🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 2⃣2⃣7⃣
بلافاصله تعدادی پزشک و پرستار با برانکارد بیرون آمدند و ما را به اتاق بزرگی منتقل کردند که به نظر اتاق آماده سازی مریض قبل از جراحی بود.
اینجا خیلی به نظرم تمیز و مرتب می آمد. پرستارهایش هم خیلی مهربان بودند. سریع از کمرم عکس گرفتند. گان سبز و دولایه ای روی جراحتم انداختند و معاینه کردند. بیشتر پزشک ها جراح مغز و اعصاب بودند. به کف پاهایم سوزن فرو می بردند. جاهایی که هیچ حسی نداشتم، سوزن را بیشتر فرومی بردند و به کمرم ضربه می زدند. در مقابل این کارها من واکنشی نداشتم. احساس می کردم پاهایم دچار یخ زدگی شدید شده. بعد گفتند زخمم عفونت کرده و اصلاً نباید بخیه می شده.
از حرفهایشان سر در نمی آوردم. فقط فهمیدم از جراحی خبری نیست و باید نظر دکتر فقیه را، که رئیس بیمارستان است، بدانند. بعد کلی پرس و جو کردند که چطور این اتفاق افتاده.
بعد من پرسیدم: «در چه وضعیتی هستم؟»
دکتری که سرگروه تیم بود، گفت: «پاهات آسیب ندیده. ولی احتمالاً موج انفجار سیستم عصبیت رو مختل کرده. باید تحت نظر باشی و استراحت کنی تا به مرورِ زمان روند کار اعصاب به حالت عادی برگرده.»
زخم را شست و شو دادند. بخیه ها را شکافتند و پانسمان کردند. بعد از تقریباً دو ساعت، به بخش زنگ زدند و مرا به آنجا منتقل کردند.
یک هفته، ده روزی می شد که در بیمارستان نمازی بستری بودم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣2⃣7⃣
دکتر مصطفوی، که از مطب دکتر شیبانی مرا می شناخت، سفارش من و لیلا را به پرستارهای بخش کرده بود. با این حال توی بیمارستان احساس خوبی نداشتم. می دیدم تعداد مجروحان زیاد است. به نظرم کار درمانی ام به اشغال یک تخت بیمارستان نیاز نداشت. کار پانسمان و تزریق مسکن و آنتی بیوتیک را بیرون از آنجا هم می توانستم ادامه بدهم. اظهار ناراحتی می کردم. دکترها می گفتند: «تا پایان دورۀ درمان باید اینجا بمونی. عفونت باید کنترل بشه.»
به مرور، بی حسی هایم کمتر و دردهایم بیشتر می شد. التهاب و سوزش زخم به خاطر عفونت زیاد بود. وسعت زخم هم بیشتر شده بود. از طرفی باید همان طور به شکم می خوابیدم. وقتی به پهلو برمی گشتم، لرزش پاهایم شدیدتر می شد. کلیه هایم هم چند روز یک بار کار می کردند. همۀ این ها یک طرف، دیدن مجروحانی که از آبادان و خرمشهر می آوردند، بیشتر عصبی ام میکرد. دلم میخواست بلند شوم و از آنها خبر بیشتری بگیرم. گاه از کسانی که از جلوی درِ اتاق رد می شدند و یا در جستوجوی کسی داخل اتاق می آمدند و به نظرم چهره هایشان آشنا بود، سؤال می کردم. همه جسته و گریخته می گفتند عراقیها خیلی پیشرفت کرده اند و شهر در حال سقوط است. بعد گفتند شهر سقوط کرده و دشمن کلی کشتار کرده. اما من نمی خواستم قبول کنم. باورم نمیشد. اینها را که می شنیدم، حالم بد می شد. نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. مثل یک کابوس بود. فکر کردم خرمشهر مثل هرات و گنجه و قره باغ ضمیمۀ خاک دشمن می شود و دست ما به آن نمی رسد. این فکر دیوانه ام می کرد.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣2⃣7⃣
عزیزترین کسان من در خاک آنجا بودند. در خلوت خودم گریه می کردم. شب ها بیدار می ماندم و از تصور سقوط شهرم بی صدا اشک می ریختم.
بیچاره لیلا وضع مرا که این طور می دید، سعی می کرد بیشتر به من رسیدگی کند. گاهی مرا روی ویلچر می گذاشت و به حیاط بیمارستان می برد. حیاط سرسبز و قشنگ بیمارستان هم آرامم نمی کرد. با نگاه به هر قسمتش انگار داغ دلم تازه می شد. نخل هایش مرا به یاد نخلستان های خرمشهر می انداخت. گلهای باغچه هایش خیلی به فضای پرگل و سبزۀ فلکه فرمانداری و خیابان های منتهی به آن شبیه بود. این ها را که می دیدم، کلافه می شدم. دلم برای شط، برای گرما، برای شرجی های خرمشهر تنگ شده بود. احساس میکردم سال هاست از آنجا دور افتاده ام.
یک روز، توی حیاط بیمارستان، غرق در افکار خودم بودم که جوانی از کنارم رد شد. چند قدم رفت و دوباره برگشت و با تعجب پرسید: «خواهر حسینی. خودتی؟!»
گفتم: «بله. شما؟»
گفت: «من از بچه های خرمشهرم. تو مسجد جامع شما رو زیاد دیدم. برادرتون علی رو هم می شناختم.»
پرسیدم: «کِی از خرمشهر اومدی؟ وضع خرمشهر چطوره؟»
گفت: «من یه هفته ست از خرمشهر اومدم. شما کِی اومدی؟»
گفتم: «بیستم مهر.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣2⃣7⃣
گفت: «شنیده بودم مجروح شدی. خوش به حالت نبودی ببینی چه اتفاقاتی افتاد. اگه بدونی تو چهل متری چی کار کردن. گوشت و پوست و مغز بچه ها با آسفالت یکی شده بود. به مجروحا تیر خلاص زدن. حتی به جنازۀ شهدا هم رحم نمی کردن. با آرپی جی اونا رو هم میزدن. همه خونه ها رو غارت کردن. حتی حرمت مسجد جامع رو هم نگه نداشتن. اون قدر شهر رو کوبیدن که درب و داغون شد. اونایی که شاهد این کشتار بودن، می گفتند حمام خون راه افتاده بود.»
جوان می گفت و های های گریه می کرد. من هم، با اینکه می خواستم خودم را کنترل کنم، بی اختیار اشک می ریختم. جوان همین طور می گفت: «پادگان دژ که سقوط کرد، راه افتادن طرف آبادان. می خوان از بالا دور بزنن و اونجا رو هم بگیرن. از اون طرف اهواز هم در خطره. از سمت پادگان حمید دارن فشار می آرن. ما هم دستِ خالی چی کار می تونیم بکنیم؟ نه اسلحه ای نه مهماتی. با این وضع نمی شه جنگید.»
همه حرف هایش نا امید کننده بود. دلداری اش دادم و گفتم: «اینقدر نا امید نباشید. ما به خاطر خدا قیام کردیم. به خاطر او هم دفاع می کنیم. جنگ رو که ما شروع نکردیم. به خدا توکل کنید.»
جوان، که به ظاهر مجروح بود، کمی آرام شد. پرسیدم: «از شیخ شریفِ قنوتی خبری دارید؟»
حالش دگرگون شد. با آه و ناله گفت: «شیخ رو به بدترین وجه شهید کردن.»
پرسیدم: «یعنی چی؟ چطوری؟ مگه چی کارش کردن؟»
گفت: «روز بیست و چهارم مهر عراقیا تا چهل متری رسیده بودن...
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣2⃣7⃣
شیخ و چند نفر دیگه رو، که توی ماشین بودن، به گلوله می بندن. همه مجروح می شن. یکی از بچه هایی که همراه شیخ بود، فقط شونزده تا تیر بهش خورده بود. بعد میان سروقت سرنشینای ماشین. به اونا تیر خلاص می زنن. شیخ رو بیرون می کِشن. ازش می خوان به امام توهین کنه. شیخ که زیر بار نمیره، تو دهنش ادرار می کنن و بعد توی دهنش گلوله خالی می کنن. بعد از اینکه شیخ به شهادت می رسه، عمامه ش رو برمی دارن، دور تا دور کاسۀ سرش رو میبرن و هلهله کنان توی خیابان می دون و میگن: ‘یه خمینی رو کشتیم.’ بچه هایی که این صحنه رو دیده بودن، حالشون خیلی خرابه.»
باورم نمیشد. از خودم می پرسیدم: «چطور آدما میتونن تا این حد سنگدل و جنایتکار باشن؟!» جوان که رفت، به مرز خفگی رسیده بودم. صدایم را آزاد کردم و های های گریه کردم.
سه ـ چهار روز بعد، تازه خبر سقوط خرمشهر را از رادیو و تلویزیون پخش کردند. مجری تلویزیون می گفت: «با وجود همۀ جانفشانی ها و فداکاری هایی که جوانان و مردم خرمشهر از خود نشان دادند، متأسفانه خونین شهر به دست دشمنِ بی دین افتاد.»
لقب خونین شهر را امام به خرمشهر داده بود و گفته بود: «من با خانواده های شهدا اظهار همدردی میکنم. خوزستان دِین خودش را به اسلام ادا کرد» و... .
دیگر نمی توانستم محیط بیمارستان را تحمل کنم. با اصرار من بالاخره دکترها رضایت دادند بیمارستان را ترک کنم. مشروط بر اینکه به طور مداوم مراجعه کنم و تحت نظر باشم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣2⃣7⃣
دکتر مصطفوی که در جریان قرار گرفت، گفت: «حالا که باید تحت مراقبت باشید بریم خونۀ ما. شما در کنار مادر و خواهر من راحت هستید.»
ابتدا قبول نکردم. اصلاً رغبتی به پذیرفتن دعوت دکتر نداشتم. او کلی حرف زد تا ما را متقاعد کند. از طرفی ما هیچ پولی نداشتیم که بتوانیم خودمان تصمیم بگیریم و برگردیم. مجبور بودیم منتظر آمبولانس بیمارستان باشیم یا صبر کنیم دایی دنبالمان بیاید. ناچار قبول کردیم.
دکتر ماشین گرفت و ما را به خانه شان برد. خانوادۀ دکتر مصطفوی، که از ورود ما اطلاع داشتند، استقبال گرمی از ما کردند. یک اتاق از خانۀ دوطبقه شان را، که مشرف به حیاطی سرسبز و پردرخت بود، به من و لیلا اختصاص دادند. در یک هفته ای که آنجا بودیم، فامیل خانوادۀ مصطفوی با شنیدن برگشتِ دکتر از خرمشهر به دیدنش می آمدند. دکتر از وقتی به خرمشهر آمده و وارد مطب دکتر شیبانی شده بود، اسلحه به دست گرفته و به خطوط رفته بود. به همین خاطر، من خیلی با او کم برخورد کرده بودم. حالا می دیدم چقدر مورد احترام خانواده و فامیلشان است. مهمانانشان، با شنیدن حضور ما در آنجا، به دیدن من و لیلا هم می آمدند. از خرمشهر سؤالاتی می کردند. حرف های ما برایشان جالب بود.
خیلی دلم می خواست زودتر خوب بشوم تا زیاد اسباب زحمت این خانواده محترم نشویم. از طرفی آن ها تمام سعی شان را می کردند ما احساس ناراحتی نکنیم. به محض اینکه سرم گیج می رفت و می لرزیدم دختر خانواده می دوید برایم کمپوت می آورد و خانم مصطفوی کباب درست می کرد و به زور به من می خوراند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣2⃣7⃣
وقتی به پدر دکتر مصطفوی می گفتم: «ببخشید. مزاحمتون شدیم.» با بزرگواری می گفت: «نه. این طوری نگید. من الان فکر میکنم سه تا دختر دارم.»
بعد از مراجعات مکرر به بیمارستان، داروهایم را به مرور عوض کردند. کمی که بهتر شدم، یک روز مادرِ دکتر ما را به امامزاده شاهچراغ برد. توی راه همه چیزِ شهر برایم جالب بود. مغازه ها باز بودند و کلی خوراکی داشتند. مردم بدون هیچ واهمه ای رفت و آمد می کردند. به خودم گفتم: «ببین هنوز زندگی در جریانه. درسته که علی و بابا دیگه نیستن، ولی ما می تونیم دوباره محیط گرم خونواده مون رو تشکیل بدیم.»
بالاخره به شاهچراغ رسیدیم. چشمم که به گنبد و بارگاه برادر امام رضا(ع) افتاد، حس غریبی بهم دست داد. تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. بغض گلویم را گرفت. حس کردم اینجا آشناترین و بهترین جایی است که میتوانم عقده هایم را خالی کنم و حرف هایم را بگویم. صاحب اینجا تنها کسی است که حرف های مرا خوب می فهمد. دیدن جنگ زده ها در حول و حوش حرم، خصوصاً خانم هایی که چادر عربی به سر داشتند، خوشحالی و در عین حال بغضم را بیشتر کرد. دوست داشتم دست در گردن همشهری هایم بیندازم و بگویم که ما با هم همدرد هستیم. لحظاتی با محبت به آن ها که غمگین و ناراحت کنج دیوار حیاط نشسته بودند، نگاه کردم و بعد وارد حرم شدم. آهسته آهسته قدم برداشتم. زیارت نامه خواندم و به طرف ضریح رفتم. تمام وجودم می لرزید. صورتم را که برای بوسیدن ضریح جلو بردم، اشک امانم را برید. بدون هیچ حرف و کلامی اشک هایم می ریختند. کم کم آرام و سبک شدم. بعد رفتم و به نماز ایستادم.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣2⃣7⃣
چادر که نداشتم. مانتویم هم سوراخ بود. آستینش هم در قسمت بازو پاره بود. روسری ام را روی پارگیِ مانتو انداختم و نمازم را خواندم. دوباره به ضریح پناه بردم و این بار حرف ها و غم هایم را به حضرت گفتم.
یکی ـ دو ساعتی که آنجا بودیم چنان محو فضای آرام بخش آنجا شده بودم که، وقتی بیرون آمدیم، احساس پرواز می کردم. دردهایم خیلی کمتر شده بود. حتی راحت تر راه می رفتم. از بازار قدیمی وکیل هم دیدن کردیم و به خانه برگشتیم. به نظر خودم خیلی بهبود پیدا کرده بودم. فقط گاهی که می ایستادم احساس می کردم یک نیروی برق فشار قوی به کمرم وارد می شود. طوری که نفسم حبس میشد و به دنبال آن پاهایم خشک می شد و بعد می لنگیدم.
آخرین باری که به بیمارستان رفتیم، دکترها گفتند عفونت کاملاً از بین رفته و محل جراحت وضع خوبی دارد. دارو نوشتند و گفتند می توانم بروم.
از بیمارستان که آمدیم، از دکتر مصطفوی خواهش کردم با آمبولانسی که ما را به شیراز آورده بود هماهنگ کند تا من و لیلا را به ماهشهر برساند.
گفت: «اون آمبولانس که دائم در رفت و آمد نیست.»
گفتم: «پس ما چی کار کنیم؟»
خانم مصطفوی و سونیا، خواهر دکتر، که چهارده ـ پانزده ساله بود، گفتند: «خب بمونید.»
تشکر کردم. بالاخره دکتر با اصرار ما به ترمینال شیراز رفت و به مقصد ماهشهر بلیت خرید.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣3⃣7⃣
فردای آن روز با بدرقۀ خانوادۀ دکتر راهی شدیم. خود دکتر هم، که در منطقه کار داشت، با ما همراه شد.
تمام شب را در سرمای خشک توی اتوبوس گذراندیم. درد مانع از خوابیدنم می شد. نمی توانستم به پشتی صندلی تکیه کنم. تمام مدت سرم را به صندلی جلو چسبانده بودم. دلم برای دا تنگ شده بود. دلواپسش بودم. از خدا میخواستم موضوع علی را نفهمیده باشد. سقوط خرمشهر و شرایطی که پشت سر گذاشته بودم، حساسم کرده بود. می ترسیدم با دیدن دا طاقت نیاورم. گریه کنم و همه چیز را بگویم. به همین خاطر، وقتی به ماهشهر رسیدیم از دکتر مصطفوی خواهش کردم ما را تا خانه دایی نادعلی برساند. نمی خواستم اول با دا روبه رو بشوم. همان طور که حدس می زدم، دایی آن موقع صبح بیدار بود. با در زدن ما زندایی هم بلند شد. وقتی دیدند من، هر چند به سختی، سرپا ایستاده ام، خیلی خوشحال شدند. به آقای مصطفوی تعارف کردند برای صرف صبحانه داخل بیاید. قبول نکرد و گفت: «اینا چون امانت بودن، من وظیفه داشتم برسونمشون.» این را گفت و رفت.
با اینکه فکر می کردم پایم به خانه برسد از شدت خستگی خوابم می برد، ولی از ذوق دیدن خانواده ام بیدار ماندم. فامیل های زندایی آمدند و از بهبودم اظهار خوشحالی کردند. یک نفر هم دا را خبردار کرد. چند دقیقه بعد با زینب سر رسیدند. وقتی دا مرا سرپا دید، برق شادی را توی چشمانش دیدم. به نظرم حال و روزش بهتر از آن روزی بود که او را توی بیمارستان، پیر و شکسته، دیده بودم. هی نگاهم می کرد و می گفت: «خیلی لاغر شدی. خیلی رنگ و روت پریده.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 1⃣3⃣7⃣
زینب هم از بغلم پایین نمی آمد. با اینکه ژولیده تر از قبل شده بود، ولی باز هم قشنگ بود. یاد حرف بابا افتادم که می گفت: «پیغمبر دخترش رو عزیز می دونست. ما هم، اگه ادعا میکنیم مسلمونیم، باید دخترامون رو دوست داشته باشیم.»
به همین خاطر، بیشتر از پسرها به ما، خصوصاً به زینب، که ته تغاری بود، اهمیت می داد.
دا زیاد پیشم نماند. گفت: «باید برم.»
نگران پسرها بود. گفتم: «بذار زینب بمونه.»
دا که رفت. به زندایی گفتم: «یه شونه بده.»
گفت: «بچه گناه داره. با این وضعی که داره اذیت می شه.»
شانه را که داد، به آهستگی و با زحمت، موهای به هم چسبیده و تابیدۀ زینب را شانه زدم. انگار هفته ها بود سرش شانه نخورده بود. در حین شانه زدن، متوجه شدم سرش شپش گذاشته است. خیلی حالم بد شد. اشکم درآمد. به زندایی گفتم: «ببین چی شده. کف سرش رو اون قدر خارونده که زخم شده.»
زندایی گفت: «ناراحتی نداره. باید موهاش رو کوتاه کنیم.»
بعد سریع رفت و یکی از اقوامشان را، که اصلاح سر می دانست، آورد. موهای زینب را مدل پسرانه کوتاه کردیم. زندایی هم در این فاصله آب گرم کرد و توی آن یکی اتاق زینب را حمام کرد. تا چند روز بیرونِ اتاق پیش ساختۀ دایی می نشستم و رشک های سر زینب را با دست بیرون می کشیدم. زینب هم اعتراضی نمی کرد.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 2⃣3⃣7⃣
کم کم از اوضاع و احوال کمپ خبردار می شدم. اول صبح می دیدم زنها تشت روی سرشان میگذارند و به یک سمت می دوند. می پرسیدم: «اینا کجا میرن؟»
می گفتند: «سمت شیرای آب. می خوان ظرفاشون رو بشورن. چون تعداد شیرای آب محدوده و همه نوبت رو رعایت نمی کنن، اونجا غوغا می شه.»
دوباره سر ظهر سمت خانۀ دایی شلوغ شد. پرسیدم: «باز چه خبر شده؟»
زندایی گفت: «اینجا نزدیک آشپزخونه ست. مردم می دون برن غذا بگیرن. چون غذا هم کمه به همه نمی رسه.»
دایی که دوست نداشت از آنجا غذا بگیرد، از پس اندازش خرج می کرد. می گفت: «ما فعلاً می تونیم خودمون رو اداره کنیم. بذاریم بقیه غذا بگیرن.»
می رفت بازار سربندر خرید می کرد و می آورد. زندایی هم روی گاز پیک نیکی و ظرف و ظروف محدودی که از اقوامش در سربندر گرفته بود، غذا درست میکرد.
یک روز، لنگان لنگان، کمی توی کمپ قدم زدم. کمپ B از مجموعه کانِکس ها و خانه های پیش ساخته ای با ظرفیت یک تا چهار نفره تشکیل شده بود. کمپ یا اردوگاه جنگ زدگان حدود چهل و پنج تا پنجاه کیلومتر با ماهشهر فاصله داشت. مسیرهای اصلی کمپ را آسفالت کرده و فرعی ها را شن ریخته بودند. دور تا دور شهرک را با فنس حصار کشیده بودند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣3⃣7⃣
در بعضی جاها آن قدر مردم رخت و لباس و رختخواب روی فنسها انداخته بودند که جایی از حصار دیده نمی شد. توی این شهرک، با ظرفیت محدودش، حالا شاید حدود دویست ـ سیصد خانوار زندگی میکردند. طبیعی بود که امکانات کمپ اعم از حمام ها و سرویس های بهداشتی، آب و غذا و... جوابگوی این تعداد از افراد نباشد.
مصرف آب آن قدر زیاد بود که تانکرها زود خالی می شدند. فاضلاب ها پر شده و آب لجن کنار سرویس های بهداشتی جمع شده بود. بوی گندِ آبِ راکد آدم را دیوانه می کرد. کسی آشغال ها را تخلیه نمی کرد و روی هم تلنبار می شد. سطل های بزرگ زباله سر رفته بود و انبوه پشه کوره بیداد می کرد. موش هم زیاد دیده میشد.
با دیدن این چیزها احساس میکردم میکروب از همه جا می بارد و هر لحظه امکان مبتلا شدن به یک بیماری عفونی هست. این یک توهم نبود. درمانگاه کوچک کمپ پر بود از بیمارانی که دچار عفونت رودهای و اسهال خونی شده یا چشم هایشان عفونت کرده بود. خیلی از بچه ها کارشان به جراحی می رسید. از آن طرف اتاق های عمل بیمارستان ها پر از مجروح بود. گاهی باد و طوفان شدیدی بلند می شد و چشم چشم را نمی دید. این مسئله راه خوبی برای انتقال انواع بیماری ها بود.
بعد از چند روز دا گفت: «دیگه بیا خونه.»
چون از روزی که به سربندر برگشته بودم فکر رفتن به آبادان را در سر داشتم، نمی خواستم زیاد با دا روبه رو بشوم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣3⃣7⃣
می ترسیدم با رفتن به خانه مسئولیت بچه ها به گردنم بیفتد و نتوانم به منطقه برگردم. دا که فکرم را خوانده بود، یک بار بهم گفت: «نمیذارم بری. بمون علی که اومد، با خودش برو. این طوری نمیذارم.»
نمیدانستم چه بگویم. چطور به دا بفهمانم علی که نیست، چطور باید بیاید.
بالاخره یک روز به طرف اتاقمان راه افتادم. زندایی هم با من آمد. کانکس ما تقریباً اول شهرک بود و با خانۀ دایی فاصله داشت. دا رفته بود بازار و مرغی خریده بود. وقتی میخواستم وارد خانه شوم، پیرمردی که در ردیف خانۀ ما با پسر و عروسش زندگی میکرد، مرغ را زیر پایم سر برید. گفتم: «دا این چه کاریه؟»
گفت: «نذر کرده بودم، اگه از خرمشهر سالم بیرون بیای، قربانی کنم و خون بریزم.»
بعد از گذر از سه پله، وارد خانۀ یک اتاقه مان شدم. موکت نمدی سبزرنگی کفِ اتاق دوازده متری را پوشانده بود. دو طرف اتاق دو تختِ دوطبقه قرار داشت که بیشترین فضا را اشغال کرده بود. یک کمد فلزی و یک فنکوئل دومنظوره سرمایشی و گرمایشی تنها وسایل اتاق را تشکیل میدادند. پنجرۀ کوچکی تنها نورگیر اتاق بود که نور داخل اتاق را تأمین میکرد. خانۀ دایی هم همین طور بود. منتها دواتاقه بود. از آنجا هم خوشم نمی آمد. ولی الان که وارد این اتاق میشدم، چون دیگر خانۀ خودمان به حساب می آمد، پذیرشش برایم سخت بود. احساس کردم وارد سلولی شده ام و این کمپ در واقع اردوگاهی برای اسرا است. فرقش این است که اختیارات محدودی داریم. حالم خیلی گرفته شد. البته کوچکی فضا نبود که آزارم میداد، به اینجا انسی نداشتم. خانۀ خودمان را میخواستم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣3⃣7⃣
خانه ای که بعد از سال ها رنج و مرارت به دست آورده بودیم و خودمان در ساختنش نقش داشتیم. از خودم می پرسیدم: «آخه چرا ما باید آواره بشیم؟ چه دستی در بدبخت کردن ما مقصره؟»
همین طور که مات و درمانده گوشه ای کز کرده بودم، دا وارد اتاق شد. از گوشت مرغ یک سیخ کباب کرده بود. دستم داد و گفت: «بخور. خیلی کم خون شدی.»
سیخ را از سیم فلزی کلفتی صاف و درست کرده بودند. چون بچه ها دور و برم بودند، دلم نمی آمد کباب را خودم بخورم. دا که دید ماتم برده، فکر کرد از خوردن گوشتی که با آن سیخ درست شده اکراه دارم. گفت: «به دلت بد نیار. این سیم رو پسرا آوردن. اول خوب شستمش، بعد رو آتیش حسابی داغش کردم. تمیزه.»
گفتم: «نه. دا این چه حرفیه! راستش نمی تونم این رو بخورم. بِده بچه ها.»
گفت: «مگه همه ش چقدر هست که به بچه ها هم بدم؟!»
گفتم: «دا من نمی خوام.»
دا به بچه ها گفت: «پاشید بیایْد بیرون.»
ناراحت شدم. گفتم: «دا این طوری کنی لب نمیزنم ها.»
آخر سر رضایت داد یک سیخ جوجه کباب را بین ما تقسیم کند. بقیۀ مرغ را هم خورشت قیمه پخت. پشت کانکس با آجر اجاق درست کرده بود و با هیزم زیرش را روشن میکرد. برای خورشت قیمه، چون لپه نداشت، نخود خرد کرده و سیب زمینی هایش را بدون سرخ کردن توی آن ریخته بود.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣3⃣7⃣
برنج هم آماده کرد. سر ظهر به خانواده هایی که در این مدت با آنها صمیمی شده بود، غذا داد. میگفت: «نذریه.» بعد از مدت ها دستپخت خوشمزۀ دا را میخوردم.
کمی بعد از ناهار، پسرها روی تخت ها رفتند و بقیه روی موکت دراز کشیدیم تا استراحت کنیم. پسرها از تخت ها خوششان می آمد. به نظرم کمی آرام شده بودند و از شلوغ بازیهایشان کم شده بود. با این حال، شیطنت می کردند. از آن طرف چشمشان به دهان بزرگ ترها بود ببینند چه می گویند و آینده را چطور می بینند.
همان طور که استراحت می کردیم، دیدم حسن نگاهش به من است. یک دفعه پرسید: «کِی برمی گردیم خونه مون؟ خسته شدم.» شنیدن این حرف از حسنِ شیطان و پرهیاهو کمی عجیب بود. از آنجا که امیدوار بودیم جنگ هر چه زودتر تمام شود، گفتم: «زود برمیگردیم. خیلی زود.»
بعد گفتم: «شاید من جلوتر از شماها برم.»
سعید، که ذوقِ مدرسه رفتن داشت و باورش شده بود من به خرمشهر می روم، گفت: «میری خرمشهر، کتابای من رو می آری؟ عراقیا می ذارن کتابام رو بیاری؟»
منظورش کتاب های کلاس اولِ سال قبلِ حسن بود. گفتم: «اونا غلط می کنن نذارن. می ریم بیرونشون میکنیم. اون وقت خودت رو می برم خرمشهر، نه اینکه کتابات رو بیارم اینجا.»
از فردای آن روز، برای کنترل پسرها، همراهشان رفتم. چون درِ اتاق های کانکس ها رو به هم باز میشد، نمی توانستیم در را باز بگذاریم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣3⃣7⃣
بعضی از همسایه ها مراعات حریم ها را نمی کردند. به همین خاطر، در اتاق ما همیشه بسته بود و حس زندانی بودن را بیشتر در آدم تقویت میکرد. پسرها هم می خواستند ورجه وُرجه کنند. نمی شد آن ها را توی اتاق نگه داشت. از طرفی می ترسیدم توی محوطه بروند. وضعیت بدِ بهداشت، اخلاق آدم هایی جورواجور با فرهنگ های مختلف و... نگرانم می کرد. میرفتم و موقع بازی کنارشان می ایستادم. حسن، سعید و منصور خودشان را از فنس ها و پایه های تانکر آب بالا می کشیدند و پایین می پریدند. تا دو هفته کارم این بود که آنجا بایستم و چشمم به آن ها باشد.
بعضی وقت ها هم که دلم میگرفت، میرفتم بیرون کمپ. زیر آفتاب، کنار جاده ای که به آبادان میرفت، می ایستادم. فکر می کردم تا آبادان چقدر راه است. می توانم این مسافت را پیاده بروم. چون میگفتند جاده ماهشهر ـ آبادان را عراقی ها گرفته اند. تصمیم داشتم از توی بیابان ها به آن سمت بروم. وقتی میدیدم این کار امکان پذیر نیست، اعصابم خرد می شد.
دا می دانست وقتی توی خودم هستم نباید سراغم بیاید. خیلی کم طاقت شده بودم. تا حرفی پیش می آمد می زدم زیر گریه. لیلا هم ناراحت بود. با این حال خودش را با شرایط وفق داده بود. برای دلداری من میگفت: «زهرا همین جا هم می تونیم کار کنیم. می ریم توی درمونگاها.»
اما من دلم رضایت نمی داد. روحم برای برگشتن پر میکشید. احساس میکردم پرنده ای هستم که بال هایم را کنده اند. شبها خوابم نمی بُرد.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣3⃣7⃣
صحنه های جنت آباد، مسجد جامع، مطب شیبانی و خطوط، همه، جلوی چشمانم رژه می رفتند و خواب را فراری می دادند. افسوس می خوردم که چرا آلبوم های عکسمان را نیاوردم. اگر عکس بابا و علی را می دیدم، شاید کمی دلم آرام می گرفت. نمی گذاشتم دا گریه ها و حالت های غمناکم را ببیند. نباید ضعفم را می دید. چون خودم مرتب به دا میگفتم: «صبور باش و گریه نکن.»
دا، بدتر از من، دائم کارش گریه بود. به عربی و کردی می خواند و اشک می ریخت. حجب و حیایش مانع می شد اسم بابا را بیاورد. از فراق علی می خواند و دل مرا می سوزاند. شب ها این حالتش تشدید می شد. گاهی مجبور می شدم با تحکم از او بخواهم گریه نکند. گاهی که دلم خیلی میسوخت، بغلش میکردم، صورتش را می بوسیدم و می گفتم: «بی تابی نکن. علی میاد مرد خونه مون میشه. کارا رو سر و سامون می ده.»
دلم نمی خواست او را به آمدن علی، که دیگر نبود، امیدوار کنم. ولی ناچار بودم. تنها چیزی که باعث آرامش او می شد، همین حرف بود. به همین خاطر، به رغم میلم، به زبان می آوردم. می دانستم پسرها، با اینکه روی تخت بدون هیچ عکس العملی خوابیده اند، بیدارند و دارند گریه می کنند.
خیلی وقت ها از جاده که برمی گشتم، می دیدم دا با همسایه ها نشسته و از بابا و اینکه چطور آدمی بود، تعریف می کند و گریه و زاری راه می اندازد. از ترحم مردم بیزار بودم. می شنیدم که پشت سر دا می گویند: «تو این جنگ بدبخت شده. خونه زندگیش از بین رفته شوهرش رو هم از دست داده.» و... .
میگفتم: «دا چرا با این حرفا اَجرِت رو ضایع می کنی؟
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣3⃣7⃣
چرا ارزش شهادت بابا رو میاری پایین؟»
ساکت می شد و به ظاهر حرفم را می پذیرفت. باز می دیدم همان رویه را ادامه میدهد. گاه که مرا میدید، از جایش بلند میشد و می گفت: «الان دعوام می کنه.»
بعد سریع حالتش را عوض می کرد که چیزی نگویم. می خندید و می گفت: «ها ماما اومدی؟ چیزی می خوای؟ کاری داری؟»
این حالتش بیشتر زجرم می داد.
مسائل مالی مان هم مشکلات خاص خودش را داشت. دایی نادعلی با کمکی که به دا میکرد نمی گذاشت او چندان به سختی گرفتن غذا بیفتد. ولی مگر او هم چقدر توان داشت. کمی بعد، به جای غذای گرم، جیرۀ خشک توزیع می کردند. وقتی می دیدم دا باید توی صف بایستد و جیره بگیرد، خیلی ناراحت می شدم. حس می کردم عزت نفسمان خدشه دار می شود. اولش گفتم: «دا نمی خواد بری چیزی بگیری.»
گفت: «چی می گی؟ پس جواب شکم این بچه ها رو کی میده؟»
گفتم: «پس خودت نرو. بذار بچه ها خودشون برن.»
گفت: «نمیشه. به بچه ها نمی دن.»
یک بار هم دایی حسینی از خرم آباد آمد و ما را توی کمپ پیدا کرد. دایی اصرار داشت ما را با خودش ببرد. قبول نکردیم. دایی به دا پول داد و رفت.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣4⃣7⃣
روز به روز اوضاع برای مردم بدتر و سخت تر می شد. دیگر صدای اعتراض ها بلند شده بود. می گفتند: «این چه وضعیه؟ ما رو اینجا انداختن و به فریادمون نمی رسن.»
خیلی ها، مثل خانوادۀ عمو غلامی که حضورشان در آنجا برای ما دلگرمی خاصی داشت، میخواستند بروند. در ابتدا همه فکر می کردند اینجا یک دورۀ موقت را می گذرانند. ولی وقتی خبر از گسترده شدن جنگ می رسید و می شنیدیم که شهرهای دیگر هم مورد هجوم قرار گرفته، به صرافت می افتادند که به شهرهای امن دیگر بروند و خودشان را از مصیبت کمپ نجات دهند.
هنوز هیچ ارگان یا سازمانی به طور مشخص و تعریف شده پیگیر سرنوشت خانوادۀ شهدا و مفقودان نبود. فقط یک ستاد در ماهشهر به اسم جنگ زدگان تشکیل شده بود که کارهای کمپ زیر نظر آن ها بود. هر روز تعداد جنگ زده ها بیشتر و بالطبع فضا فشرده تر و شلوغ تر می شد. حتی انبار وسایل اسقاطی را هم تخلیه کردند تا بتوانند به مردم جا بدهند.
گاهی ماشین می آمد و گونی های لباس توزیع می کرد. به هر خانواده یک گونی می دادند که در آن انواع لباس های زنانه، مردانه و بچگانۀ مستعمل بود. از این نحوۀ برخورد حالم بد میشد. به صدام، که شروع کننده این جنگ بود، و کسانی که کوتاهی کرده بودند لعنت می فرستادم و مرگشان را از خدا می خواستم. مردم هم اعتراض می کردند که: «این لباسای کهنه به چه درد ما میخورن؟» یا «ما بچه نداریم. اینا رو می خوایم چه کنیم. ما عزت و آبرو داریم. چرا ما رو خوار و خفیف میکنید؟» و...
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم