eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزشمار غدیر ۴۶ روز مانده تا عید سعید غدیر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 🕊 ۲۱ اردیبهشت ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید " " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔖 نام : ابوالفضل نام خانوادگی : سرلک نام پــــدر : حسن تاریخ تولد : ۱۳۶۳/۰۵/۰۶ - ری🇮🇷 دیـن و مذهب : اسلام ، تشیّع وضعیت تأهل : متأهل تعداد فرزندان : ۲ فرزند شـغل : پاسدار ملّیّت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۹/۰۲/۲۱ - اثریا🇸🇾 مزار:شهرری،حرم‌حضرت‌عبدالعظیم‌حسنی توضیحات: از یاران نزدیک سردار شهید قاسم سلیمانی و از فرماندهان زبده نظامی قرارگاه حلب سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺ابوالفضل با همسرش و دوتا بچه های کوچولوش تو حلب زندگی میکرد، وقتی به خانمش گفتن ابوالفضل شهید شده 🔺همسرش کمی ناراحت شد ولی بی تابی نکرد و مشغول جمع کردن وسایلش شد تا آماده شن و برگردن تهران ... 🔺همسرش میگفت : ابوالفضل دوشب قبل شهادت خواب حبیب (حاج قاسم) رو میبینه که با ماشین اومده دنبالش بهش گفته آماده شو بریم ... 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❇️ 🌹شهید مدافع‌حرم ▫️همسر شهید نقل می‌کنند: حفظ آبرو پیش خدا و ائمه خیلی برای آقا ابوالفضل مهم بود؛ می‌گفت دوست دارم با آبرو از این مأموریت بیام. خیلی به فکر تربیت بچه‌ها بود که صحیح تربیت شوند، به من توصیه می‌کرد آرام باشم و بچه‌ها را خوب تربیت کنم تا بچه‌ها در راه اسلام باشند. ▫️ابوالفضل بعد از شهادت حاج اصغر پاشاپور می‌گفت «چقدر قشنگ شهید شد! حتی جنازه هم ندارد و کاش من هم پیکر نداشته باشم.» گفتم اگر می‌خواهی شهید شوی، حرفی نیست اما باید پیکر داشته باشی ؛ چون وقتی پیکر شهیدی نمی‌آید، خانواده همچنان چشم‌انتظار می‌مانند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر چه درد… اگر چه هزار غم داریم کنارِ حضرتِ معصومه ما چه کم داریم کنارِ دخترِ باران و خواهرِ خورشید بهشت حرفِ کمی هست تا حرم داریم 🌷 ولادت با سعادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختران مبارک 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد 💚 خلوت کردن با امام زمان 👌 حتما ببینید و نشر دهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 | علی فانی 🌅 🌕 (عج) ‏من سرم گرم گناه است، سرم داد بزن سینه ات سخت به تنگ آمده، فریاد بزن هایی که نبودید به تفریح زدیم ما فقط در غم هجران تو تسبیح زدیم خشکسالیم، کویریم، تو ای رود بیا شیعه مظلوم تر از قبل شده زود بیا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
(ص) : هر كه دختر داشته باشد، خداوند در پى يارى، كمك، بركت و آمرزش اوست! 📚 مستدرك الوسائل،ج ۱۵، ص ۱۱۵ 🌸ولادت با سعادت حضرت معصومه (س) وروز دختر مبارک🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• •• ﮼𖡼 باز ابری آمد و باران گرفت کوچه ها با عطر باران، جان گرفت ﮼𖡼 روز دختر، روز شعر و شادی است خنده‌هایش، یک جهان آبادی است عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أَيْنَ ابْنُ النَّبِيِّ الْمُصْطَفىٰ، وَابْنُ عَلِيٍّ الْمُرْتَضىٰ کجاست فرزند پیامبر برگزیده و فرزند علی مرتضی؟! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•°🌱 حسین جان عاقبت نوڪرِ خود رابه حـرمـ خواهـے بُرد شڪ ندارم بخُدا از ڪرَمَت‌معلوم است @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تمام این روزها با لبخندت آفتابے بود..... اما دلتنگےنبودنت رهایم نمے‌کند..... به راستے دوست داشتنت بزرگترین آرامش جهان است....... 💕 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 فرازی‌ از‌ وصیت شهید علیرضا ابراهیمی سنجانی🌷 شهید شدن نفله شدن نیست بلکه یک جهش به هدف خلقت است. منظورم از این گفتار درجه کمال انسان و نزدیکی به خدا (لقاء الله) است. یک شهید راه چندین ساله را در یک لحظه طی میکند. همان لحظهای که انتخاب میکند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد و سردار در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 1⃣3⃣ پرچم عزای امام صادق را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد: « جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! » صدای مداح کمی آهسته تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید: « شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه! » می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند. با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید: « این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید! » دیگر صدای روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد: « مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن! » بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست. زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه‌ی مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش می‌کردم با چادرم صورتم را بپوشانم. هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بالاخره از حرم خارج شدم. در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم. باورم نمیشد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی وحشت‌زده می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان، این همه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم اسیر شوم، تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشت‌زده دویدم. پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم. خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید: « برا چی فرار می‌کنی؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 2⃣3⃣ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم از همان اجیر شده های وهابی آمده تا جانم را بگیرد. سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد، کنارم نشست و بازخواستم کرد: « از آدمای ابوجعده ای؟ » گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود پلک هم نمی‌زدم. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام. به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چهره ام به خاطرش آمد، رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید. - « شما اینجا چیکار می‌کنید؟ » شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد. غریبانه ضجه زدم: « من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم... » و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت. او نمی‌دانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش می‌گشت بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد، همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته. زیرلب ناله می‌زدم. مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود. گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت، بی‌صدا گریه می‌کردم. مرد جوانی پشت فرمان بود. در سکوت، خیابان‌های تاریک داریا را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست: « برای زیارت اومده بودید حرم؟ » صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود. - « میخواید بریم بیمارستان؟ » ماه‌ها بود کسی با این‌ همه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم. صدایم در گلو گم شد: « نه... » به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت می‌کشیدم. ناله اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد. - « خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 3⃣3⃣ خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید: « همسرتون خبر داره اینجایید؟ » در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، پرسیدم: « تو حرم کسی کشته شد؟ » سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت: « الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟ » شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم: _ « اونا می‌خواستن همه رو بکشن... » فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست: « هیچ غلطی نتونستن بکنن! » جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد: « از چند وقت پیش که وهابی‌ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غافلگیرشون کردیم! » دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد: « فقط اون نامرد و زنش فرار کردن! » یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود و با کلماتش قد علم کرد: « درسته ما شیعه‌های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! » گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد: « خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما سُنی‌ها اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه.ها، وحشی‌تر شدن! » این همه درد و وحشت، جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را فهمید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت: « یه لحظه نگهدار سیدحسن! » طوری کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد. از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد، در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید: « من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم! » دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم می‌کردم. ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله ام بلند نشود. - « خواهرم! » چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر بود. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود و از این همه درماندگی خجالت کشیدم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 4⃣3⃣ خون پیشانی‌ام بند آمده بود. - « خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون می‌کنم! » در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده بودم، او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که پرسید: « امشب جایی رو دارید برید؟ » من که امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم، مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاد. او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید کتش را درآورد و دوباره به ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید. صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند، به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد: « وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون... » نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه به زیر افتاد، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد: « خدا رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون آورده، هنوز زنده اید! » هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به جای هر جوابی مظلومانه نگاهش می‌کردم، صورتش خیس عرق شد. رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند، با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد: « امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟ » اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم: « سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هر چی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه! » حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید: « شما رو داد دست این مرتیکه؟ » و سد صبرش شکست. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 5⃣3⃣ پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد: « این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد می‌کنه و داریا رو کرده انبار باروت! » نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود. از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام. با صدای خش‌دار گفت: « اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟ » با دستم اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم. مردانه امانم داد: « دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید! » کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد. شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید. مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند: « مامان مهمون داریم! » تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد: « هنوز شام نخوردی مامان؟ » زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند. چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده. مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد: « مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی‌ها به حرم سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلا مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون! » جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همین جا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم