eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
#حاج_احمد_پناهیان: 💢 طبق تاریخ، بدترین نوع #ضربه به ولی فقیه،دین ولی فقیه و حکومت #ولی_فقیه اینست که مردم را نسبت به #مبارزه_با_امریکا بی‌تفاوت کنند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 1⃣9⃣7⃣ گفتم: «یه باره بیام بگم خونوادۀ شهید هستم که چی بشه؟ شما ما رو به عنوان متهم اینجا آوردید.» گفت: «نه خواهرِ من، اشتباه نکنید. ما شما رو به عنوان متهم نیاوردیم. چون شما رو فرستادن، ما وظیفه داشتیم از شما پرس و جو کنیم تا حقیقت رو بدونیم.» بعد گفت: «به بقیۀ خواهرا هم بگید بیان داخلِ اتاق.» وقتی بچه ها آمدند، سرم را بالا آوردم و نگاهشان کردم. دیدم همه شان حسابی گریه کرده اند. فهمیدم صدای گفت و گوی ما را شنیده اند و بی طاقت شده اند. بچه ها که نشستند، دیگر خیلی با ملایمت از آن ها سؤال پرسیدند. وقتی فهمیدند برادر صباح سپاهی بوده و اسیر شده و پدرش هم مجروح است و لیلا هم خواهر من است، باز هم برخوردشان بهتر شد. حرف کارها و فعالیت خرمشهر پیش آمد. فرمانده یک دفعه گفت: «نکنه شما همون خواهری هستید که یه تعداد شهید آوردید ماهشهر؟» گفتم: «بله خودم هستم!» گفت: «پس چرا از اول حرفی نزدید؟ اگه می گفتید، اینقدر دچار سوء تفاهم نمی شدیم. شما هم اینقدر اذیت و گرفتار نمی شدید. ما هم می دونیم بنی صدر خائنه. سکوت ما به خاطر شرایط حساس مملکته. الان بیشتر از هر وقت دیگه ای به وحدت نیاز داریم. از دو دستگیِ ما فقط دشمن بهره می بره.» بعد گفت: «همۀ شما خواهرا برای ما محترمید و مهمون ما هستید. اگه مایلید، الان شما رو به کمپ برسونیم یا بمونید و صبح هر جا خواستید برید.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣9⃣7⃣ به خاطر وضعیت درب و داغان و پریشانی که داشتیم، ترجیح دادیم این یکی ـ دو ساعت مانده به صبح را همان جا بمانیم و دا را با دیدن قیافه های خسته و عبوسمان زَهره ترک نکنیم. ما را به اتاقی هدایت کردند که کف آن را موکت انداخته بودند. چند تا پتو سربازی و متکا هم آوردند. در را قفل کردیم و پتوها را پهن کردیم. با اینکه مستِ خواب بودیم، باز همه شروع کردند به حرف زدن. صباح گفت: «خدا رو شکر به خیر گذشت.» زهره و اشرف هم گفتند: «زهرا، مگه قرار نبود هر چی شد زبون به دهن بگیریم و جواب ندیم تا کارمون راه بیفته؟!» گفتم: «من نمی تونم در برابر حرف زور ساکت بمونم. مگه ندیدید چقدر حرف مفت زدن.» دوباره به التماس افتادند: «تو رو خدا فردا دیگه هر اتفاقی افتاد، حتی اگه کتک مون هم زدند، حرف نزنیم. بلکه پامون برسه آبادان.» صباح گفت: «بذار برسیم آبادان، راپورت همۀ خائنا رو به بر و بچه های آشنا می دم تا دمار از روزگارشون دربیارن. کاری میکنم که به غلط کردن بیفتن.» دیگر نمی دانم بچه ها چه گفتند. بیهوش شدم و خوابم برد. با وجود آن همه خستگی، باز دچار کابوس شدم. باز می دیدم به امام بی حرمتی می شود و من حرص می خوردم. زمان زیادی نگذشته بود که در زدند و برای نماز صبح بیدارمان کردند. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 3⃣9⃣7⃣ به زحمت از جا کنده شدیم. رفتیم وضو گرفتیم، نماز خواندیم و دوباره افتادیم. ساعت هفت و نیم، هشت صبح بود که در زدند. برایمان صبحانه آورده بودند: نان و پنیر و کره و مربا با یک کتری آب جوش و یک قوری چای. بعد از حدود بیست ساعت حرص و جوش خوردن و گرسنگی کشیدن، سر سفره نشستیم. من با تمام گرسنگی اشتها نداشتم. از اینکه این قدر مسئله ساز شده و بچه ها را به دردسر انداخته بودم، از خودم شاکی بودم. به خودم می گفتم: «اگه کمی خوددار بودی، بچه ها این قدر اذیت نمی شدن.» از طرفی پایمان به جاهایی باز شده بود که دا راضی نبود. او به ما اطمینان داشت و حالا از اینکه بیخبر از او به این جاها رفته بودیم، احساس گناه میکردم و این حس آزارم می داد. به همین خاطر، صبحانه از گلویم پایین نمی رفت. بچه ها در حین خوردن صبحانه میگفتند: «چی کار کنیم؟ به اسکله برگردیم یا جای دیگه ای دنبال امریه بریم.» من چیزی نگفتم. دست آخر قرار شد برگردیم خانه. وسایل صبحانه را تحویل دادیم. تشکر کردیم و بیرون آمدیم. گفتند ما را می رسانند. قبول نکردیم. سوار مینی بوسی که به طرف سربندر می رفت، شدیم. توی سربندر کمی دنبال خانۀ خالۀ صباح گشتیم. هیچ کس نتوانست کمکی به ما بکند و ردّی از آن ها به ما بدهد. کمر و پاهایم به خاطر فشار عصبی به شدت درد میکرد. دیگر نمی توانستم بایستم یا راه بروم. راه به راه می نشستم و استراحت می کردم. آخر سر به صباح گفتم: «بیخود بدون آدرس خودت رو به زحمت ننداز. منم که اون دفعه دنبال دا و بچه ها اومدم، دست خالی برگشتم.» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 4⃣9⃣7⃣ موقعی که برای رسیدن به مسیر کمپ پیاده می آمدیم، یک دفعه ماشین جیپی از روبه رویمان ظاهر شد. جلوتر که آمد، دیدیم همان تکاورهایی که به خون ما تشنه هستند توی جیپ نشست اند. آنها هم از دیدن ما بهتشان برد. سرعت ماشین را کم کردند و جلوی پای ما ایستادند. به هم می گفتند: «پس چی شد اینا که آزادن!» یکی از آن ها پرسید: «شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه ما دیشب شما رو تحویل ندادیم؟!» صباح گفت: «خودِ شما اینجا چی کار می کنید؟ بیخود تو شهر پرسه می زنید. جای شما الان توی خطوطه نبرده، نه اینجا.» گفتند: «شما که هنوز زبونتون درازه؟!» گفتم: «آخه می دونید، دیشب ما رو اعدام کردن. حالا چیزی که می بینید روح ماست که اومده از شما انتقام بگیره.» زهره و اشرف که نگران برپا شدن آتش دیگری بودند، از پشتِ سر بازو و مانتوام را گرفته بودند و می کشیدند. صدایشان هم درآمد که: «دست از سر ما بردارید. چی از جون ما می خواید؟ شما که کار خودتون رو کردید، برید پی کارِتون.» من راه افتادم و دخترها هم به دنبالم آمدند. آن ها دست بردار نبودند. حرفهای تحریک آمیز می زدند تا ما را وادار به دفاع کنند. آخر سر هم گفتند: «ترسوها چرا عقب نشستید؟» به عقب برگشتم و گفتم: «جواب ابلهان خاموشیست.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 5⃣9⃣7⃣ به سر جاده آمدیم و سوار ماشین شدیم. دم کمپ پیاده شدیم. خجالت می کشیدم طرف خانه بروم. اگر دا می پرسید دیشب را کجا بودید چه جوابی باید به او می دادم. دعا دعا میکردم خانه نباشد. نگرانی ام را با بچه ها در میان گذاشتم. گفتند: «خب راستش رو می گیم. قرار بوده با هاورکرافت بریم خراب شد. گفتند صبر کنید تا درست بشه. موندیم تا صبح درست نشد. حالا هم گفتن برید تا خبرتون کنیم. این طوری دروغ نگفتیم. در عین حال همۀ واقعیت رو هم باز نکردیم تا دا نگران بشه.» خوشبختانه لحظۀ ورودمان دا خانه نبود. پسرها گفتند: «رفته ظرف بشوره.» باز وجدانم از اینکه نمیخواستم یک قسمت از جریان دیشب را به دا بگویم، ناراحت بود. ولی می دانستم، اگر او برایمان احساس خطر کند، محال است به رفتنمان رضایت دهد. نهایتِ حربه اش هم این بود که میگفت شیرم را حلالتان نمی کنم. آن وقت مجبور بودم کوتاه بیایم. وقتی دا آمد، از دیدن ما تعجب کرد. جریان را همان طور که بچه ها گفته بودند برایش توضیح دادم و او هم چیزی نگفت. با اینکه بودن دخترها برایم غنیمتی بود و فکر می کردم با بودن آنها امکان رفتنم به آبادان بیشتر است، از طرفی دا هم از بودن آنها استقبال میکرد، اما آن ها ملاحظه ما را میکردند. بعد از ناهار، گفتند که می خواهند بروند. خیلی اصرار کردم بمانند. گفتم: «من اطمینان دارم آقا یدی باز یه کاری برامون میکنه.» عصر دخترها را توی کمپ چرخاندم. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 6⃣9⃣7⃣ باز خانواده هایی را جلوی چادر کمک رسانی دیدیم که دست رد به سینه شان می خورد. زن ها گریه کنان به درگاه خدا ناله می کردند که به خفّت و مکافات افتاده اند. شلوغی و ازدحام جلوی در درمانگاه ما را ترغیب کرد تا در کار درمانگاه کمک کنیم. به زحمت خودمان را جلوی در کانکسی رساندیم که درمانگاه شده بود و گفتیم می خواهیم کمک کنیم. کاغذ و قلم گرفتیم و اسامی مراجعان را، که حدود شصت ـ هفتاد نفری میشدند، نوشتیم. نوبت زدیم و به ترتیب آنها را داخل فرستادیم. توی این فاصله با جنگ زده ها صحبت کردیم. از حال و روزشان پرسیدیم و دردودل هایشان را شنیدیم. نوبت ها را که دادیم و کار درمانگاه سبک شد، برگشتیم خانه. آن شب هر چه چشم انتظاری کشیدیم از آقا یدی و دوستانش خبری نشد. صبح روز بعد، بچه ها خداحافظی کردند که بروند. تا سر جاده همراهی شان کردم. خیلی ناراحت بودم. خیلی دلم گرفته بود. فکر می کردم شاید دیگر همدیگر را نبینیم. اصلاً نمی توانستم کلمه ای به زبان بیاورم. آن ها هم که بغض مرا دیده بودند، سعی می کردند مرا بخندانند و از آن حال و هوا خارج کنند. بالاخره سوار مینی بوس شدند و رفتند. کنار جاده ایستادم و تا ماشینشان از جلوی چشمانم محو شود جاده را نگاه کردم و اشک ریختم. من مانده بودم با یک دنیا غم و غصه، تازه درد کمر و پاهایم را حس کردم. تا آن موقع اصلاً به فکرشان هم نبودم و به دردشان اهمیتی نمی دادم. دلم می خواست گوشه ای خلوت پیدا کنم و یک دل سیر گریه کنم. فکر می کردم چه باید بکنم؟ به آبادان بروم یا در کمپ بمانم؟ هر چه بیشتر فکر میکردم، می دیدم به هیچ وجه نمی توانم از رفتن به آبادان دل بِکنم. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 7⃣9⃣7⃣ بی هدف توی کمپ راه افتادم و برای خودم چرخ زدم تا دوباره خودم را جلوی درمانگاه دیدم. طبق معمول شلوغ بود. رفتم داخل و به همان مرد دیروزی گفتم: «اومدم برای کمک. هر کاری باشه انجام میدم.» گفت: «مثل دیروز شماره بده.» تا چهار ـ پنج بعد از ظهر توی درمانگاه ماندم. هم ورود و خروج ها را کنترل میکردم و هم گفته های عرب زبان ها را برای پزشکها ترجمه می کردم و تجویز آنها را برایشان توضیح می دادم. جمعیت آنقدر زیاد بود که هر چه می آمدند تمام نمی شد. وقتی آمدم خانه، افتادم روی تخت. دا پرسید: «تا حالا کجا بودی؟» گفتم: «درمونگاه.» با ترس پرسید: «کمرت درد گرفته؟» گفتم: «نه. رفته بودم کمک.» غذا برایم آورد. بعد چای ریخت. احساس رضایتش را از بودن خودم و لیلا در چهره اش می خواندم. دور هم چای خوردیم. خیلی وقت بود این طور دور هم ننشسته بودیم. به چهرۀ دا نگاه کردم. به نظرم خیلی شکسته شده بود. انگار دیگر هیچ وقت شادی و خنده به صورتش برنمی گشت. به نظرم اگر به خاطر بچه ها نبود، دستش به کاری نمی رفت و حتی غذایی هم سرهم نمیکرد. بعد از خوردن چای، با حسن و سعید تفنگ بازی کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣9⃣7⃣ زینب را قلندوش کردم و لنگان لنگان دور اتاق چرخیدم. زینب قهقهه می زد و پسرها با خنده دنبالم می آمدند. دا هم با ناراحتی می گفت: «بذارش پایین. الان کار میدی دست خودت.» دلم نمیخواست حالا که زینب، سعید و حسن شادند و می خندند، بازی را تمام کنم. هنوز به غروب مانده بود که زن همسایه سرش را داخل اتاق آورد و گفت: «ننه علی دو تا سرباز اومدن سراغ تو و دخترات رو می گیرن.» با دا و لیلا رفتیم بیرون. آقا یدی و یکی از دوستان تکاورش بودند. همسایه ها که فکر می کردند این ها آمده اند خبر شهادت علی را به ما بدهند، با نگرانی نگاهمان می کردند. می خواستند ببینند چه اتفاقی می افتد. آخر یک بار که دا به نیت بابا خیرات داده بود، من یواشکی خبر شهادت علی را به آن ها گفته بودم و این خبر دهان به دهان بین همسایه ها گشته بود. بعد از سلام و علیک با آقا یدی، او گفت که فقط توانسته دو تا امریه بگیرد و فردا صبح دو نفرمان با هلیکوپتر یا لنج می توانیم به آبادان برویم. سراغ زهره، صباح و اشرف را که گرفت، گفتم: «صبح رفتن.» بعد من پرسیدم: «حالا من و خواهرم صبح ساعت چند بیایْم اسکله؟» گفت: «شما نمی خواد بیایْد. ما خودمون می آیْم دنبالتون.» بعد گفت: «تو رو خدا اگه اون تکاورا رو دیدید، محلشون نذارید. اونا دنبال شر می گردن.» دا سراغ علی را از آقا یدی گرفت. او که از پنهان بودن این خبر اطلاع داشت، با ناراحتی نگاهی به من کرد و به دا گفت: «مادر ان شاءالله میاد. نگران نباش. بالاخره جنگه، درگیریه، نمی تونه کارش رو رها کنه بیاد.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 9⃣9⃣7⃣ اینها که رفتند، آمدیم داخل اتاق. من و لیلا از ذوقمان همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. دا گفت: «خوبه که دشمن خونه خرابتون کرده و باباتون رو کشته که این قدر از جنگ رفتن ذوق می کنید. غیر از این بود چقدر خوشحال می شدید؟!» شب برای خداحافظی سری به دایی نادعلی زدم. او مخالف رفتن ما بود و می گفت: «توی کمپ که می شه کار کرد و در عین حال مواظب دا و بچه ها بود.» اما من مصمم به رفتن بودم. در رفت و آمدهایم به بیمارستان های طالقانی و شرکت نفت آبادان با پرستارهای آنجا آشنا شده بودم. با خودم گفتم: «حتماً اونا، به خاطر فشار کار، از نیروی ما استقبال می کنن.» این نظرم را حرف زهره و صباح تأیید می کرد که می گفتند: «دخترای امدادگر، بعد از سقوط خرمشهر، به بیمارستان طالقانی رفتن.» صبح روز بعد، بعد از نماز، با لیلا آماده شدیم و منتظر ماندیم. هی می رفتم بچه ها را می بوسیدم. دلم نمی آمد بیدارشان کنم. هنوز آفتاب نزده بود. دا صبحانه را آماده کرد. مشغول خوردن بودیم که صدای توقف جیپ آمد. از جا پریدیم. دوباره دا را بغل کردم و تندتند سفارش های قبلی ام را تکرار کردم. او در بین حرف هایم میگفت: «تو رو به خدا به علی بگو بیاد.» گفتم: «باشه، باشه.» بوسیدمش و راه افتادیم. تا سر جاده برسیم، هی برگشتم و دا را نگاه کردم. وقتی دیدم گوشۀ شله اش را جلوی دهانش گرفت، فهمیدم اشکش راه افتاده است. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 0⃣0⃣8⃣ این دو ـ سه روز با بودن ما و دخترها کمتر گریه و زاری کرده بود و حالا باز توی غصه هایش غرق می شد. ولی من خودم را برای رفتن کشته بودم و درگیر شده بودم. دیگر نمی توانستم این فرصت را از دست بدهم. وقتی به اسکله رسیدیم، هوا دیگر کاملاً روشن شده بود. زیاد منتظر نماندیم. هلی کوپتر شنوک آمد. یک عده، طبق لیست، سوار شدند. مهمات و کلی لوازم پزشکی و برانکارد بار زدند. یک تانک هم داخل رفت و شنوک بلند شد. گرد و خاک زیادی فضا را پر کرد و آب حاشیۀ ساحل را متلاطم کرد. نزدیک ساعت ده، ده و نیم نوبت ما رسید. هلی کوپتر هوانیروز آمد و ما سوار شدیم. حدود چهل نفر در دو ردیف نیمکت و کف هلیکوپتر نشستیم. دیده بودم توی شنوک هفت ـ هشت زن پرستار از بهداری ارتش سوار شدند. اما اینجا فقط من و لیلا، خانم بودیم و بقیۀ نیروها اکثراً نظامی یا کارکنان شرکت نفت یا پرسنل بیمارستان ها بودند. هلیکوپتر کلی تکان خورد تا بلند شد و اوج گرفت. دیگر صدا به صدا نمی رسید. صدای موتور و ملخ خیلی زیاد بود. به بیرون نگاه کردم. تا چشم کار می کرد آب بود. با اینکه مسافت زیادی تا چوئبده فاصله نداشتیم، اما خلبان، برای دور ماندن از بُردِ رادارها و پدافندهای دشمن، مسیر دورتری را انتخاب کرد و روی خلیج فارس دور زد. در حالی که در شرایط عادی باید از خشکی می گذشت. در طول راه گاه ارتفاعش را کم و زیاد میکرد. علاوه بر خلبان و کمک خلبان، یک مهندس پرواز و دو خدمه هم در هلی کوپتر بود. مهندس و خدمه ها بین ما بودند و با هِدفُون با خلبان مرتبط بودند. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مگر این باد خوش ازراه #عشق_آباد مے آید؟ ڪہ بوے عشق هاے ڪهنہ ازاین باد مے آید... #شهید_محمد_بلباسے @shahedaneosve شاهدان اسوه، خاطرات و زندگینامه شهدا