اين برف كه مانند نگين ميريزد
بـر پـاي امـام آخـــريـن مـيريـزد
نقلي است كه از يمن وجود مهدي
بـر روي سر اهــل زمـيـن مـيـريـزد
❤️أللَّھُمَ عجل لولیک الفرج❤️
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بچهها را جمع کرد و گفت:
«برادرانم!
این مأموریت که قرار است ان شاءالله
انجام دهیم، نامش #شهادت است.
کسی که عاشق شهادت نیست، نیاید!
بقای جامعه اسلامی در سایه شهادت،
ایثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر درچنین شرایطی از خودمان نگذریم
و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط
قطعی خواهد بود.»
🕊🌹🕊🌹🕊
زمانی فرا می رسد که #جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند:
1⃣ دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود #پشیمان می شوند
2⃣ دسته ای راه بی تفاوت می گزینند و در #زندگی مادی خود غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند.
3⃣ دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد.
پس از خدا بخواهید که با وصال #شهادت از عواقب زندگی بعد از #جنگ در امان بمانید.
🎋 نوشته ای از شهید #حمید_باکری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• #آقامونه ••
••᚜آسمان
غرق خیال است کجایی آقا🌱
روز میلاد شما است کجایی آقا🌸
یک نفر
عاشق اگر بود زمین می فهمید🌹
عاشقی بیتو محال است کجایی آقا᚛••
.
.
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ای منتظران گنج نهان می آید...
آرامش جان عاشقان می آید
بر بام طلایه داران ظهـور
گفتند که صاحب الزمان می آید...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨ هر روز،صبحِ زود،
به گوشم
صدای توست
【 حَیّ عَلَی الحسین
وَ حَیّ عَلَی الحَرم 🌱】
✨ با یک سلام،
رو به شما،
رو به کربلا
جا میدهم میان دلم یک بغل حرم
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آباد کن متروکه قلبم را
سند دل زنم به نامِ،
قداستِ نرگس چشمانت...
صبـحتون شهـدایـی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مایۍکه ادعاۍسربازی امام زمان(عج)را داریم بایدحرکات وسکنات ماطورۍباشدکه آقاما رابه سربازۍخویش قبول فرمایدوماافتخار بودن درلشکرامام زمان(عج)راداشته باشیم
🌷خلبان شهیدحبیب الله نمازیان🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب عاشقانه #یادت_باشه
زندگینامه سراسر عشق و محبت شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکلیمرادی
به روایت همسر محترم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب عاشقانه #یادت_باشه زندگینامه سراسر عشق و محبت شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکلیمرادی به روایت همس
قسمت های ۲۳۱ تا ۲۳۵ کتاب عاشقانه یادت باشد
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 6⃣3⃣2⃣
📜 فصل دهم
✨ نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم. قرار شد ظهر به دنبالم بیاید. خانه را تمیز کردم ظرفها را شستم، کل اتاقها را جاروبرقی کشیدم، روی مبلها را ملافه سفید انداختم. موقعی که داشتم برای شصت روز لباسها و کتابهایم را جمع میکردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم. یک شعر برای پوتینش گفته بود، با این مضمون که پوتینش یاری نکرده که تا آخر راه را برود. آن روز فکرش را هم نمیتوانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد.
ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد. پدرم بالا نیامد طاقت خانه بدون حمید را نداشت. کتابها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم. وقتی میخواستم در را ببندم نگاهم دورتادور خانه چرخید برای آخرین بار خانه را نگاه کردم. دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود، مهرهای نماز که روی اوپن گذاشته بود، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشۀ میز گذاشته بود. گوشه گوشه این خانه برایم تداعی کننده خاطرات همراهی با حمید بود. در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم.
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم. حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا میکرد. گفت:
« مامان فرزانه مراقب خودت باش ان شاء الله پسرم صحیح و سالم برمیگرده. دلمون براتون تنگ میشه، زود برگردید. »
با حاج خانم خداحافظی کردم. پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود. وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم. سرش را که بلند کرد اشکهایش جاری شد. طول مسیر هم من هم بابا گریه کردیم. شرایط روحی خوبی نداشتم.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 7⃣3⃣2⃣
حمید با خودش گوشی نبرده بود. دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم. علی و فاطمه مثل پروانه دور من میگشتند تا تنها نباشم. دلداریام میدادند تا کمتر گریه کنم. بیخبری بلای جانم شده بود. ساعت نه شب به بابا گفتم:
« تماس بگیرید بپرسید اینها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده؟ »
بابا زنگ زد و بعد از پرس وجو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید و همرزمانش به سوریه رسیده اند.
آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم. چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود. دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد اما هیچ خبری نشد. خوابم نمیبرد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود. انگار دلتنگی، شبها بیشتر به سراغ آدم میآید و راه گلو را می فشارد. دعا کردم خوابش را نبینم. میدانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل تنگش میشوم.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد. برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم. پدر شوهرم گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوال پرسی از حمید پرسید:
« گفتم دیروز ساعت شش رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده. »
گفت:
« ان شاء الله که چیزی نمیشه من از حمید قول گرفتم سالم برگرده تو هم نگران نباش. به ما سر بزن مادر حمید یه کم بی تابی میکنه. »
بعد هم گوشی را داد به عمه. از همان سلام اول، دلتنگی را میشد به راحتی از صدایش حس کرد. بعد از کمی صحبت از این که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم چون واقعاً اوضاع روحی خوبی نداشتم. عمه حال مرا خوب میفهمید چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود، بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود برای همین خوب
میدانست که دوری یک زن از شوهر چقدر میتواند سخت باشد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 8⃣3⃣2⃣
حوالی ساعت یازده صبح بود داشتم پله ها را جارو میکردم که تلفن زنگ خورد. پله ها را دو تا یکی کردم سریع آمدم سر گوشی. پیش شماره های سوریه را میدانستم چون قبلاً رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند. تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است. گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیدهاند. بعداز احوال پرسی گفتم:
« چرا از دیروز منو بیخبر گذاشتی؟ از یکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی نگرانت شدم. »
گفت:
« شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم. پرسیدم حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتماً منو دعا كن، نایب الزیاره همه باش. »
گفت:
« هنوز حرم نرفتیم، هر وقت رفتیم حتماً یادت میکنم اینجا همه چی خوبه، نگران نباشید. »
نمیشد زیاد صحبت کنیم مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند. صدا خیلی با تأخیر میرفت آخرین حرفم این شد که من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد.
همان روز ساعت هفت شب مجدد تماس گرفت. علی به شوخی خندید و گفت:
« حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه. »
با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره تماس گرفته است. این بار مفصل تر صحبت کردیم. وقتی صدایش را میشنیدم دوست داشتم ساعتها با هم صحبت کنیم. اکثر سوالاتم را یا جواب نمیداد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد میشد. به خوبی احساس می کردم که حمید نمیتواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند. من تشنه شنیدن بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید. وقتهایی که بین تماسهایش فاصله میافتاد مثل اسپند روی آتش، داخل خانه از این طرف به آن طرف میرفتم.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 9⃣3⃣2⃣
روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماس حمید بودم. گوشی را زمین نمیگذاشتم. مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت. گفت:
« یاد روزایی افتادم که پدرت میرفت مأموریت و من همین حالو داشتم. »
لبخندی زدم و گفتم:
« من و علی هم که شلوغ کار، شما دست تنها حسابی اذیت میشدی. »
انگار همین دیروز باشد نفسی کشید و گفت:
« آره تو که خیلی شیطنت داشتی، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا میرفتی، حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت از پلهها میرفتی روی دیوار، اونقدر گریه میکردم و خودمو میزدم میگفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه، اگر بیفتی من نمیدونم جواب پدرتو چی بدم. وقتی هم که دست و پاهات زخم برمیداشت زود میرفتم دنبال پانسمان، بابات که می اومد میفرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود. »
گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت. بعد از پرسیدن حالم خبر داد امروز به حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و حرم حضرت رقیه(سلاماللهعلیها) رفته اند. چند باری تأکید کرد حتماً دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم. رمزمان فراموشش نشده بود. هر بار تماس میگرفت مرتب میگفت:
« خانوم یادت باشه من هم میگفتم من هم دوستت دارم من هم یادم هست. وقتهایی که میگفت دوستت دارم میفهمیدم اطرافش کسی نیست، بدون رمز حرف میزند. »
روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم. وقتی رسیدم پدر حمید چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است. غم از چشمانش میبارید.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 0⃣4⃣2⃣
این که میگویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود. کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام میشود. اشک و سوز مادر را همه میبینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمیبیند.
یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد تا صفحه را نگاه کردم دیدم حمید تماس گرفته است. از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده. معمولاً هم به گوشی من هم به خانه پدرم هم به خانه پدرش تماس میگرفت. سعی میکرد آنها را هم بیخبر نگذارد. آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم نتوانستم صحبت کنم. گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند. آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده گوشی را که گرفتم گفت:
« چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگر گریه کنی من اینجا نمیتونم تمرکز کنم. »
گفتم:
« دلم برات تنگ شده، دلم برا خونه خودمون تنگ شده ولی جرئت نمیکنم بدون تو برم زود برگرد حمید. »
فقط پنج روز بود که رفته بود ولی برای من تحمل این دوری سخت بود. کلی داخل حیاط گریه کردم. عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه میکرد. بعد از برگشت تصمیم گرفتم تا چند روز خانه عمه نروم. چون وقتی میرفتم هم من و هم عمه
حالمان بد میشد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام:
✍ إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَأَخْرِجُوا مِنْ قُلُوبِكُمْ حُبَّ اَلدُّنْيَا.
🔴 اگر خدا را دوست داريد، پس محبّت دنيا را از دلهايتان بيرون كنيد.
📚غرر الحکم، ص259
#حدیث_روز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز هفتم اسفند ماه سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم
🌹 #هاشم_دهقانی_نیا
🌹 #علی_اصغر_کریمی
🌹 #علی_آقایی
گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
یک روز به ما خبر داد که دارم به سوریه می روم، یک لحظه جا خوردم و دلشوره گرفتم ولی کاری نمی شد کرد او تصمیم گرفته بود و از دست من و مادرش هم کاری بر نمی آمد تا اینکه....
یک روز صبح مثل تمام روزهای دیگر که آماده رفتن به ماموریت می شد ساعت 6 صبح برای خداحافظی و طلب دعای خیر به پیش مادرش رفت و خیلی خونسرد بود و من هم از همین حس او دلگرم می شدم خداحافظی کرد و همین که خواست پایش را بیرون بگذارد بچه ها شروع به گریه کردند آرام و قرار نداشتند هاشم دید این طوری است برگشت بچه ها را بوسید آنها آرام شدند دوباره که خواست برود بچه ها گریه کردند این بار برنگشت تا ته کوچه رفت فقط یکبار از دور به من و بچه ها و مادرش نگاه غریبانه ای کرد و رفت و ما پشت سرش آب ریخته با این نیت که خدا او را به سلامت بر می گرداند، ولی او دیگر هیچگاه برنگشت... .
🌹 #شهید_هاشم_دهقانی_نیا
#سالروزولادت:۱۳۶۷/۳/۶
#سالروزشهادت:۱۴۹۴/۱۲/۷
#سالروزشهادت.....🕊🌸
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق قیمت نداره
آخرین بازی های پدر و پسرهای دوقلو
شهید مدافع حرم #هاشم_دهقانی_نیا
#پدرپسری 😍
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📋 #اطلاع_نگاشت
🕊شهید مدافع حرم " #علی_اصغر_کریمی
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
درمان ڪہ نمی یابیم
زین دردِ فراق تـو
چون شمع بسوزیم ما
در حسرتِ دیـدارت ...
🔹 شهــادت : ۹۵/۱۲/۰۷
عملیات آزادسازی موصل عراق
#شهید #علی_اصغر_کریمی
#سالروز_شهادت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هوای این روزای من هوای سنگره
یه حسی روحمو تا زینبیه می بره
تا کی باید بشینم و خدا خدا کنم
به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم
🌷شهید #علی_اصغر_کریمی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم