eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
299 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب ! زندگینامه شهید مدافع حرم به روایت همسر بزرگوار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 1⃣9⃣ روح الله به نگاه متعجب خانم فروتن خندید و گفت: « چه کار کنم حاج خانوم؟ دخترت دیگه هی گفت من از این عروسکا میخوام... من... » خانم فروتن نگذاشت جمله روح الله تمام شود: « توهم براش خریدی؟ » + « آره دیگه. ولی خیالتون راحت، ایرانیش رو خریدیم. » بعد هم انگشتش را بالا آورد و با حالت خاصی گفت: « تولید ملی » زینب بلافاصله به آشپزخانه رفت تا برای آماده کردن افطار به مادرش کمک کند. مشغول دم کردن چایی بود که روح الله صدایش کرد. از برقی که در چشم‌های او بود، فهمید که اتفاقی افتاده. - « چی شده؟ » روح الله با هیجان گفت: « رضا الان زنگ زد برای فرداشب دعوت کرده افطار بریم اونجا. » - « دستشون درد نکنه، اما حالا چرا این قدر خوشحال شدی؟ » + « خوشحالم چون رضا، رسولم دعوت کرده. »- « » - « رسول کیه؟ » + « یکی از بچه‌هاست. خیلی دوست دارم برم پیشش. به رضا گفته بودم یه بار دعوتش کنه تا باهاش حرف بزنم. تو دانشکده سرمون خیلی شلوغه، نمیشه درست و حسابی حرف بزنیم و سؤالام رو ازش بپرسم. رسول از بچه‌های محرم ترک بود. توی تخریب حرف اول رو میزنه. تو رو خدا زینب دعاکن جور بشه برم پیشش. » زینب تقریباً از حرف‌هایش هیچی نفهمید. نه رسول را می‌شناخت، نه محرم ترک را. این همه شور و اشتیاق برای دیدن رسول و رفتن پیشش را هم درک نمی‌کرد. فقط دوست داشت روح الله خوشحال باشد و به چیزی که می‌خواهد، برسد. - « باشه، دعامیکنم. » + « نه، این جوری نه، قشنگ درست و حسابی دعاکن، برام خیلی مهمه. » صدای اذان که بلند شد، زینب گفت: « باشه، خیلی دعا می‌کنم. ان‌شاءالله هر چیزی که خیره و دوست داری، برات پیش بیاد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 2⃣9⃣ فرداشب، نزدیک اذان رسیدند به خانه رضا. مادر رضا دوتا سفره انداخته بود، یکی در اتاق رضا برای آقایون، یکی هم پذیرایی برای خانم‌ها. به جز آنها مهمانان دیگری هم دعوت بودند. از همان لحظه ورودشان، روح‌اللـه رفـت اتـاق. زیـنـب هـم آمـد و بـا خانم هایی که مادر رضا معرفی‌شان می‌کرد، سلام و احوالپرسی کرد. روح الله، رسول را به واسطه دوستی‌اش با رضا و رفت وآمد در مسجد و بسیج شهرک می شناخت. با هم رابطه داشتند. اما چون مدتی از شهرک دور بود و قضیه ازدواج و کارش پیش آمده بود، رسول را هم مانند بقیه دوستانش کمتر می‌دید. حالا هم که قسمت کاری شان یکی شده بود، روح الله خیلی دوست داشت بیشتر او را ببیند. رسول هم که خیلی وقت بود روح الله را ندیده بود، حسابی از دیدنش خوشحال شد. از همان بدو ورودشان، بحث‌های کاری‌شان شروع شد. هر چقدر رضا و صابر سربه‌سرشان می‌گذاشتند، اما باز آن ها به حرف های خود ادامه می‌دادند. زینب هم با مادر رضا و بقیه خانم ها هم صحبت شده بود. مهمانی که تمام شد، زینب هنوز در پذیرایی بود که دید پسر جوان و سر به زیری از اتاق بیرون آمد. سرش را اصلا بلند نکرد. از مادر رضا تشکر کرد و رفت. از بین حرف‌های مادر رضا فهمید که او رسول است. خداحافظی کردند و از خانه شان بیرون آمدند، روح الله گفت: « رسول رو دیدی؟» - « آره، یه لحظه فقط موقع خداحافظی دیدمش. » + « خیلی کارش درسته، حالا قرار شد یک سری از مطالبی که بلده رو به منم یاد بده. » کم کم شب‌های قدر از راه رسید. اولین شب قدر بدون حاج آقا مجتبی‌. روح الله اصرار داشت که باز هم به جلسات حاج آقا بروند. بعد از او جلسات را پسرش اداره می کرد. زینب خیلی نگران حال روح الله بود. می‌دانست که اگر جای خالی حاج آقا را ببیند، حالش بد می‌شود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 3⃣9⃣ - « روح الله، اگه فکر می‌کنی حالت بد میشه، نریم. بریم حاج منصور. » + « نه، بریم حاج آقا مجتبی. » زینب با احتیاط و آرام گفت: « خب حالا که حاج آقا نیست. بیا بریم یه جای دیگه. می ریم اونجا حالت بد میشه. » + « نه، بریم همون جا. من جای دیگه نمی‌تونم برم. » وقتی رسیدند، باهم قرار گذاشتند و از هم جداشدند. بعد از دعای جوشن کبیر، پسر حاج آقا سخنرانی کرد. آخر مجلس، صدای حاج آقا مجتبی را پخش کردند. همان روضه حضرت زهرا علیهاالسلام که آخرین بار خوانده بود. حسینیه یک‌دست اشک شده بود و آه. همه بلندبلند گریه می کردند. دل‌ها از فراق حاج آقا و روضه‌ای که ایشان از عمق جانش برای حضرت زهرا علیهاالسلام خوانده بود می‌سوخت. زینب به پهنای صورت اشک می‌ریخت. نگران حال روح الله بود. بعد از مراسم که بیرون آمد، او هنوز نیامده بود. خیلی ایستاد، اما خبری نشد. هر چقدر هم با گوشی‌اش تماس می‌گرفت، در دسترس نبود. تقریباً فقط چند نفری در خیابان مانده بودند. زینب حسابی نگران و کلافه شده بود و مدام قدم میزد. برای بار چندم دست به گوشی برد تا تماس بگیرد که روح الله را دید که با عجله به سمتش می‌دوید و همانطور که دستش را به سینه گذاشته بود، پشت سرهم می گفت: « شرمنده، شرمنده دیر شد. » - « نگرانت شدم. بابا همه رفتن! هرچی هم بهت زنگ می زنم، گوشیت آنتن نمی‌ده. » روح الله دستی به پیشانی اش کشید: « شرمنده. ببخشید. » زینب نمی خواست به رویش بیاورد که در نبود حاج آقا چی به او گذشته، اما روح الله حرفش را پیش کشید. آرام گفت: « دیدی صدای حاج آقا رو پخش کردن؟ انگار خود حاج آقا داشت روضه میخوند. انگار زنده بود. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 4⃣9⃣ - « صدای حاج آقا رو گذاشتن حالات بد شد؟ » روح الله سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، اما زینب از چشم‌های متورم و سرخ او همه چیز را خوانده بود. هر سه شب قدر را همان جا رفتند و هر سه شب حال روح‌الله همان بود. بعد از شب های قدر، دوباره جنب و جوش‌ها شروع شد. هنوز خیلی از کارهای عروسی مانده بود که باید در این فرصت دوماهه انجامش می‌دادند. کارت و لباس عروس را دوتایی رفتند و خریدند. زینب هرچه اصرار کرد که لباس را اجاره کنند، روح الله قبول نکرد. + « دوست دارم برات بخرم داشته باشی. » برای خرید کت وشلوار، روح الله به همراه زینب و خانواده اش رفت. آقای فروتن می‌خواست هم برای او کت وشلوار بخرد و هم برای حسین. روح الله می خواست یک دست کت و شلوار مشکی با بلوز سفید بردارد. چند تا از مغازه ها را گشت تا چیزی را که می‌خواست، پیدا کرد. کت و شلوار را که پوشید و از اتاق پرو بیرون آمد، چشمان همه از شادی برق زد. دامادی شده بود برای خودش. در آینه خودش را برنداز کرد. صاحب مغازه که از ظاهرش فهمیده بود چه تیپ آدمی است، جلو آمد و به شوخی گفت: « خب آقاداماد، مخلفات کت وشلوار چی می‌خوای؟ کراوات چه رنگی می‌زنی؟ » روح الله نگاهی به آقای فروتن انداخت و با خنده کراوات ها را برانداز کرد: « حاج آقا، به نظر شما چه رنگی خوبه؟ » - « ما از این مخلفات نداریم. » + « آره ما اصلا اهل این حرفا نیستیم. از این چیزا خوشمون نمیاد. همین به دست کت وشلوار و بلوز ساده برای من کافیه. » رسم خانوادگی‌شان بود که وقتی داماد کت و شلوار دامادی اش را می پوشد، مادر داماد یک پولی را در جیبش بگذارد. قبل از اینکه روح الله کت وشلوارش را در بیاورد، آقای فروتن صدایش کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 5⃣9⃣ به سمتش برگشت: « جانم حاجی؟ » آقای فروتن جلو رفت و مقداری پول در جیبش گذاشت. صورتش را بوسید: « مبارکت باشه پسرم. جای مادرت خالی. » روح الله لبخند تلخی زد و از آقای فروتن تشکر کرد. از مغازه که بیرون امدند، روح‌الله به زینب گفت: « من میرم مولوی تِی بخرم، بعدشم میرم دانشگاه. فردا بیا بریم خونه رو تمیز کنیم. » برای فردا قرار گذاشتند و از هم خداحافظی کردند. نا زینب به خانه شان رفت، دید روح الله شش تا تِیِ جورواجور خریده. هم خنده اش گرفته بود و هم تعجب کرده بود. - « چرا این‌قدر تِی خریدی؟» + « خب خریدم که خونه رو باهاش تمیز کنم دیگه. » - « با یه دونه شم می‌تونستیم تمیز کنیم. » آن روز دوتایی افتادند به جان خانه و تا می‌توانستند، همه جا را تمیز کردند. خانم فروتن کم کم وسایلی را که خریده بود، می‌آورد و می چید. اولین وسیله‌شان بعد از قرآن، قاب عکس آقای خامنه ای و حاج آقا مجتبی بود، که روح الله نصبشان کرد. هنوز خانه کاملا چیده نشده بود که روح الله وسایلش را از خانه پدرخانمش جمع کرد و به خانه شان برد. در جواب مادر خانمش هم که پرسید چرا این کار را می‌کند، گفت: « دیگه زشته من بیام خونه شما بمونم. شبایی که دانشکده نیستم، میرم خونه خودمون » - « تا دیشب زشت نبود، الان یه دفعه زشت شد؟ » + « دیگه خودمون خونه داریم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 آزمون منتظران در دوران غیبت 🔵 امام کاظم علیه السلام فرمودند: 🌕 يا بُنَيَّ إِنَّمَا هِيَ مِحْنَةٌ مِنَ اَللَّهِ اِمْتَحَنَ بِهَا خَلْقَهُ 🌹 فرزندم، (غیبت قائم) یک آزمون الهی است که به وسیله‌ی آن بندگانش را می‌آزماید. 🌺 فرا رسیدن میلاد با سعادت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 امام کاظم علیه السلام : ✍ مَن أرادَ أن یکنَ أقوَی النّاسِ فَلیتَوکل عَلی الله 🔴 هر که می‌خواهد که قویترین مردم باشد بر خدا توکل نماید. 📚 بحار الانوار، ج ۷،ص ۱۴۳ 🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دشمن را شاد نکنید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم