گفتندکه تک سوارمان درراه است
ازاول صبح چشممان بر راه است
ازیازدهم، دوازده قرن گذشت
تاساعت توچقدردیگرراه است؟
☀️اللهم_عجل_لوليك_الفرج☀️
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسینجان|♥️|.•°
گفتم از عشق
نشانی به من خسته بگو
گفت جزعشقِ
حسین(ع) هر چه ببینی بَدَلیست
#صݪیاللهعݪیڪیااباعبداللهالحسینع✨
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبحِ من
خیر شود
از پس یک خندهی تو ...
شهید مرتضی کریمی🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اگر میخواهید در این دوران
پر آشوب گمراه نشوید،
گوشتان به سخنان
ولایت مطلقه فقیه باشد..!✨
#شهیدمحمودرادمهر🪴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #دلتنگنباش!
زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحالله_قربانی
به روایت همسر بزرگوار شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #دلتنگنباش! زندگینامه شهید مدافع حرم #روحالله_قربانی به روایت همسر بزرگوار شهید @shahed
قسمتهای ۱۰۶ تا ۱۱۰ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 1⃣1⃣1⃣
آن روز وقتی برگشتند خانه، روح الله خواست حال وهوای زینب را عوض کند. به آشپزخانه رفت و گفت:
« خیلی دلم آب هویج میخواد. آبمیوه گیری کجاست؟ »
- « بالای کابینته، الان میام برات درست میکنم. »
+ « نه نمی خواد، تو صبر کن ببین چه آب هویجی برات درست کنم! »
- « پس یه چیزی زیر آب میوه گیری پهن کن، یه وقت نریزه. »
زینب مشغول جمع وجورکردن بود که صدای ترکیدن چیزی امد.
- « صدای چی بود؟ چی شد؟ »
تکههای خرد شده هویج همه جا ریخته بود. زینب به صورتش زد:
« روح الله! وسایلم، فرش، در و دیوار، چیکار کردی آخه؟! »
روح الله که سروصورتش پر بود از تکههای نارنجی هویج، گفت:
« در رو خوب نبستم، ترکید. تیغه اش هم شکست. با این آب میوه گیری که مامانت خریده! چرا اینجوریه؟ »
زینب که هم خنده اش گرفته بود و هم از کثیفی خانه حرص می خورد، گفت:
« آهان! الان مقصر مامان منه؟ بیا، بیا برو لباسات رو عوض کن. ببین چه بلایی سر خونه و زندگی آوردی؟ گفتم صبر کن خودم بیام. »
روح الله که هویج ها را از سر و صورتش پاک میکرد، گفت:
« چیزی نیست! خودم همه رو برات جمع میکنم. »
- « دستت درد نکنه، شما فقط کار نکن، من ممنونت میشم. »
تا لباسهایش را عوض کند زینب بیشتر خانه را تمیز کرد اما تکه های هویج همه جا پخش شده بود. در حین تمیزکردن، روح الله ادای خودش را در آورد که چه جوری آب میوه گیری پرت شد. می گفت و میخندید. زینب از یک طرف هویج ها را جمع میکرد و از طرفی به اداها و کارهای او میخندید. خانه که تمیز شد روح الله گفت:
« اشکال نداره، فردا میام دنبالت بریم برای خونه مون چندتا گلدون بخریم، از همون جا برات آب هویجم میخرم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 2⃣1⃣1⃣
چون بالکن نداشتند، قرار شد فقط دو تا گلدان بخرند. اما وقتی چشمشان به آن همه گلدان های شمعدانی، یاس، حسن يوسف و... افتاد هشت تا گلدان خریدند. روح الله عاشق گلدان های سفالی بود. می گفت:
« این گلدونا منو یاد خونه مادربزرگم میندازه. »
یک دسته بزرگ گل رز سفید هم برای زینب خرید. با هر زحمتی بود، گلدان ها را به خانه آوردند. برای خرید همین چند گلدان، کلی خوشحال بودند. زینب گل های رز را در آب گذاشت و به روح الله گفت:
« حالا این همه گلدونی که خریدیم رو کجا بذاریم؟ »
روح الله با چشم، خانه را دوره کرد. به میز ناهار خوری که رسید، گفت:
« رو میز بچینیم. ما که همیشه سفره میندازیم، حداقل این جوری ازش استفاده کنیم. »
زینب قبول کرد و با هم مشغول چیدن گلدان ها روی میز شدند. هر روز به آنها میرسیدند. اگر گل یکی از گلدانها در میآمد، این قدر خوشحال می شدند که انگار فرزندشان به دنیا آمده است. با همین خوشی های به ظاهر کوچک، کلی احساس خوشبختی می کردند. زینب قبل از آمدن روح الله، تمام کارهایش را می کرد. وقتی روح الله می آمد با هم غذا می خوردند و حرف می زدند. روزهایی که زینب درس و امتحان داشت، به اتاق می رفت و درس میخواند. روحالله که به تازگی چشم هایش آستیگمات شده بود، عینکش را میزد و مشغول خواندن جزوه ها و کتاب های نظامی اش میشد.
یکی از تفریحاتشان این بود که با هم بروند بازار بزرگ. کمی می گشتند و خرید میکردند، موقع نماز می رفتند مسجد بازار و نماز می خواندند، ناهارشان را در یکی از رستوران های آنجا میخوردند و به خانه برمیگشتند. گاهی هم به حرم شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام می رفتند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 3⃣1⃣1⃣
سه ماهی از زندگی مشترکشان می گذشت که پدر روح الله پیشنهاد داد تا با هم به مشهد بروند. برنامه یک سفر چهار روزه را چیدند و با قطار راه افتادند. وقتی رسیدند، ساعت حدود هشت صبح بود. هنوز از قطار پیاده نشده بودند که گوشی زینب زنگ خورد. روح الله داشت به پدرش کمک می.کرد تا ساکها را از قطار پایین بیاورند. وقتی صحبت زینب تمام شد، پرسید:
« کی بود؟ »
زینب با ناراحتی گفت:
« یکی از دوستام بود. گفت با چند تا از بچههای دانشگاه اومدن مشهد، می خوان جمع شن دور هم. گفت تو هم اومدی بیا پیشمون. اما گفتم من با پدرشوهرم اینا اومدم، نمیتونم بیام. »
+ « خب چرا گفتی نمیایی؟ میبرمت. »
« نه زشته! حالا با بابات اینا اومدیم، من برم پیش دوستام؟! »
+ « چه زشتی ای داره آخه؟ امروز برو پیششون، فردا با هم از صبح میریم حرم. »
زینب کمی مکث کرد و گفت:
« راست میگی؟ برم بد نیست؟ آخه جایی هم که گرفتن، خیلی به ما دوره. »
روحالله دسته ساک را کشید و گفت:
« اشکال نداره. یه جوری میریم باهم. حالا بیا فعلا بریم هتل. »
وسایلشان را که گذاشتند روح الله به پدرش گفت زینب را می برد پیش دوستانش و برمیگردد تا با هم بروند حرم. با هم سوار مترو شدند. تا رسیدند ظهر شده بود. روح الله دوتا ساندویچ خرید. ناهارشان را که خوردند، او را گذاشت پیش دوستانش و گفت:
« هر وقت کارت تموم شد، زنگ بزن بیام دنبالت. »
زینب تشکر کرد و از هم خداحافظی کردند. به زینب خیلی خوش گذشت. بیشتر از اینکه از جمع دوستانش لذت ببرد، از کاری که روحالله انجام داده بود خوشحال بود. این قدر بهش خوش گذشت که ساعت از دستش در رفت. یک لحظه به خود آمد و دید ساعت نزدیک هشت شب است. روح الله حتی یک بار هم به او زنگ نزده بود که اعتراضی کند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 4⃣1⃣1⃣
زینب سریع تماس گرفت. با خودش میگفت:
« حتما از دستم شاکیه. »
اما صدای مهربان روح الله از پشت تلفن، باعث آرامشش شد.
- « ببخشید! حواسم به ساعت نبود. »
+ « اشکال نداره، حالا بهت خوش گذشت؟ »
- « آره خیلی. اما پیش بابات اینا زشت شد این همه مدت نبودم. »
+ « نه بابا، اونا رفتن حرم. منم با علی رفتم. بیام دنبالت الان؟ کارت تموم شد؟ »
- « میگم تو الان از اونور شهر بیایی اینجا دنبالم، خیلی طول میکشه، سختت میشه. میخوای من خودم آژانس بگیرم بیام؟ »
+ « نه، سختم نیست. الان میام دنبالت. »
روح الله یک ساعت بعد پیش زینب بود. در راه برگشت به هتل، زینب گفت:
« وای، روم نمیشه تو چشم بابات نگاه کنم! الان میگه با ما اومده مسافرت، بعد رفته پیش دوستاش. »
روح الله خندید و گفت:
« نه بابام این جوری نیست. بنده خدا کاری نداره. »
همان طور هم شد. پدرشوهرش او را به چشم دخترش میدید، نه فقط عروس. به هتل که رسیدند، کمی استراحت کردند و با هم رفتند حرم. خیلی شلوغ بود. به طرف گنبد حرم امام رضا ایستادند و سلام
دادند. میان آن همه جمعیت، جای دنجی را پیدا کردند و نشستند. روح الله قرآن برداشته بود و زینب کتاب دعا.
در یکی از مراسم های رسول بود که زینب به مادر رضا گفت:
«خیلی نگران روح الله ام. میگه میخوام برم جای رسول. اگه یه وقت اتفاقی پاش بیفته، من چه کار کنم؟ »
مادررضا دلداری اش داده بود و گفته بود:
« زینب جان، حدیث کسا بخون. حدیث کسا بلا رو دور می کنه. اگر خدای نکرده قرار باشه اتفاقی بیفته، حدیث کسا جلوی اون بلا رو میگیره. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 5⃣1⃣1⃣
از آن روز به بعد حدیث کسا ورد زبانش شده بود. مدام برای او حدیث کسا می خواند. روبه روی گنبد طلایی حرم نشسته بودند و دعا میخواندند. چند ساعتی آنجا بودند و بعد به هتل برگشتند. صبح روز بعد باز هم با هم به حرم رفتند. وقتی برگشتند، روح الله با خنده به زینب گفت:
« میخوام تلافی دیروز رو دربیارم. با على میخوایم بریم سرزمین موج های آبی. »
زینب هم خندید و گفت:
« باشه برید، منم دوباره میرم حرم. »
ظهر بود که علی و روح الله رفتند. روحالله بچهها را خیلی دوست داشت و برایشان خیلی وقت میگذاشت، مخصوصاً على که برادرش بود. گاهی نصیحتش می کرد:
« علی جون، احترام به پدر و مادر فراموشت نشه. همیشه حرفاشون رو گوش کن. آدم وقتی به حرف پدر و مادرش گوش کنه، عاقبت به خیر میشه. نمازت رو هم سعی کن همیشه بخونی. حالا هنوز به تکلیف نرسیدی اشکال نداره، تا جایی که تونستی بخون، مستحبات نماز رو هم نخوندی، ایرادی نداره. »
روح الله با تمام مهربانیهایش یک اسطوره بود برای علی برای همین به راحتی حرف و نصیحت هایش را می پذیرفت. با داشتن برادری مثل روح الله احساس غرور می کرد. به این فکر می کرد که تا وقتی روح الله هست، کسی نمی تواند به او حرفی بزند. چند باری می شد که روح الله پشتش درآمده بود و بین بچه های محله شان طرفداری اش را کرده بود. یک بار هم وقتی با چند تا از بچه های کوچه شان دعوایش شد، روح الله که از پشت بام شاهد ماجرا بود، از همان جا پایین پریده بود و پشت علی درآمده بود. علی به برادرش افتخار میکرد و خیلی دوستش داشت. زینب وقتی وارد صحن شد خیلی چیزها برایش زنده شد. روبه روی گنبد نشست و به فکر رفت. اتفاقات این چند وقت را با خود مرور میکرد. آن روزی که از امام رضا مردی را آرزو کرده بود تا با او عاقبت به خیر شود. ازدواجش، شهادت رسول و حرفهای روح الله.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم