eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب ! زندگینامه شهید مدافع حرم به روایت همسر بزرگوار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 6⃣8⃣ روزی که ناخودآگاه از خیابان خورشید سر درآوردند، حال روح الله دگرگون شد. وارد بن بستی شدند که در انتهای آن یک خانه نسبتا قدیمی بود. نگاه حسرت بارش را به خانه دوخت. با دست به آن اشاره کرد: « بین زینب خونه‌مون اینجا بودها! اون روزای سخت که مامانم مریض بود، بیچاره بابام به خاطر مامانم خونه مون رو عوض کرد. اومدیم اینجا که به بیمارستان مامانم نزدیک باشیم. بابام تندتند می بردش بیمارستان. مامانم خیلی مقاومت کرد. چشماش برق خاصی داشت می خواست به ما بفهمونه قصد تسلیم شدن نداره. تو اوج دردی که می کشید، به ما لبخند میزد. اون لبخندش خیلی معنی داشت. » زینب سکوت کرده بود و به حرف های او گوش می‌داد. روح الله به سرکوچه اشاره کرد: « همیشه از اینجا پیاده می‌رفتم خیابون ایران و جلسه های حاج آقا مجتبی. مریضی مامانم باعث شد با جلسات حاج آقا انس پیدا کنم. میگن وقتی خدایه دری رو ببنده، صد تا در دیگه رو به روت باز می کنه، حکایت منه. » محله برایش بوی مادر می‌داد. دلش می‌خواست آنجا خانه پیدا کند اما آنجا هم نشد. از آخرین بنگاه بیرون آمدند. - « خونه پیدا نمی‌کنیم، حالا چه کار کنیم؟ » + « اشکال نداره، بیا بازم بگردیم. یه بنگاهم اونجاست، بریم اونم ببینیم. توکل بر خدا. » به بنگاه که رسیدند، روح الله به شیشه آن نگاه کرد: « زینب، اینجا رو نگاه کن! اسم مغازه کربلاس، من مطمئنم اینجاخونه پیدا می‌کنیم. » زینب از حرف روح الله انرژی گرفت: « ان‌شاءالله، خداکنه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 7⃣8⃣ وارد بنگاه شدند. وقتی شرایط‌شان را گفتند، صاحب مغازه گفت یک خانه دارد. به شاگردش کلید داد تا آن را نشان‌شان بدهد. خانه کمی با میدان امام حسین علیه السلام فاصله داشت. یک آپارتمان چهار طبقه‌ی نوساز. نمای قشنگی هم داشت. وارد پارکینگ که شدند، حیاط کوچکش که با گلدان های زیبایی تزیین شده بود، نظرشان را جلب کرد. به هم نگاه کردند. برق امیدی در چشم‌های هر دویشان موج می‌زد. آسانسور طبقه سوم ایستاد. در به یک راهروی کوچک باز شد که دو واحد داشت. شاگرد مغازه، واحد روبه روی آسانسور را کلید انداخت و باز کرد. وقتی وارد خانه شدند، به نظرشان خیلی کوچک آمد. یک پذیرایی مربع شکل کوچک که سمت چپ آن آشپزخانه قرار داشت. یک اتاق کوچک هم سمت راست پذیرایی بود. زینب به آشپزخانه رفت. روح الله از شاگرد مغازه پرسید: « دقیق اینجا چند متره ؟ » - « چهل و هفت متر. » دستی به صورتش کشید. زینب به فکر فرو رفته بود. به آشپزخانه رفت. + « به چی داری فکر می کنی؟ » - « یخچال من اینجا جا نمیشه روح الله. آشپزخونه‌اش خیلی کوچیکه. » + « بالاخره به جور جاش می‌دیم. دیگه با این پولی که ما داریم، بهتر از این نمی‌تونیم پیدا کنیم. » برای بار آخر بانگاهشان خانه را دور زدند و رفتند بنگاه. روح الله دوست است که پدر و مادر زینب هم بیایند و خانه را ببینند. به همین خاطر مقداری بیعانه داد تا آن ها هم خانه را ببینند، بعد اجاره کند. خانم فروتن وقتی خانه را دید، کوچکی اش او را بـه فـكـر فـروبـرد. نمی دانست وسایلی را که برای جهاز دخترش گرفته است، می تواند در آن خانه جا بدهد یا نه. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 8⃣8⃣ - « مطمئنی نمی خوای بهت پول قرض بدم یه جای بزرگ تر اجاره کنی؟ اون جوری من با خیال راحت تر می تونم وسایل بخرم و بچینم. » + « نه حاج خانوم. من دوست دارم همه‌ی کارا رو با پول خـودم انجام بدم. شما یکی دو سال به من فرصت بدید، ان شاءالله وضعیتم بهتر شد، به خونه بزرگ‌تر می‌گیرم. » خانم فروتن سرش را به نشانه رضایت تکان داد: « باشه روح الله جان، خیلی هم خوبه. دستت درد نکنه. » روح الله لبخندی زد: « حالا شما خیلی چیزمیز زیاد نخرید! » با دستش به دور خانه اشاره کرد: « ببین حاج خانوم، اگر شما زحمت بکشید و مبـل نخرید، من خودم میرم از پشتی هایی که تو جلسه حاج آقا مجتبی هست می‌خرم. همه جا رو هم فرش پهن می‌کنیم، دورتادور رو هم پشتی می‌چینیم. » زینب و خانم فروتن ایستاده بودند و به حرکات او نگاه می کردند. + « دور تا دور پشتی که بچینیم، خونه خیلی هم بزرگ میشه. تازه چند نفر هم می‌تونن دراز بکشن. از این استکان کوچیک‌هایی که تو جلسه حاج آقا چایی میدن هم میخرم، تا هرکی اومد خونه مون، تو اونا بهش چایی بدیم. » خانم فروتن فقط می‌خندید. زینب گفت: « خونه‌اس یا می خوای هیئت حاج آقا مجتبی درست کنی؟ » + « خوب میشه‌ها! باور کن. فقط حاج خانوم اگه شما قبول کنید و مبل نخرید، خیلی عالی میشه. » زینب چپ چپ نگاهش می کرد. روح الله از حرص خوردن او خنده‌اش گرفته بود و هی به خانم فروتن اصرار می کرد که مبل نخرد. - « یه مبل جمع و جور میخرم. نمیشه که نباشه! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 9⃣8⃣ زینب لبخند پیروزمندانه‌ای زد. روح الله همانطور که می‌خندید، دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد. همان روز رفتند و خانه را اجاره کردند. قرار شد حدود یک ماه و نیم قبل از عروسی هم آن را تحویل بگیرند تا کارهای تمیزکاری و چیدن وسایل را انجام بدهند. اجاره خانه و خیلی از کارهای عروسی‌شان همزمان شده بود با ماه رمضان. با زبان روزه خیلی از کارهایشان را انجام می دادند. چند باری که برای خرید رفتند، خیلی سخت‌شان شد. اما زمان زیادی تا عروسی نمانده بود و باید زودتر کارهایشان را انجام می دادند. هربار که به خرید می‌رفتند، کلی از وسایل ضروری شان را می‌خریدند. روح الله می‌‌دانست عمده‌ی هر چیزی کجای بازار است. یک بار که رفتند بازار، اتفاقی از کنار یک مغازه عروسک فروشی رد شدند. زینب آستین روح‌الله را کشید و همان طور که به عروسک های ویترین نگاه می کرد، گفت: « روح الله يه دونه از این خرس بزرگا برام میخری؟ » روح الله با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، گفت: « بچه شدی زینب؟! عروسک میخوای چه کار؟ » زینب چشم از ویترین برنداشته بود: « برام بخر دیگه، من از این خرس بزرگا خیلی دوست دارم. برای تزیین میخوام بذارمش گوشه اتاق. » + « داری جدی میگی؟ » - « آره روح الله، برام بخر دیگه. » روح الله دست او را کشید: « بیابریم، دست بردار، عروسک دیگه چیه؟ » این را گفت و دفتر یادداشتش را درآورد. وسایلی که می خواستند بخرند لیست کرده بود تا چیزی از قلم نیفتد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 0⃣9⃣ زینب با این که دلش پیش مغازه مانده بود اما به دنبال او راه افتاد. خریدشان که تمام شد نگاهش کرد: « بیا بریم یه جایی، میخوام یه چیزی نشونت بدم. » - « چی؟ با این همه وسیله که خریدیم، کجابریم؟ » + « تو بیا خودت می فهمی. » زینب تعجب کرده بود. از کوچه پس کوچه‌های زیادی گذشتند. به دل بازار رسیده بودند. زینب از آن راه‌های پر پیچ و خم که اولین بار بود می‌دید، خسته شده بود. - « روح الله، کجا داریم میریم؟ تو این جاها رو از کجا بلدی؟ » + « من خیلی وقته برای خرید میام بازار. دیگه همه‌ی مغازه‌ها و کوچه پس کوچه‌هاش رو می‌شناسم. کمی صبر کن، الان متوجه میشی کجا دارم می‌برمت! » از چند کوچه دیگر گذشتند تا این‌که روح الله جلوی یک مغازه بزرگ عروسک فروشی ایستاد. به زینب نگاه کرد: « بیا رسیدیم. میخوام برات اون خرسی که گفتی دوست داری رو بخرم. » چشمان زینب از خوشحالی برق زد. - « وای روح الله! واقعا برام میخری؟ » + « آره دیگه، به تو نه نمی‌تونم بگم که. ببین کدوم رو دوست داری برات بخرم. » زینب با اشتیاق عروسک ها را نگاه می‌کرد: « من از اون خرس خیلی بزرگا می‌خوام، اون وقت نمی‌تونیم با خودمون ببریم ها! » + « حالا شما به ما یه تخفیف بده، یه جوری انتخاب کن که بتونیم با خودمون ببریم. » مغازه را خیلی گشتند. زینب یک خرس بزرگ سفید را که لباس قرمز به تن داشت، انتخاب کرد. وقتی هم که فهمیدند ایرانی است، همان را خریدند. با عروسک بزرگ و وسایلی که خریده بودند به سختی به خانه برگشتند. خانم فروتن به محض آنکه در را باز کرد، از عروسک به آن بزرگی تعجب کرد: « این دیگه چیه خریدین؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی غدیر یعنی چه و با صاحب غدیر چه کردند ؟ 🔹 زمانی موفق هستیم در شناساندن صاحب الزمان ارواحنافداه به شیعیان و تمام مردم جهان ، که ۱۴ معصوم علیهم السلام را کنار هم بگذاریم و جدا نکنیم. خیلی ها روز غدیر با حضرت علی علیه السلام بیعت کردند ولی ندانستند که علی کیست و آن شد که حضرت علی علیه السلام ۲۵ سال با چاه درد دل کرد. نفهمیدن غدیر یعنی چه و کربلا بوجود آمد ؟ نفهمیدن غدیر یعنی چه و بدن مطهر امام جواد علیه السلام بالای پشت بام ماند 🔶 به هر یک از انوار الهی نگاه می کنی جگرت آتش می گیرد تا رسید به گل نازنین نرجس خاتون سلام الله علیها چون امام علی و غدیر را نفهمیدیم امام مهدی ارواحنافداه حجت و علی زمان ما غربتش بیشتر از حضرت‌ علی عليه السلام است.. 🔴 شاید حکمت خواندن دعای ندبه در این روز عید این است که باور کنیم هنوز رسم اهل دنیا رها کردن و غافل شدن از علیست.... و دنیا بخواهد یا نخواهد در امور مادی و معنوی به بن بست خواهد رسید و سرانجام خواهد فهمید که یگانه راه سعادت دنیا و عقبی روی آوردن به اهل بیت(علیهم السلام ) و حرکت در صراط مستقیم غدیر است... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
جدی گرفته ایم زندگی‌دنیایی را وشوخی گرفته ایم قیامت را! گویی قرارنیست روزی ازاین دنیاسفرکنیم! خوابی رفته ایم عمیق! کاش قبل ازاینکه بیدارمان کنندبیدارشویم.. ای شهید عنایتی بنما.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید حسنوند همیشه روزه بود، جبهه هم که می‌رفت با فرمانده‌اش قرار می‌گذاشت که 10 روز جابجایش نکنند تا بتواند قصد کند و روزه بگیرد. جوان 21 ساله که یکی از نیروهای زبده اطلاعات عملیات لشگر 57 ابوالفضل (ع) بود، طی عملیاتی در منطقه حاج عمران مفقودالاثر شد و پس از یکسال که خانواده منتظر جنازه اش بودند، با پیکری کاملاً سالم به خرم آباد برگشت، به دستور نماینده امام و امام جمعه خرم آباد - آیه الله میانجی- پیکر شهید به مدت یک هفته در مکان مخصوصی در بیمارستان شهید مدنی خرم آباد مورد زیارت عموم مردم شهر قرار گرفت، عطر خوشبوی پیکر مطهر شهید همه زائرین را مبهوت کرده بود. 🦋شادی‌ارواح‌طیبه‌شهداصلوات🦋 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم•