🔸راه شهید،کلام شهید
#شهید_چمران
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #خداحافظ_سالار
زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #خداحافظ_سالار زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
قسمتهای ۱۹۱ تا ۱۹۵ کتاب زیبای خداحافظ سالار
کتاب خداحافظ سالار:
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣9⃣1⃣
ساکش را که تا نصفه خالی بود، باز کردم. چند تکه پارچه برای فامیل آورده بود. قبل از رفتن به حج، چندبار کتاب حج شریعتی را خواند و گفت:
« خدا کنه توی این به ماه به دنیا مشغول نشم. »
سرمان که خلوت شد پرسیدم:
« حسین تو یه چیزیت شده و نمیخوای بگی، مجروح شدی تو حج؟ »
پرسید:
«مگه اونجا جبههاس که مجروح و شهید بده.»
گفتم:
« آره، مگه چند سال پیش این وهابیهای از خدا بیخبر، حاجیا رو از بالای پل با سنگ و چوب و نیرو تفنگ، نمیزدن؟ »
خندید و گفت:
« ای بابا، لیز خوردن کف حمام که گفتن نداره. »
و در حالی که نفس میکشید و دست روی دندهاش میگذاشت ادامه داد:
« صابون زیر پام بود، سُرخوردم و افتادم و نمیدونم چرا از هوش رفتم. فقط یادم میاد که یه لحظه نفسم گرفت و داشتم خفه میشدم. »
گفتم:
« این یه اتفاق سادهاس؟ این جور که تعریف میکنی، خدا عمرت رو دوباره نوشته. »
آهی کشید و گفت:
« پروانه، این حرفت، منو یاد یه پیرمرد نورانی توی کاروان انداخت که روز آخر به هم میگفتیم، ایشاالله خدا عمری بده، دوباره سال بعد بیام حج، اون پیرمرد در جواب گفت من مطمئنم که خونه خدا رو دوباره نمیبینم. همین که برگشتیم، به رحمت خدا رفت. »
گفتم:
« اگه خدای نکرده به جای دنده و سینهات ، ضربه به سرت میخورد و... »
حرفم را قطع کرد و با آرامش گفت:
« من توی این اتفاقات تا آستانه مردن میرم ولی نمیمیرم، چون همون جا از خدا خواستم که مرگم رو مثل متوسلیان و شهبازی و همت، قرار بده. »
خندیدم و به شوخی گفتم:
« کو جبهه که تو بخوای بری بجنگی و شهید بشی. جنگ تموم شد. تو هم مثل بقیه رزمندهها باید با زندگی بعد از جنگ، کنار بیای. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣9⃣1⃣
لبخندی زیرکانه زد:
« پروانه، میخوای زیرزبون منو بکشی؟ »
با این سؤالش گیج شدم و منظورش را نفهمیدم تا چند روز بعد که دوباره مثل سالهای جنگ، رفت و بعد از یک ماه برگشت. وقتی آمد، لباس کردی تنش بود. خودش که حرفی نزد. ولی رانندهاش به وهب گفته بود که حاج آقا فرمانده یک عملیات برون مرزی بوده که در عمق ۱۵۰ کیلومتری کردستان عراق، علیه نیروهای سازمان منافقین، انجام شده. وقتی این ماجرا را از وهب شنیدم، فهمیدم که چرا می گفت:
« تو میخوای زیر زبون منو بکشی. »
حسین معاون قرارگاه نجف شد. ما را هم به کرمانشاه، ستاد قرارگاه نجف برد. من به این اسباب کشیهای ضربالاجلی و بچهها به جابه جایی مدرسه و خواندن یک سال درس در دو سه شهر، عادت کرده بودیم. یک روز وهب با ناراحتی از مدرسه آمد، پرسیدم:
« پسرم! چرا این قدر گرفتهای؟ »
گفت:
« مامان! میدونی به فرماندهان سپاه درجه میدن؟ »
خیلی بی تفاوت گفتم:
« خب بدن، به ما چه ربطی داره؟ »
با ناراحتی گفت:
« یکی از همکلاسیهام امروز بهم گفت درجههای سرتیپی همه رو دادن، بابای تو چه درجهای گرفته؟ »
بهش گفتم:
« بابای من درجه نداره. »
اون هم به طعنه گفت:
« هیچی ندن، درجه سرهنگی رو بهش میدن، ناراحت نباش. »
گفتم:
« پسرم، اگه دنیا رو به بابای تو بدن یا ندن، براش فرقی نمیکنه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣9⃣1⃣
وقتی حسین به خانه آمد. از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت:
« درجه خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن، من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه اونا که یه درجه خداییه برسیم. اگه بخوایم، برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم. »
با این جواب، همه سؤالاتی که داشتم از ذهنم پرید. تا اینکه چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار میکردم، خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ زد و بعد از تبریک، گفت که:
« شوهر شما فرمانده لشکر چهار بعثت و فرمانده قرارگاه نجف شده. »
از شنیدن این خبر نه تنها خوشحال نشدم، دلم گرفت. با خودم گفتم که رازداری و پنهانکاری هم اندازهای دارد، چرا باید بعد از یک ماه، خبر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم؟ این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم، وهب که از دوستش زخم زبان و طعنه شنیده بود، هم خوشحال شد و هم ناراحت که:
« چرا بابا این قضایا رو به ما نمیگه؟ »
به او حق میدادم. پسر بزرگم بود و غرور نوجوانی داشت. صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش، سبيل سایه زده بود. همان روزها داشتم لباسهای داخل کمد را مرتب میکردم که چشمم به یک دست لباس سپاه با درجه سرتیپی افتاد. باید خوشحال میشدم اما کلافگیام بیشتر شد که خدایا چرا حسین، ما را محرم اسرارش نمیداند. زمان جنگ که مجروحیتهایش را از ما پنهان می کرد و حالا هم مسئولیتهایش را. وقتی به خانه آمد. به گلایه گفتم:
« همسایه زنگ میزنه تبریک میگه که همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون میکنی؟ »
لبخندی زد که نمی دانم بگویم تلخ بود یا شیرین. چرا که با همه تلخیای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهرهاش آن قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوریها و کلافگیهایم را فراموش کنم. بعد خیلی پدرانه گفت:
« پروانه! محمود شهبازی رو یادت میاد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود دیدنش، ازش پرسیده بود، تو توی همدان چیکارهای؟ گفته بود باغبونی میکنم، گل میکارم، چمنا رو آب میدم!
البته دروغ هم نگفته بود. غیر از باغبونی، محوطه سپاه رو هم جارو میزد. محمود شهبازی تربیت شدهی نهجالبلاغه بود و ما شاگرتنبل کلاس او. حالا من بیام به شما و بچههام بگم که چه اتفاقی افتاده؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣9⃣1⃣
گفتم:
« حسین جان! من با تو زندگی میکنم. مرام و خلق وخوی تو رو میشناسم اما بچه ها براشون مهمه. »
خیلی قاطع گفت:
« باید اونا رو هم یه جور تربیت کنیم که این چیزا براشون مهم نباشه. »
نمیخواست به هیچ قیمت، اخم و ناراحتی من را ببیند. رفت، لباس تازهاش را از داخل کمد بیرون آورد و پوشید. خیلی خوشم آمد، بهش میآمد و با ابهتش میکرد. وقتی حظّ را توی چشمهایم دید یک پیراهن سفید و گشاد روی همان لباس سبز پوشید و گفت:
« خب اینم از این، حالا دیگه راننده اومده و باید برم سرکار. »
پرسیدم:
« این ریختی؟ »
گفت:
« مگه چشه؟ سرکار که رسیدم، پیرهن سفید رو درمیآورم. اصلا چه اهمیتی داره؟ از این لباسا که فقط دو تا تیکه پارچه سفید کفن میمونه و یه لباس سیاه عزاداری که اگه از روی اخلاص پوشیده باشیم، اون دنیا اسباب نجاتمون میشه. »
اتفاقا ایام محرم نزدیک بود. هرجا که بودیم، تهران یا کرمانشاه، باید روزهای تاسوعا و عاشورا تا سوم محرم را به همدان میرفت و پیرهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را میپوشید و میان صف عزاداران، عزاداری میکرد. آن سال وقتی در مسیر کرمانشاه به همدان میرفتیم، پلیس جلوی ماشینمان را گرفت و از رانندهی حسين، آقای مدبران، مدارک خواست. همین که حسین را شناخت عقب رفت و احترام نظامی گذاشت و از جریمه صرفنظر کرد. اما حسین با خوشرویی تقاضا کرد که جریمه را بنویسد. و به رانندهاش گفت:
« خطای من و شما پیش مردم صد برابره و به چشم میاد، پس خیلی رعایت کن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣0⃣2⃣
مُحرمِ همدان، من و حسین را به عالم کودکیهایمان در کوچه برج میبرد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینهزنی میرفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین. حالا اما همهمان به حسینیهی ثارالله سپاه میرفتیم که حسین سال ۶۰ سنگ بنایش را گذاشته بود و خیمه اشکها و عزاداریهای من و بچههایم شده بود.
باردار بودم و میدانستم این عزاداریها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تاثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل میشدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و میگفت:
« مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور میشه. »
عمه میگفت:
« قربان حضرت زینب برم، ولی اسم زینب رو برا بچه نذار، زینب ستم کش میشه. »
حسین نمی خواست روی حرف مادرش حرفی بزند، با همه عشقی که به این اسم داشت در مقابل اصرار عمه کوتاه میآمد. برگشتیم کرمانشاه. چند ماهی که تا به دنیا آمدن بچه، آنجا بودیم خیلی سخت میگذشت. مسئولیت حسين در فرماندهی منطقه غرب کشور او را مجبور کرده بود که به استانها و مرزهای غربی کشور، بیشتر برسد و همه وقت من را کارهای وهب و مهدی و زهرا پر میکرد. خرید میکردم، بارها را جابهجا میکردم. ناچار بودم خواروبار، میوه و حتی کپسول گاز را با همان وضعیت بارداریام از پلههای طبقه اول تا سوم ببرم بالا.
مهدی، طفلی هر بار که از مدرسه میآمد و به شکل تصادفی مرا میدید، به غیرتش برمیخورد. کیف و کتاب را کنار میگذاشت و با همان سن کمش، آستین بالا میزد و عرقریزان شروع میکرد به بالا بردن وسایل.
تا اینکه یک روز همین اتفاق به گونهی دیگری افتاد.
حسین از مأموریت آمده بود که دید، بستههای پلاستیکی میوه را سر پلهها چیدهام و چند تا چند تا بالا میبرم. سرخ شد، خجالت کشید و گفت:
« آخه چرا شما؟ اگه اون طفل معصوم توی شکمت، خدای ناکرده، مثل دختر اولمون زینب، آسیب ببینه چی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
◾️آجَرَکَ الله یَا مولای یا صَاحِبَ الزَّمان بمصاب استشهاد الرسول الأکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و استشهاد حسن بن علی (علیهما السلام) و ساعدالله قلبک الشریف و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف
▪️ عظم الله اجورنا و اجورکم
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۲۳ شهریور ماه سالروز شهادت مدافع حرم" #سید_حسین_رئیسی" گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم