🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 2⃣6⃣
دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند و با لهجه شیرین عربی پاسخ داد:
« خدا حفظش کنه، شما اهل سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم حضرت سکینه راحته! »
با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت سردار سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند این همه آرام باشد. جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید. او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت:
« درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه ها بودن، ولی الان زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن. »
سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید:
« راسته تو انفجار دمشق حاج قاسم شهید شده؟ »
گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود:
« غلط زیادی کردن! »
در همین مدت سردار سلیمانی را دیده بود که به عشق سربازانش سینه سپر کرد:
« نفس این تکفیریها رو حاج قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یه جوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق، بازیِ باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و سردار همدانیه و به خواست خدا ریشه شون رو خشک میکنیم! »
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت سوریه میسوخت که همچنان میگفت:
« از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلا ً سوری نبودن! »
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد:
« تو درگیریهای حلب وقتی جنازهی تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر ترکیه ای و سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیش نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه! »
از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت:
« پادشاه عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 3⃣6⃣
دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود، مظلومانه از ابوالفضل پرسید:
« میگن آمریکا و اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟ »
احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد، اون به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد:
« نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن! »
سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره عشقش چکید:
« اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما #سربازان_سیدعلی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینبِ. آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن! »
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد. دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت:
« ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته. »
دیگر داریا هم امن نبود رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد:
« باید از اینجا برید! »
نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد:
« انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا. »
به قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد. ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد:
« میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید! »
بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت. من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم:
« چرا باید بریم؟ »
قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت، این بار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد:
« زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا... »
که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد:
« شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم. »
به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید:
« یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟ »
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست:
« وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید! »
و انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم. ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد:
« زینب جان یه لحظه برو تو اتاق! »
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد:
« دخترم به برادرت بگو افطار بمونه! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 4⃣6⃣
من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید، او یک جمله از دهان دلش پرید:
« من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام! »
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد:
« انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه. »
پیش از آن که زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیریهایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند. مصطفی در حرم حضرت سکینه بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد. ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه پناه میبردند. مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سید حسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان های داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده، تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند. تمام تنم از ترس سِر شده بود. مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این امانت را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند.
ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد، دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان می آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد:
« خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه تون میفهمن سوری نیستید! »
دیگر فرصت نشد حرفش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 5⃣6⃣
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده بود. رحمی به دل این حیوانات نبود، با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود. روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد. کار دلم از وحشت گذشته بود و مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این تروریستها شده باشم، تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازه ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید. دیدم سید حسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفس نفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. خودش هم شیعه بود و سوری و شیعه بودنش را پنهان میکرد و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط نالهی "یاالله" جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید:
« اهل کجایی؟ »
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سید حسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد:
« خاله و دختر خاله ام هستن. نمیتونه حرف بزنه! »
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت:
« داشتم میبردمشون دکتر. خاله ام مریضه. »
و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید:
« ایرانی هستی؟ »
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم. مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد:
« دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید! »
و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت:
« بذارید خاله و دخترخاله ام برن خونه، من میمونم. »
که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد:
« این دختر ایرانیه؟ »
آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد:
« ما اهل داریا هستیم! »
و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشیدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#روزشمار_غدیر
9⃣ 3⃣ روز مانده تا عید سعید غدیر
تا عیدالله الاکبر، هر روز چشم مان را به نور یکی از فضائل مولی الموحدین امیرالمومنین علیه السلام روشنایی بخشیم...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر
9⃣ 3⃣ روز مانده تا عید سعید غدیر
تا عیدالله الاکبر، هر روز چشم مان را به نور یکی از فضائل مولی الموحدین امیرالمومنین علیه السلام روشنایی بخشیم...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر
39 روز مانده تا عید سعید غدیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🗓#روزشمار_غدیر
9⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#روزشمار_غدیر
9️⃣ 3️⃣ سی و نه روز تا عیدالله الاکبر، عید ولایتعهدی مولایمان، عید غدیر خم باقی مانده است...
🎁مهمان سفره ی پر نعمت کلام نورانی وصی به حق پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، امیرالمؤمنین علیه السلام خواهیم بود...
کلام دوزادهم:
امیرالمؤمنین علیه السلام:
الصَّبرُ عَلى مَضَضِ الغُصَصِ يُوجِبُ الظَّفَرَ بِالفُرَصِ
صبر در برابر دردِ اندوه ها، موجب دست يافتن به فرصتها مى شود
📚غررالحكم حدیث 2096
💠از عين علی، عروج ما معتبر است
وز لام علی لسان ما پر گهر است
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_اینستاگرام روزشمار غدیر
۳۹ روز مانده تا عید سعید غدیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم