلق قدم بردارید.»
موقع حرکت، دوباره اقارب پرست به ما گفت: «خواهرا خیلی مراقب خودتون باشید. سعی کنید از گروه برادرا جدا نشید.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣4⃣6⃣
شما وسطِ ستون حرکت کنید؛ نه عقب تر نه جلوتر. هیچ کدومتون حق ندارید سَرخود این طرف و اون طرف برید.»
بعد به مردهای گروه گفت: «از خواهرا مراقبت کنید. اینا رو ان شاءالله صحیح و سلامت برمی گردونید.»
بعد دوباره به من گفت: «لازم نیست شما اینقدر اسلحه حمل کنی.»
یک ژ ـ سه نگه داشتم و بقیه را به دیگران دادم. این بار وسط ایستادم و سر دو صندوق را گرفتم. راه افتادیم. بین راه مرتب جابه جا می شدیم تا نفر وسط، که با دو دست صندوق ها را گرفته بود، کمتر اذیت شود.
مسیر روبه رویمان هم نخلستان بود و هم خانه های کاه گلی روستایی که به طور پراکنده و یا در ردیف های نامنظم کوچه و خیابان آنجا را ساخته بودند. وارد نخلستان شدیم. از هر طرف صدای تیراندازی می آمد و گلوله و ترکش به این طرف و آن طرف می خورد. وضعیت نخلستان به هم ریخته بود. خیلی از نخل ها را زده بودند. بعضی هایشان آتش گرفته و شاخه ها و سَعف هایشان روی زمین ریخته بود. خمپاره ها در بعضی جاها به پایه نخلها خورده و آنها را از ریشه درآورده بود. بعضی از نخل ها نیفتاده بودند. انگار مقاومت کرده بودند و تکیه شان را به نخل دیگری داده بودند. خرماها زمین را پوشانده و لانههای پرنده ها، مخصوصاً بلبل های نخلستان، خراب شده و بین علف زارهای خشک و سوخته افتاده بود.
توی راه کسی با دیگری حرف نمی زد. آنقدر علامت می دادند مواظب باشید که آدم می ترسید نفس بکشد. صدای خش خش علف ها و بوته های خشکِ زیرِ پایمان هم نگرانمان می کرد.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣4⃣6⃣
آرام و با احتیاط، به ستون، جلو می رفتیم. سر هر کوچه ای می رسیدیم، علامت می دادند بایستیم. نیروهای جلوتر برای شناسایی می رفتند و بعد اشاره می کردند ما، به نوبت و با فاصله، عرض کوچه ها یا تقاطع ها را رد کنیم.
عراقی ها به محض شنیدن صدایی به طور وحشتناکی رگبار می بستند. آن وقت مجبور می شدیم مکث کنیم یا راه را عوض کنیم و از سمت دیگر برویم. آن ها را نمی دیدیم، ولی هر لحظه منتظر بودیم از پشت نخل ها یا دیوار و بام خانه ها بیرون بپرند. کم کم از توی نخلها بیرون آمدیم و به کنار دیوار گمرک رسیدیم. این طور که فهمیدم ما به جای اینکه از خیابان مولوی به موازات خط راه آهن یک مسیر مستقیم را پیش بگیریم و به طرف سنتاب برویم، مجبور شدیم ریل را رد کنیم و مستقیم تا دیوار گمرک برسیم، بعد در حاشیه ی دیوارِ گمرک به سمت سنتاب حرکت کنیم.
همین طور که جلو می رفتیم به تعدادی خانه، که نسبتاً بزرگت رو نوساز تر بودند، نزدیک شدیم. یک دفعه از زمین و زمان روی ما آتش بارید. آنقدر غافلگیر شده بودیم که نمی توانستیم بفهمیم عراقی ها کجا هستند و ما را چطور دیده اند. فقط فرمانده و کمکی هایش با شتاب گفتند: «برگردید. سریع برگردید. بجنبید.»
صدای گلوله های کلاشینکف، تیربار مسلسل و آرپیجی از هر طرف می آمد. گیج و منگ نمی دانستم کجا فرار کنم یا پناه بگیرم. برای اولین بار بود که تا این حد به خطوط درگیری نزدیک شده بودم. بچه ها به هر طرف می دویدند، من هم می رفتم. به هر سمت که می رفتیم، گلوله ها می آمدند.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣4⃣6⃣
همین باعث شد همه کُپ کنیم و روی زمین بنشینیم. چند لحظۀ کوتاه بی حرکت ماندیم. باز با اشاره به ما فهماندند در حالت نشسته حرکت کنیم. پسرها صندوق ها را از دست ما گرفتند و روی زمین می کشیدند. این کار کلی سر و صدا ایجاد می کرد. اینجور راه رفتن خیلی سخت بود. ساق پاها و زانوانم درد گرفته بود، ولی ناچار ادامه می دادم. چند جا دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. روی زمین نشستم و برای چند ثانیه پاهایم را دراز کردم و استراحتشان دادم.
با این وضعیت آن قدر آمدیم تا از دید عراقی ها خارج شدیم. پشت یک خانه نشستیم و نفس تازه کردیم. خیس عرق شده بودم و قلبم تندتند می زد. فرمانده که رسید، خیلی عصبی و ژولیده شده بود. یکی از دستیارانش گفت: «خدا خیلی رحم کرد. دو نفری که راهنمای گروه بودن، داشتن ما رو میبرن تو دل دشمن. اگه تو آخرین لحظات هم حرف اونا رو گوش کرده بودیم، حتماً تا الان اسیر شده بودیم.»
قلبم ریخت. نادانسته و ناغافل داشتیم در چنگ دشمن می افتادیم. به اقارب پرست گفته بودم که می دانم ممکن است اسیر شوم، این آمادگی را هم داشتم، ولی حالا که به این مرحله رسیده بودیم، قبولش برایم سخت بود. اینکه بدون هیچ جنگیدن یا مقاومتی یکهو اسیر شوم و نتوانم عکس العملی نشان بدهم، برایم عذاب آور بود. همیشه فکر میکردم آدم را که محاصره بکنند، مقاومت می کند. حلقۀ محاصره تنگ تر میشود. آن وقت آدم اقدامی می کند و بالاخره کشته می شود. ولی هنوز کاری انجام نداده بودم. نه جنگیده بودم و نه به دادِ مجروحی رسیده بودم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣4⃣6⃣
آنجا نفسی تازه کردیم. گفتند: «دیگه از این مسیر نمی ریم.»
تقریباً نصف راهی را که جلو رفته بودیم، عقبگَرد کرده بودیم. فرمانده با مشورت دو ـ سه نفر از نیروها راه دیگری را انتخاب کرد و باز آرام و بیصدا راه افتادیم. از بین خانه های روستایی و مستضعف نشین گذشتیم تا به ساختمانی نیمه ساز در نزدیکی گمرک رسیدیم. این ساختمانِ دو ـ سه طبقه مشرف به فضای داخلی گمرک بود و به ما امکان تسلط نسبی بر محیط اطرافمان را میداد. فرمانده از نیروها خواست در یک تقسیم بندی، آرام و بی صدا، در طبقات مختلف ساختمان پخش شوند.
قرار شد از شش امدادگر، سه نفر طبقه پایین، سه نفر طبقه وسط و بقیه نیروها، که قصد درگیری دارند، روی پشت بام و نقاط دیگر موضع بگیرند. موقع بالا رفتن، گفتند: «چون طبقات کامل نشده، خیلی مراقب باشید. ممکنه سقف ریزش کنه. روی تیرآهنا مستقر بشید.»
وارد ساختمان شدیم. من، صباح، دکتر سعادت و یک جوان دیگر باید به طبقۀ دوم میرفتیم. از سطحی شیبدار، که فقط در قسمتهایی از آن آجر زده بودند، به سختی بالا رفتیم. جعبه ها سنگین بودند و جای پای راحتی نداشتیم. بالاخره، بعد از چند بار لیز خوردن، رسیدیم بالا و همان ابتدای طبقه، روی اسکلتها، نشستیم. سقف کامل نبود و از کمی جلوتر میتوانستیم طبقۀ پایین و بالا را ببینیم. صدای عراقی ها هم به وضوح شنیده می شد. توی بندر بودند. یک عراقی، که به نظر فرمانده بود، نیروهایش را برای ایجاد آتش هدایت می کرد.
تازه نشسته بودیم و میخواستیم دور و بَرمان را برانداز کنیم که صدای یکی از پسرها را از بالا شنیدیم.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣4⃣6⃣
بهمان گفتند: «تجهیزات رو رها کنید و بدوید.»
زیر آتش گلوله ها تقریباً همه با هم بیرون دویدیم و کمی دورتر، پشتِ دیوار کاهگلی کوتاهی که احتمالاً دیوار یک طویله بود، جمع شدیم و همان جا پناه گرفتیم. همه از هم می پرسیدند: «این لعنتی کی بود شلیک کرد؟»
یکی ـ دو نفر گفتند: «همون پسره که دفعۀ قبل هم جوش آورده بود. وقتی دید عراقیا دارن جنسای توی بندر رو می برن، تحمل نکرد و شلیک کرد. بعد هم خودش رو از اون بالا پرت کرد پایین.»
چند نفری گفتند: «حتماً کشته شده.»
برای اطمینان بیشتر، دوباره بلند شدیم و دویدیم پشت دیوار کاهگلی، که چندان هم بلند نبود، پناه گرفتیم. آنقدر روی ما آتش می ریختند که نمی توانستیم سَرِمان را بلند کنیم. پسرها سرک می کشیدند تا نیروهایی را که به طرف ما شلیک می کنند ببینند و جوابشان را بدهند. ولی نیرویی در آن نزدیکی دیده نمیشد. مسلماً از توی ادارۀ بندر و گمرک ما را زیر نظر داشتند. ساختمان های بندر و کانتینرهایی که توی محوطه اش روی هم گذاشته شده بود، به عراقی ها امکان تسلط روی ما را می داد. ما زمین گیر شده بودیم و مجال تکان خوردن نداشتیم. دقایق به کندی می گذشت و شرایط ما بهتر نمیشد. همۀ نیروها نگران جوانی بودند که خودش را از بالا پرت کرد. می گفتند: «حماقت او بود که ما رو به مخمصه انداخت. خودش رو هم به کشتن داد. کار اون باعث شد عراقیا متوجۀ ما بشن و ما رو به آتیش ببندن.»
آنهایی که سرگروه بودند، با اشاره، همه را به آرامش دعوت میکردند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣4⃣6⃣
بعضی ها با زمزمه می گفتند: «اینجا نمونیم.»
ولی آن ها اصرار داشتند تا سَبک شدنِ آتش، از جایمان جُنْب نخوریم.
روبه روی ما فضای خالی بود و با فاصله، خانه های مردم قرار داشت. دو ساعتی در آنجا خشکمان زد تا حجم آتش سَبک شد. قصدِ حرکت داشتیم که صدایی شنیدیم. توی آن سکوت، که غیر از صدای انفجار چیز دیگری نمی شنیدیم، این صدا عادی نبود. فکر کردیم شاید عراقی ها دارند به این طرف می آیند. یکی از پسرها از گوشۀ دیوار نگاه کرد و گفت: «اِ زنده ست!»
بقیه پرسیدند: «چی می گی؟ کی زنده ست؟»
گفت: «اونی که خودش رو از بالای ساختمون پرت کرد. داره می آد.»
گوش تیز کردیم. انگار جوان نمی توانست درست راه برود. پایش را می کشید. دزدکی نگاه کردم. سر تا پایش پُر از کاه شده بود و در حالی که نمی توانست یک پایش را به راحتی زمین بگذارد، توی خاکی به سمت ما می آمد. زیرِ آتش، گاه می نشست یا چهار دست و پا راه می رفت. عراقیها باز او را دیدند و گلوله های بیشتری نثارمان کردند. پسرها به آن جوان اشاره کردند که به سمت ما بیاید. به نظرم پایش شکسته بود و درد زیادی داشت، چون خیلی سخت راه می رفت و تا خودش را از آن فاصلۀ کم به ما برساند، چند بار روی زمین خوابید و بلند شد. وقتی پشت دیوار رسید و نشست، ازش پرسیدند: «چرا این کار رو کردی؟ چطوری سالم موندی؟»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣5⃣6⃣
گفت: «فرصت پایین اومدن از پله ها رو نداشتم. یه انبار کاه از بالا دیدم، خودم رو پرت کردم توی اونا. داشتم توی کاه ها خفه می شدم.»
یک مقدار که آرام شد، به اعتراض به او گفتند: «اصلاً کار درستی نکردی. نزدیک بود بقیه رو هم با این کارِت به کشتن بدی. ببین از کی تا حالا زمین گیر شدیم!»
جوان، که خودش هم ناراحت بود، گفت: «من وقتی دیدم اینا با خیال راحت ریختن تو بندر و دارن جولان میدن، خیلی ناراحت شدم. نتونستم تحمل کنم.»
پسرها گفتند: «ما شاید با صحنه های بدتر از اینم روبه رو بشیم. اگه قرار باشه تحمل نکنیم، بهتره اصلاً پامون رو تو خطوط درگیری نذاریم.»
به خاطر خستگی نیروها و همین طور ضعیف شدنِ تصمیم بعضی ها، قرار شد به عقب برگردیم. فرمانده گفت: «برمی گردیم، هم نمازمون رو می خونیم، هم تجدید قوا می کنیم و از یه مسیر دیگه برمی گردیم.»
کل مسیری را که با آن همه زحمت جلو رفته بودیم، برگشتیم. اقارب پرست را توی آن سنگر ندیدیم. ظاهراً آنها پیشروی کرده بودند. از ریل راه آهن هم رد شدیم. توی کوچه پس کوچه های محلۀ مولوی وارد مسجد کوچکی شدیم. حیاط مسجد خیلی شلوغ بود. انگار آنجا ستاد پشتیبانی نیروها بود. اکثر نیروهایی که آنجا بودند، سرباز بودند و چند نفر از مردهای محله هم از این طرف و آن طرف بدوبدو می کردند. مواد غذایی و مهمات را توی اتاق های روبه روی شبستان گذاشته بودند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 1⃣5⃣6⃣
درِ شبستان و محل نماز بسته بود و همه توی حیاط چرخ می خوردند. گوشۀ حیاط کلی وسایل روی هم گذاشته بودند و رویشان را با چادرهای برزنتی پوشانده بودند. برای فهمیدن اینکه زیر برزنت ها چیست، کنجکاوی نکردم. حیاط پر از نیروهای نظامی بود و نمی توانستم خیلی سر و گوش آب بدهم.
سرویس های بهداشتی، به خاطر قطع آب و استفاده آن همه آدم، وضع بدی داشت و بوی آزاردهنده اش همه جا پیچیده بود. یک تانکر آب هم کنار توالتها بود. نمی دانم آب داشت یا نه. با این وضع، من، صباح و دختری که درست نمی دانم از کدام نقطه با ما همراه شده بود، از خیرِ دستشویی رفتن گذشتیم. یک تکه ملافه پیدا کردیم و به حالت پرده آن را طوری گرفتیم تا حداقل بتوانیم از آب حوض وسط حیاط وضو بگیریم. آب حوض هم از بس عوض نشده بود، بو گرفته و رنگش کمی تغییر کرده بود.
سه تایی در پناه وسایلی که گوشه حیاط بود، نماز خواندیم. بقیه هم نماز خواندند و مشغول خوردن نان و کنسرو ماهی شدند. به ما سه نفر هم، که کنار جعبه های داروهایمان نشسته بودیم، یک قوطی کنسرو دادند. گفتیم: «نمی خوایم.»
فرمانده گفت: «بخورید. فرقی نمی کنه. الان شما هم دارید با ما به خطوط می آیْد.»
درِ کنسرومان را باز کرده بودند. آن را روی پلۀ مشرف به اتاقی گذاشتیم و با دست های کثیفمان، که حالا روغنی هم می شد، شروع کردیم به خوردن. نان ها خشک بودند و توی قوطی خرد می شدند. این نان ها کمک های مردمی بود که برای جلوگیری از کپک زدن آنها را خشک می کردند و می فرستادند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 2⃣5⃣6⃣
ما توی مسجد جامع، یکی ـ دو ساعت قبل از توزیع غذا، همیشه نان ها را آب می زدیم.
غذا را خوردیم. دکتر سعادت، که دورادور حواسش به ما بود، جلو آمد و گفت: «خواهرا، اگه میخواید، بازم براتون غذا بیارم. رو در بایستی نکنید.»
تشکر کردیم و گفتیم: «نه.»
رفت و یک نصفه از هندوانه هایی را که به خاطر نداشتن چاقو زمین میزدند و پاره میکردند، برایمان آورد. بعضی سربازها درِ قوطی کنسروهایشان را کاملاً درآورده بودند و از آن به جای قاشق برای خوردنِ هندوانه استفاده میکردند.
در حین خوردنِ هندوانه، صباح گفت: «من دیگه باهاتون نمی آم. میخوام برگردم.»
موقعی هم که پشت دیوار زمین گیر شده بودیم، گفته بود: «این کارِ ما دیوونگیه. اگه از اینجا جون سالم به در ببریم، دیگه نمی آم.»
آن موقع فکر میکردم شوخی می کند. ولی الان باز همین را گفت. پرسیدم: «آخه چرا؟ حیف نیست؟ تا حالا خودمون رو می کشتیم ما رو بیارن خط. حالا که اومدیم، می خوای برگردی؟»
گفت: «این چه وضعیه؟ ما اصلاً نمی دونیم دشمن کجاست. با کی داریم میجنگیم. اونا همین طوری ما رو زیر آتیش گرفتن. ما اصلاً اونا رو نمی بینیم که بهشون شلیک کنیم. بعید نیست همین طوری، چشم بسته، دستشون بیفتیم. من دوست ندارم اسیر بشم. شما هم بیایْد برگردید.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣5⃣6⃣
گفتیم: «نه. ما اومدیم بریم خط. تا نتیجه هم نگیریم، برنمی گردیم.»
اصرار نکردم از تصمیمش برگردد. خودش باید انتخاب میکرد. چند تکاوری که تقریباً نزدیک ما ایستاده بودند و بلندبلند با هم صحبت میکردند، نمیدانم سرِ چه مسئله ای تیرباری را که دستشان بود، نشان دادند و گفتند: «هر کس بتونه با این رگبار بزنه، ما این تیربار ژ ـ سه رو بهش می دیم.»
صباح، که در آن زمانِ قحطی تجهیزات نظامی دوست داشت اسلحه ای داشته باشد، گفت: «من میتونم.»
قبلاً از سربازها فرق ژ ـ سه با تیربارِ ژ ـ سه را پرسیده بودم. درباره بُردِ مؤثر و غیر مؤثر هر کدام و کمانه کردن گلوله ها و... کلی مطلب شنیده بودم. اگر اشتباه نکنم، مریم امجدی هم به این مسائل علاقه داشت. هر چه در این رابطه می شنید، یادداشت می کرد. به صباح گفتم: «بیخیال شو. اینا الکی می گن. یه حرفی می زنن. تو چرا باور می کنی؟ این اسلحه سنگینه. لگدش زیاده. باید حتماً رو پایه بذاری باهاش شلیک کنی.»
صباح حرف مرا گوش نکرد. تیربار را روی تکت یر گذاشت و سرش را رو به آسمان گرفت. دوباره گفتم: «صباح کلّه پا میشی، آبرومون میره ها.»
گفت: «نه. من می تونم.»
به محض شلیک با تیربار، کف حیاط افتاد. سریع دستش را گرفتم و بلندش کردم. خیلی عصبانی شده بودم. ولی خودِ صباح از خنده ریسه رفته بود.
یک دفعه برای حرکت صدایمان کردند.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣5⃣6⃣
فرمانده خطاب به نیروها گفت: «هر کس میخواد می تونه از همین جا برگرده. کسایی هم که با ما میآن، باید نهایت همکاری رو داشته باشن. رعایت سکوت و نظم خیلی مهمه. اگه کسی فکر میکنه با دیدن عراقیا ممکنه عکس العمل تندی نشون بده، اصلاً نیاد.»
چند نفری گفتند نمی آیند و یک گروهِ جدید هم به ما پیوستند. این بار روی هم بیست و دو نفر شدیم. موقع حرکت با خنده به صباح گفتم: «اگه من نیومدم، حتماً تو اولین فرصت لیلا رو از خرمشهر ببر بیرون. مواظب مادرم اینا هم باش.»
می دانستم اگر با لحن شوخی حرف نزنم، حتماً اشکم درمی آید. قیافه مصیبت زدۀ دا یادم می آمد و ناراحت می شدم.
صباح با چند نفر دیگر، که به مرکز شهر برمی گشتند، رفت. ما هم دوباره راه افتادیم. توی مسیر به حرف های صباح فکر می کردم. به نظر من حالا که به اضطرار افتاده بودیم و خطوطِ درگیری سخت به نیروی نظامی و درمانی نیاز داشت، حضور ما خانم ها هم واجب بود. اگر در شرایط عادی می جنگیدیم و جبهه ها از وجود مردان بهره میبرد، ضرورتی به حضور خانمها نبود. خودم را به خدا سپردم. ژ ـ سه روی دوشم بود و نارنجک ها توی جیبم. کُلتی را که چند روز قبل یکی از تکاورها بهم داده بود، زیر مانتو به کمربندم بسته بودم. استفاده از کُلت را برای زمانی گذاشته بودم که توسط عراقیها اسیر شدیم. ولی از طرفی هر وقت خیز برمی داشتم یا خمیده راه می رفتم، می ترسیدم گلوله ای از آن شلیک شود و ناکارم کند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣5⃣6⃣
تا ریل راه آهن همان مسیر قبلی را رفتیم. ولی، بعد از گذر از ریل، راه دیگری را در پیش گرفتند. همه آرام و بی صدا به یک ستون قدم برمی داشتیم و اگر لازم می شد، با اشاره حرف می زدیم. یکی ـ دو نفر دائماً می رفتند و می آمدند و سر و تهِ ستون را کنترل می کردند. ما را یکی یکی و با فاصلۀ زمانی از عرض کوچه ها عبور می دادند.
بالاخره از کوچه پس کوچه های باریکِ خانه های سازمانی بندر گذشتیم و توی راستۀ دیوارِ بتونی بندر افتادیم. همان طور مسیر را جلو رفتیم و به درِ سنتاب رسیدیم. عراقیها بی هدف شلیک می کردند. می ترسیدند نیروهای ما واردِ بندر شوند. خودشان توی روز جرئت بیرون آمدن از محدودۀ بندر را نداشتند. تمام مناطقی را که تا آن موقع تصرف کرده بودند، در پناه تانک ها و نفربرها یا پشتیبانی هلی کوپترهایشان جلو آمده بودند. نیروهایمان می گفتند اول هلی کوپترها می آیند و مواضع را بمباران می کنند. بعد تانک ها جلو می آیند و نیروهای پیاده نظام، پشت تانکها، قدم برمی دارند.
وقتی رسیدیم، دولنگه در سنتاب باز بود. انگار درها را از جا کنده بودند. حد فاصل دو در، ستونی به عرض یک متر وجود داشت. از یک درْ ریلِ رفت و برگشتِ قطارهای باری و از درِ دیگر جادۀ آسفالتۀ دوطرفه ای برای عبور و مرور ماشین های سنگین، تریلرها و کمرشکن ها طراحی شده بود. روی هم رفته، درِ ورودی خیلی بزرگ و عریض بود. این در، که به سنتاب معروف بود، یکی از سه درِ اصلیِ بندر به حساب می آمد. درِ فیلیه و دوربند اسامی دو درِ دیگر بودند.
⬅️ ادامه دارد.....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣5⃣6⃣
نیروها پشت ستونِ بتونی میان دولنگه در، سنگری با گونی های شن درست کرده و مهماتشان را ـ اعم از نارنجک های تفنگی و دستی، گلوله ها، خرج آرپی جی و... ـ آنجا ریخته بودند. کل کسانی که جلوی در بودند، پنج ـ شش نفر نمی شدند. آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. خستگی توی چهره هایشان موج میزد. معلوم بود چند روز است که نخوابیده اند و حالا چشم هایشان را به زور باز نگه داشته اند.
فرمانده ی گروه ما نیروها را تقسیم و وظیفه هر کس را مشخص کرد. تعدادی را دورتر از درِ سنتاب و چند نفری را بالای دیوار بتونی بندر فرستاد. دو ـ سه نفر از نیروهای قبلی، که دیگر از شدت خستگی و گرسنگی نای ایستادن نداشتند، با آمدن ما راه عقب را در پیش گرفتند. آن ها می گفتند: «گروه های کوچک و پراکنده ای از نیروهای ما به داخل گمرک نفوذ کردن. ما هم اینجا مقاومت می کردیم تا عراقیا از بندر بیرون نیان و از این طرف پیشروی نکنن.»
فرمانده، من و دختر دیگر را کنار دیوار نشاند و از ما خواست به چند نفری که از دیوار بالا رفته و روی عرض دیوار نشسته بودند، گلولۀ آر پی جی برسانیم. این نیروها دیوارِ سه ـ چهار متری بندر را با کمک هم خیلی تر و فرز بالا رفتند. شاخه های انبوه درختانِ آن طرفِ دیوار آنها را از دید عراقیها پنهان نگه می داشت. آن ها گاهی روی دیوار می خوابیدند یا روی دیوار می دویدند و جای خودشان را عوض میکردند تا محل استقرارشان شناسایی نشود.
روبه روی جایی که ما نشسته بودیم، کمی دورتر از جاده و ریلِ راه آهن، خانه های پراکنده و محقری به چشم می خورد.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣5⃣6⃣
یکی از نیروهایی که از روز قبل آنجا بود، گفت: «پشت اون خونه ها آمبولانسی مستقر شده. اگه مجروحی داشته باشیم، سریع می بره.»
من و آن خانم سریع گلوله های آرپی جی را روی خرج هایشان نصب می کردیم، ژ ـ سه ها را خشاب گذاری میکردیم و به دو ـ سه نفری که با فاصله بالای سرمان روی دیوار بودند، می دادیم. وقتی آرپی جی یا ژ ـ سه ها از گلوله خالی می شدند، آن ها را راحت و بدون نگرانی از بالای دیوار به زمین می انداختند. ولی وقتی ما میخواستیم قبضه ها را بالا بدهیم، سخت بود. دستمان نمی رسید. اگر یکی از آنها از دستمان می افتاد و نوکِ آرپی جی زمین میخورد یا یک لحظه ماشه چکانده میشد، کارمان تمام بود.
برای شتاب بیشتر، من فقط به خشاب و گلوله گذاری مشغول شدم و یکی از پسرها تند و تند قبضه ها را رد و بدل میکرد. گاهی هم توی سنگر بین دو در می رفتند و خشاب ها و گلوله ها را می آوردند و روی زمین می ریختند. دکتر سعادت هم با آن همه لطافت و ظرافت، که در کارهایش دیده بودم، حالا دیگر اسلحه به دست گرفته بود و تیراندازی می کرد. گاه به گاه هم می گفت: «جنگیدن چقدر سخته!»
خیلی دلم می خواست بدانم توی بندر چه خبر است. سر و صدای عراقی ها را به وضوح می شنیدم، ولی وقتی از گوشۀ دیوار سَرَک می کشیدم، چیزی نمی دیدم. توی گمرک پُر از وسایل و کانتینر بود و عراقی ها از لابه لای آن ها به ما تیراندازی می کردند. فرمانده و بقیه تأکید میکردند جلوی در نرویم. گاه آتش که زیاد می شد، از ترس پیشروی آن ها، من و آن دختر از کنارۀ دیوار تیراندازی میکردیم و...
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣5⃣6⃣
برای عبورِ نیروها به داخل بندر یا آن طرفِ در، خط آتش باز می کردیم. هر چه می گذشت، شدت آتش روی این قسمت بیشتر می شد. بچه ها ترکش می خوردند و من و دکتر سعادت جراحت های سطحی شان را پانسمان میکردیم.
به خاطر کمبود نیرو، از ما هم خواستند تیراندازی کنیم. توی این اوضاع و احوال گلوله های آرپیجی اَم تمام شد. به مرد ارتشی که نزدیکم ایستاده بود، گفتم: «گلوله ها تموم شد. چی کار کنم؟»
گفت: «تو اون سنگر هست.»
به سنگر ِبینِ دو در اشاره کرد. بلند شدم که به طرف سنگر بروم. به خاطر تیراندازی زیاد و احتمال خطر گفت: «شما نه. خط آتیش باز کن، من می رم.»
دوست نداشتم اینقدر ملاحظۀ ما را بکنند و ما را دور نگه دارند. جان خودشان هم مهم بود. گفتم: «نه. اجازه بدید خودم می رم. حالا که من تا اینجا اومدم، پس من و شما فرقی نداریم. رفتن زیر آتیش، من و شما نداره. شما خط آتیش باز کنید. آرپی جی هم که مسلحه، شلیک کنید.»
بعد قنداق ژ ـ سه اَم را به شکم چسباندم و اسلحه را روی رگبار گذاشتم، شروع کردم به تیراندازی و عرض سه ـ چهار متری کنارۀ در را تا سنگر وسط دویدم. اسلحه تکان می خورد و نمی توانستم آن را کنترل کنم. فکر می کردم الان است که یک آرپی جی مغزم را متلاشی کند. چند لحظه بیشتر طول نکشید که به ستون بین دو در رسیدم. دستم را روی گونی ها گذاشتم و خودم را توی سنگر پرت کردم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣5⃣6⃣
هنوز به خودم نیامده بودم که دیدم مرد ارتشی بالای سرم رسید. تنه اش در پناه ستون بود، ولی دستش، که آرپی جی را گرفته بود، در معرض دید دشمن بود. انگار خودش متوجه نبود. فقط، با عصبانیت، گفت: «این چه کاری بود کردی؟»
منتظر جواب من نماند. از جلوی من رد شد. به محض اینکه یک قدم از سنگر و ستون فاصله گرفت و روی ریل قدم گذاشت، منفجر شد. موج انفجارْ مرا، که هنوز روی دو زانوانم بودم، به کفِ سنگر پرت کرد و به دنبال آن همهمه ای توی سرم پیچید. دیگر هر چه را که می دیدم یا می شنیدم، فکر می کردم در خواب است. صدای مهیب انفجار، تکه های استخوان و گوشتی که به هوا می رفتند و با صدا به هر طرف می افتادند، خصوصاً صدای شکستن سرش را به وضوح شنیدم. بعد، لحظه ای کوتاه، دود و آتش و بلافاصله همه چیز را قرمز دیدم. چشمانم فقط قرمزی خون را میدید. انگار همه جا را رنگ قرمز زده بودند. بوی خون، باروت، مو و گوشتِ سوخته در هم آمیخته و فضا را پر کرده بود.
تمام وجود آن مرد ارتشی، که به نظر استوار یا گروهبان یک بود، حالا متلاشی شده بود. درست لحظه ای قبل از انفجار، گلوله ای را دیدم که از کنارش رد شد. یقیناً اصابت ترکشِ آن گلوله به آرپی جی که در دست داشت، باعث انفجار و شهادتش شد.
بلند شدم. صحنه را خیلی تار می دیدم. هنوز فکر میکردم خوابم. از مرد ارتشی فقط تکه های سوخته ای باقی مانده بود. انگار کسی او را بلند کرده و به زمین کوبیده بود.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣6⃣6⃣
آثار خون و سوختگی را روی زمین می دیدم و بهتم برده بود. به این طرف و آن طرف نگاه می کردم و بعد یک نگاه به جایی که دیگر او نبود. به زمین خیره می شدم. خیلی حالم بد بود. به سنگر و ستونِ پشت سرم نگاه کردم. قسمت هایی از دیوارْ سوراخ سوراخ و یک طرفِ سنگر خراب شده بود. از این همه ترکش چیزی نصیب من نبود.
نمی دانم تحت تأثیر دیدن این صحنه بود یا موج انفجاری که پرتم کرد، اصلاً مغزم کار نمی کرد. انگار هیچ حسی نداشتم. نمی دانم چقدر آنجا را نگاه کردم. بعد، اتوماتیک وار، سه ـ چهار خرج و گلوله زیر بغلم زدم و راه افتادم. عرض خیابان را، بدون اینکه به گلوله ببندم یا بدوم، طی کردم. سرِ جای قبلی ام که رسیدم، نشستم. چند بار دیگر به جنازۀ تکه پاره که به هر طرف افتاده بود، نگاه کردم. از آن فاصله انگار آنجا یک چیزی به هم پیچیده افتاده بود.
نمی دانم چرا از همان لحظه ای که ما به درِ سنتاب آمدیم و من این آدم را دیدم، چهرۀ بابا در نظرم آمد. حالت صورتش خیلی شبیه او بود. حتی به دختری هم که همراهم بود همه اش میگفتم: «این خیلی شبیه بابای منه.»
کشیدگی صورت، پیوستگی ابروها و خصوصاً موهایش، که رو به بالا زده بود، مرا عجیب یاد بابا می انداخت. ناخودآگاه جذبش شده بودم. احساس می کردم او بابای من است. تنها تفاوتی که بینشان دیدم این بود که او حداقل هفت ـ هشت سال از بابای من کوچک تر بود. غیر از ظاهرش، خُلقیاتش بیشتر باعث شده بود فکر کنم مثل باباست.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم