🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣3⃣7⃣
در بعضی جاها آن قدر مردم رخت و لباس و رختخواب روی فنسها انداخته بودند که جایی از حصار دیده نمی شد. توی این شهرک، با ظرفیت محدودش، حالا شاید حدود دویست ـ سیصد خانوار زندگی میکردند. طبیعی بود که امکانات کمپ اعم از حمام ها و سرویس های بهداشتی، آب و غذا و... جوابگوی این تعداد از افراد نباشد.
مصرف آب آن قدر زیاد بود که تانکرها زود خالی می شدند. فاضلاب ها پر شده و آب لجن کنار سرویس های بهداشتی جمع شده بود. بوی گندِ آبِ راکد آدم را دیوانه می کرد. کسی آشغال ها را تخلیه نمی کرد و روی هم تلنبار می شد. سطل های بزرگ زباله سر رفته بود و انبوه پشه کوره بیداد می کرد. موش هم زیاد دیده میشد.
با دیدن این چیزها احساس میکردم میکروب از همه جا می بارد و هر لحظه امکان مبتلا شدن به یک بیماری عفونی هست. این یک توهم نبود. درمانگاه کوچک کمپ پر بود از بیمارانی که دچار عفونت رودهای و اسهال خونی شده یا چشم هایشان عفونت کرده بود. خیلی از بچه ها کارشان به جراحی می رسید. از آن طرف اتاق های عمل بیمارستان ها پر از مجروح بود. گاهی باد و طوفان شدیدی بلند می شد و چشم چشم را نمی دید. این مسئله راه خوبی برای انتقال انواع بیماری ها بود.
بعد از چند روز دا گفت: «دیگه بیا خونه.»
چون از روزی که به سربندر برگشته بودم فکر رفتن به آبادان را در سر داشتم، نمی خواستم زیاد با دا روبه رو بشوم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣3⃣7⃣
می ترسیدم با رفتن به خانه مسئولیت بچه ها به گردنم بیفتد و نتوانم به منطقه برگردم. دا که فکرم را خوانده بود، یک بار بهم گفت: «نمیذارم بری. بمون علی که اومد، با خودش برو. این طوری نمیذارم.»
نمیدانستم چه بگویم. چطور به دا بفهمانم علی که نیست، چطور باید بیاید.
بالاخره یک روز به طرف اتاقمان راه افتادم. زندایی هم با من آمد. کانکس ما تقریباً اول شهرک بود و با خانۀ دایی فاصله داشت. دا رفته بود بازار و مرغی خریده بود. وقتی میخواستم وارد خانه شوم، پیرمردی که در ردیف خانۀ ما با پسر و عروسش زندگی میکرد، مرغ را زیر پایم سر برید. گفتم: «دا این چه کاریه؟»
گفت: «نذر کرده بودم، اگه از خرمشهر سالم بیرون بیای، قربانی کنم و خون بریزم.»
بعد از گذر از سه پله، وارد خانۀ یک اتاقه مان شدم. موکت نمدی سبزرنگی کفِ اتاق دوازده متری را پوشانده بود. دو طرف اتاق دو تختِ دوطبقه قرار داشت که بیشترین فضا را اشغال کرده بود. یک کمد فلزی و یک فنکوئل دومنظوره سرمایشی و گرمایشی تنها وسایل اتاق را تشکیل میدادند. پنجرۀ کوچکی تنها نورگیر اتاق بود که نور داخل اتاق را تأمین میکرد. خانۀ دایی هم همین طور بود. منتها دواتاقه بود. از آنجا هم خوشم نمی آمد. ولی الان که وارد این اتاق میشدم، چون دیگر خانۀ خودمان به حساب می آمد، پذیرشش برایم سخت بود. احساس کردم وارد سلولی شده ام و این کمپ در واقع اردوگاهی برای اسرا است. فرقش این است که اختیارات محدودی داریم. حالم خیلی گرفته شد. البته کوچکی فضا نبود که آزارم میداد، به اینجا انسی نداشتم. خانۀ خودمان را میخواستم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣3⃣7⃣
خانه ای که بعد از سال ها رنج و مرارت به دست آورده بودیم و خودمان در ساختنش نقش داشتیم. از خودم می پرسیدم: «آخه چرا ما باید آواره بشیم؟ چه دستی در بدبخت کردن ما مقصره؟»
همین طور که مات و درمانده گوشه ای کز کرده بودم، دا وارد اتاق شد. از گوشت مرغ یک سیخ کباب کرده بود. دستم داد و گفت: «بخور. خیلی کم خون شدی.»
سیخ را از سیم فلزی کلفتی صاف و درست کرده بودند. چون بچه ها دور و برم بودند، دلم نمی آمد کباب را خودم بخورم. دا که دید ماتم برده، فکر کرد از خوردن گوشتی که با آن سیخ درست شده اکراه دارم. گفت: «به دلت بد نیار. این سیم رو پسرا آوردن. اول خوب شستمش، بعد رو آتیش حسابی داغش کردم. تمیزه.»
گفتم: «نه. دا این چه حرفیه! راستش نمی تونم این رو بخورم. بِده بچه ها.»
گفت: «مگه همه ش چقدر هست که به بچه ها هم بدم؟!»
گفتم: «دا من نمی خوام.»
دا به بچه ها گفت: «پاشید بیایْد بیرون.»
ناراحت شدم. گفتم: «دا این طوری کنی لب نمیزنم ها.»
آخر سر رضایت داد یک سیخ جوجه کباب را بین ما تقسیم کند. بقیۀ مرغ را هم خورشت قیمه پخت. پشت کانکس با آجر اجاق درست کرده بود و با هیزم زیرش را روشن میکرد. برای خورشت قیمه، چون لپه نداشت، نخود خرد کرده و سیب زمینی هایش را بدون سرخ کردن توی آن ریخته بود.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣3⃣7⃣
برنج هم آماده کرد. سر ظهر به خانواده هایی که در این مدت با آنها صمیمی شده بود، غذا داد. میگفت: «نذریه.» بعد از مدت ها دستپخت خوشمزۀ دا را میخوردم.
کمی بعد از ناهار، پسرها روی تخت ها رفتند و بقیه روی موکت دراز کشیدیم تا استراحت کنیم. پسرها از تخت ها خوششان می آمد. به نظرم کمی آرام شده بودند و از شلوغ بازیهایشان کم شده بود. با این حال، شیطنت می کردند. از آن طرف چشمشان به دهان بزرگ ترها بود ببینند چه می گویند و آینده را چطور می بینند.
همان طور که استراحت می کردیم، دیدم حسن نگاهش به من است. یک دفعه پرسید: «کِی برمی گردیم خونه مون؟ خسته شدم.» شنیدن این حرف از حسنِ شیطان و پرهیاهو کمی عجیب بود. از آنجا که امیدوار بودیم جنگ هر چه زودتر تمام شود، گفتم: «زود برمیگردیم. خیلی زود.»
بعد گفتم: «شاید من جلوتر از شماها برم.»
سعید، که ذوقِ مدرسه رفتن داشت و باورش شده بود من به خرمشهر می روم، گفت: «میری خرمشهر، کتابای من رو می آری؟ عراقیا می ذارن کتابام رو بیاری؟»
منظورش کتاب های کلاس اولِ سال قبلِ حسن بود. گفتم: «اونا غلط می کنن نذارن. می ریم بیرونشون میکنیم. اون وقت خودت رو می برم خرمشهر، نه اینکه کتابات رو بیارم اینجا.»
از فردای آن روز، برای کنترل پسرها، همراهشان رفتم. چون درِ اتاق های کانکس ها رو به هم باز میشد، نمی توانستیم در را باز بگذاریم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣3⃣7⃣
بعضی از همسایه ها مراعات حریم ها را نمی کردند. به همین خاطر، در اتاق ما همیشه بسته بود و حس زندانی بودن را بیشتر در آدم تقویت میکرد. پسرها هم می خواستند ورجه وُرجه کنند. نمی شد آن ها را توی اتاق نگه داشت. از طرفی می ترسیدم توی محوطه بروند. وضعیت بدِ بهداشت، اخلاق آدم هایی جورواجور با فرهنگ های مختلف و... نگرانم می کرد. میرفتم و موقع بازی کنارشان می ایستادم. حسن، سعید و منصور خودشان را از فنس ها و پایه های تانکر آب بالا می کشیدند و پایین می پریدند. تا دو هفته کارم این بود که آنجا بایستم و چشمم به آن ها باشد.
بعضی وقت ها هم که دلم میگرفت، میرفتم بیرون کمپ. زیر آفتاب، کنار جاده ای که به آبادان میرفت، می ایستادم. فکر می کردم تا آبادان چقدر راه است. می توانم این مسافت را پیاده بروم. چون میگفتند جاده ماهشهر ـ آبادان را عراقی ها گرفته اند. تصمیم داشتم از توی بیابان ها به آن سمت بروم. وقتی میدیدم این کار امکان پذیر نیست، اعصابم خرد می شد.
دا می دانست وقتی توی خودم هستم نباید سراغم بیاید. خیلی کم طاقت شده بودم. تا حرفی پیش می آمد می زدم زیر گریه. لیلا هم ناراحت بود. با این حال خودش را با شرایط وفق داده بود. برای دلداری من میگفت: «زهرا همین جا هم می تونیم کار کنیم. می ریم توی درمونگاها.»
اما من دلم رضایت نمی داد. روحم برای برگشتن پر میکشید. احساس میکردم پرنده ای هستم که بال هایم را کنده اند. شبها خوابم نمی بُرد.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣3⃣7⃣
صحنه های جنت آباد، مسجد جامع، مطب شیبانی و خطوط، همه، جلوی چشمانم رژه می رفتند و خواب را فراری می دادند. افسوس می خوردم که چرا آلبوم های عکسمان را نیاوردم. اگر عکس بابا و علی را می دیدم، شاید کمی دلم آرام می گرفت. نمی گذاشتم دا گریه ها و حالت های غمناکم را ببیند. نباید ضعفم را می دید. چون خودم مرتب به دا میگفتم: «صبور باش و گریه نکن.»
دا، بدتر از من، دائم کارش گریه بود. به عربی و کردی می خواند و اشک می ریخت. حجب و حیایش مانع می شد اسم بابا را بیاورد. از فراق علی می خواند و دل مرا می سوزاند. شب ها این حالتش تشدید می شد. گاهی مجبور می شدم با تحکم از او بخواهم گریه نکند. گاهی که دلم خیلی میسوخت، بغلش میکردم، صورتش را می بوسیدم و می گفتم: «بی تابی نکن. علی میاد مرد خونه مون میشه. کارا رو سر و سامون می ده.»
دلم نمی خواست او را به آمدن علی، که دیگر نبود، امیدوار کنم. ولی ناچار بودم. تنها چیزی که باعث آرامش او می شد، همین حرف بود. به همین خاطر، به رغم میلم، به زبان می آوردم. می دانستم پسرها، با اینکه روی تخت بدون هیچ عکس العملی خوابیده اند، بیدارند و دارند گریه می کنند.
خیلی وقت ها از جاده که برمی گشتم، می دیدم دا با همسایه ها نشسته و از بابا و اینکه چطور آدمی بود، تعریف می کند و گریه و زاری راه می اندازد. از ترحم مردم بیزار بودم. می شنیدم که پشت سر دا می گویند: «تو این جنگ بدبخت شده. خونه زندگیش از بین رفته شوهرش رو هم از دست داده.» و... .
میگفتم: «دا چرا با این حرفا اَجرِت رو ضایع می کنی؟
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣3⃣7⃣
چرا ارزش شهادت بابا رو میاری پایین؟»
ساکت می شد و به ظاهر حرفم را می پذیرفت. باز می دیدم همان رویه را ادامه میدهد. گاه که مرا میدید، از جایش بلند میشد و می گفت: «الان دعوام می کنه.»
بعد سریع حالتش را عوض می کرد که چیزی نگویم. می خندید و می گفت: «ها ماما اومدی؟ چیزی می خوای؟ کاری داری؟»
این حالتش بیشتر زجرم می داد.
مسائل مالی مان هم مشکلات خاص خودش را داشت. دایی نادعلی با کمکی که به دا میکرد نمی گذاشت او چندان به سختی گرفتن غذا بیفتد. ولی مگر او هم چقدر توان داشت. کمی بعد، به جای غذای گرم، جیرۀ خشک توزیع می کردند. وقتی می دیدم دا باید توی صف بایستد و جیره بگیرد، خیلی ناراحت می شدم. حس می کردم عزت نفسمان خدشه دار می شود. اولش گفتم: «دا نمی خواد بری چیزی بگیری.»
گفت: «چی می گی؟ پس جواب شکم این بچه ها رو کی میده؟»
گفتم: «پس خودت نرو. بذار بچه ها خودشون برن.»
گفت: «نمیشه. به بچه ها نمی دن.»
یک بار هم دایی حسینی از خرم آباد آمد و ما را توی کمپ پیدا کرد. دایی اصرار داشت ما را با خودش ببرد. قبول نکردیم. دایی به دا پول داد و رفت.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣4⃣7⃣
روز به روز اوضاع برای مردم بدتر و سخت تر می شد. دیگر صدای اعتراض ها بلند شده بود. می گفتند: «این چه وضعیه؟ ما رو اینجا انداختن و به فریادمون نمی رسن.»
خیلی ها، مثل خانوادۀ عمو غلامی که حضورشان در آنجا برای ما دلگرمی خاصی داشت، میخواستند بروند. در ابتدا همه فکر می کردند اینجا یک دورۀ موقت را می گذرانند. ولی وقتی خبر از گسترده شدن جنگ می رسید و می شنیدیم که شهرهای دیگر هم مورد هجوم قرار گرفته، به صرافت می افتادند که به شهرهای امن دیگر بروند و خودشان را از مصیبت کمپ نجات دهند.
هنوز هیچ ارگان یا سازمانی به طور مشخص و تعریف شده پیگیر سرنوشت خانوادۀ شهدا و مفقودان نبود. فقط یک ستاد در ماهشهر به اسم جنگ زدگان تشکیل شده بود که کارهای کمپ زیر نظر آن ها بود. هر روز تعداد جنگ زده ها بیشتر و بالطبع فضا فشرده تر و شلوغ تر می شد. حتی انبار وسایل اسقاطی را هم تخلیه کردند تا بتوانند به مردم جا بدهند.
گاهی ماشین می آمد و گونی های لباس توزیع می کرد. به هر خانواده یک گونی می دادند که در آن انواع لباس های زنانه، مردانه و بچگانۀ مستعمل بود. از این نحوۀ برخورد حالم بد میشد. به صدام، که شروع کننده این جنگ بود، و کسانی که کوتاهی کرده بودند لعنت می فرستادم و مرگشان را از خدا می خواستم. مردم هم اعتراض می کردند که: «این لباسای کهنه به چه درد ما میخورن؟» یا «ما بچه نداریم. اینا رو می خوایم چه کنیم. ما عزت و آبرو داریم. چرا ما رو خوار و خفیف میکنید؟» و...
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم