⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب عاشقانه #یادت_باشه زندگینامه سراسر عشق و محبت شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکلیمرادی به روایت همس
قسمت های ۲۴۶ تا ۲۵۰ کتاب عاشقانه یادت باشد
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 1⃣5⃣2⃣
دلممی خواست از واقعیت فرار کنم. پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست. به پدرم گفتم:
« خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این ها رو برم. میام بریم تهران. »
پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند. خط نگاهش را که دنبال کردم متوحه پسر خاله و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت میکردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت:
« نه دخترم باید بریم. »
تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم. چشم هایش کاسه خون بود. مشخص بود که خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم:
« اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین. »
پدرم گفت:
« چیزی نیست دخترم. یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن باید زود بریم. »
تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم. دوره ای که در آن حمید را ندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن را بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم. دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند. پرسیدند:
« چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ »
گفتم:
« هیچی حمید مجروح شده آوردن تهران باید برم. »
دوستانم پشت سر من آمدند. کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد. همراهشان به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد. با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 2⃣5⃣2⃣
خواستم به سمتشان بروم اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم. وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین، بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند. صورت هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم. درست حس میکردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم. بدنم بی حس شده بود. فقط می توانستم پلک بزنم. همه بدنم بی حرکت شده بود. بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد. با زحمت زیاد پرسیدم:
« برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش، دورش میگردم، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه. »
با همان حالت گریه گفت:
« دخترم تو باید صبر داشته باشی مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بزار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی. شما که برای این روزها آماده شده بودین. »
این حرف ها را که شنیدم پیش خودم گفتم:
" تمام! حمید شهید شده! "
پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام گفت:
« عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم. »
همه این حرف ها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم. همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد. این بار همه چیز داشت برای من تکرار میشد اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم، به همین سادگی! به همین زودی!
گاهی ساده رفتن قشنگ است!
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 3⃣5⃣2⃣
رفتیم خانه بابا، نمی توانستم راه بروم. روی پله ها نشستم با صدای بلند گریه کردم. گفتم:
« حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) از در بیا داخل. بگو که همه چی دروغ ، بگو که دوباره برمیگردی. »
این جمله را تکرار می کردم و گریه میکردم. داداشم خبر نداشت، تا خبر را شنید شوکه شد. مادرم با گریه من را بغل کرد. پرسیدم:
« حمید من شهید شده مامان؟ »
سکوت کرد. این سکوت دنیایی از حرف داشت. گفتم:
« خدا از عمر من بردار، حمید فقط پلک بزنه دیگه هیچی نمی خوام. »
مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت:
« آروم باش دخترم. »
نفسم بالا نمی آمد. من را کشان کشان به داخل اتاق بردند. روی مبل نشستم. همه دور من نشستند و گریه می کردند. گفتم:
« برای چه گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم. گفته بهم زنگ می زنه. »
حالت شوک زدگی بدی داشتم. با همهی وجودم می خواستم کاری کنم که این حرفها را باور نکنم. هق هق می کردم، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود. به پدرم گفت:
« بریم خونه عمه. اینجا بمونیم فرزانه دق می کنه. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 4⃣5⃣2⃣
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب به خط دشمن زده بودند.
" مأموریت جعفر طیار، عملیات نصر، منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء. "
در همان عملیات بود که هم رزمان حمید یعنی " زکریا شیری " و " الیاس چگینی " شهید شدند. چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند. برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب (سلاماللهعلیها) ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود. تمام بدنش ترکش خورده بود. به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس (علیه السّلام) دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود. به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد. گفته بودند:
« حمید جان چیزی نیست تو خوب میشی. فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم. »
حمید گفته بود:
« اگه نمی شه فقط یه دست یا پا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید اونها منتظرن. »
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمد. حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند. لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود. ولی خدا می خواست پیکر حمید برگردد. داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند. حمید هنوز جان داشت، مدام می گفت:
« ببخشید خونم روی لباس های شما میریزه، حلالم کنید. »
رفقایش می گویند:
« لحظات آخر ذکر لب هایش " یا صاحب الزمان (عج) بود. »
شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 5⃣5⃣2⃣
از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند. به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود. پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا. دیدن عکس های شوهرم، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که می گذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند:
« آخی، خانمش اومد. »
جیگرم را آتش می زد. دستم را روی دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم. عمه شیون میکرد. بغلش کردم عمه بوی حمید را میداد. بابا هم آمد. هر دوی ما را بغل کرده بود. سه تایی داشتیم گریه می کردیم. فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد. گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود. فکر می کردم شنیدن خبر حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد. سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود. گفتند:
« فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد. »
این ها چیزهایی بود که من را خرد کرد. روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود.
در را که باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم. روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
این برف كه مانند نگين ميريزد
بـر پـاي امـام آخـــريـن مـيريـزد
نُقلی ست كه از يُمنِ وجود مهدي
بـر روي سر اهــل زمـيـن مـيـريـزد
❤️أللَّھُمَ عجل لولیک الفرج❤️
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
یک ملت زمانی به بلوغ می رسد که انتخاب کند، حتی اگر غلط هم انتخاب کند باز هم بهتر از انتخاب نکردن است.
در غیر این صورت آن ملت هیچگاه به بلوغ نمیرسد و همیشه در معرض سقوط است.
شهید مطهری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊امروز ۱۰ اسفند ماه سالروز شهادت شهید #امیر_حاج_امینی صاحب این تصویر بی مثال است
💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
همیشه وقتے مے خواهند تصویرے از #شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیباے #امیرحاج_امینے با آن چهره و لبخند ملایم و زیبا بیش از هر چیز تداعے مے شود
این دو عکس در تاریخ ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ و در کربلاے #شلمچه در جنوب کانال پرورش ماهے در لحظه به شهادت رسیدنش گرفته شده است
در بخشے از وصیت نامه شهید میخوانیم: "اے ڪسانے که این نوشته را یا بهتر بگویم این سوز دلم و این درد دل نمے دانم چه بگویم این تجربه تلخ و یا این #وصیٺ_نامه یا این پیام و یا در اصل این خواهش و تقاضاے عاجزانه را میخوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایق ترین بندهها هم میتوانند به خواسٺ او به بالاترین درجات دسٺ یابند؛ البته در این امر شکے نیست؛ ولے بار دیگر به عینه دیدهاید که یڪ بنده گنه ڪار خدا به آرزویش رسیده است"
#بیسیمچے لشگر ۲۷ محمد رسول الله #مزار قطعه۲۹ گلزار شهدا تهران
#شهید_امیر_حاج_امینی
کلامت یادگار فصل جنگ است...
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم