امامصادقعلیهالسلام،خطاببه:
منتظرانعصر غیبت🤍🥀.
دعایمعرفت،مخصوصِ👇🏻🧩
#یہمنتظرواقعے🪖
🌤#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اصلا حسین جنس غمش فرق می کند...
#السلامعلیڪیااباعبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
- از دلتنگ بھ ســردار:)
+دلتنگ ،بھ گوشم ...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎فرازے از وصیتنامہ:
شهادت چیزی نیست که مفت بدست بیاید، بنده خدا بودن میخواهد نه بنده هوا و هوس.
🌷شهید کریم رئیسی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #دلتنگنباش!
زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحالله_قربانی
به روایت همسر بزرگوار شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #دلتنگنباش! زندگینامه شهید مدافع حرم #روحالله_قربانی به روایت همسر بزرگوار شهید @shahed
قسمتهای ۲۲۶ تا ۲۳۰ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 1⃣3⃣2⃣
یک روز که حسابی دلش هوای روح الله را کرده بود، دور از چشم خانواده اش به خانه خودشان رفت. کلید را که به در انداخت و وارد شد. بیشتر احساس دلتنگی کرد. خیلی دلش برای روح الله تنگ شده بود. با قدمهای آهسته و چشمی گریان، خودش را به اتاق او رساند. به کتابخانه روح الله نگاه کرد. از بین آن همه کتاب و جزوه های نظامی، نگاهش روی " هشت کتاب سهراب سپهری "، که روح الله برایش کادو خریده بود ثابت ماند. جلو رفت و آن را از بین کتاب های دیگر بیرون کشید. با دست خاک رویش را پاک کرد و آن را باز کرد. کتاب را که ورق زد، دوتا گلبرگ گل رز خشک شده از آن بیرون افتاد. زینب عادت داشت، گل هایی را که روح الله برایش می خرید، پرپر می کرد و لای کتاب خشک می کرد. در یکی از نبودنهای روح الله، وقتی دلتنگش شده بود، روی یکی از گلبرگهانوشت:
« آن چنان مهر توام در دل وجان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود. »
این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمی دانست.آن را برگرداند، دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:
« عشق من دلتنگ نباش. »
دانست که روح الله کِی این را نوشته، خیلی خوشحال شد. گویی آرامش را جرعه جرعه نوشید و تمام دلتنگی هایش برطرف شد.
دو ماه بعد از شهادت روح الله، تماس گرفتند و گفتند می خواهند او را به سوریه ببرند. این بهترین خبری بود که می شنید. همراه مادرش رفتند سوریه. از هواپیما که پیاده شدند، همه جا تاریک بود. شهر وضعیت جنگی داشت. اوضاع را که اینطور دید با خود گفت:
" روح الله دمت گرم. اون همه آسایش و آرامش روتو کشور خودت ول کردی، اومدی اینجا! "
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 2⃣3⃣2⃣
چون شب رسیده بودند، نمیشد بروند زیارت. زینب تا خود صبح بیدار بود و لحظه شماری میکرد. پنجره را باز می کرد و نفس می کشید. با خودش فکر می کرد:
« روح الله تو همین هوانفس کشید و شهید شد. »
صبح سوار اتوبوس شدند و رفتند به سمت حرم سیده زینب علیهاالسلام. زینب تک تک لحظه ها را می شمارد. چفیه روح الله را به گردن انداخته بود. وقتی رسید، به یادش افتاد که روح الله می گفت:
« وقتی مشهد میرفتم، کفشام رو در میآوردم. »
زینب هم به یاد او کفش هایش را درآورد و به دست گرفت. اطراف حرم مخروبه شده بود و خاکی بود. وقتی وارد شدند، غربت و خلوتی حرم خیلی به چشم می آمد. زینب با دیدن غربت حرم گفت:
« روح الله خیلی مردی، خیلی مردونگی کردی. من اصلا از این کاری که کردی ناراضی نیستم. چی بهتر از اینکه با اون وضع فدایی حضرت زینب بشی. »
به ضریح که رسید، بغضش ترکید. بلندبلند گریه کرد. خطاب به حضرت زینب علیهاالسلام گفت:
« یا حضرت زینب، روح الله همه زندگی من بود. من همه زندگیام رو یک جا دادم. منتی هم نیست، اما من جا موندم. »
درد و دل کردن با بانوی صبر و استقامت خیلی به او انرژی داد. عصر همان روز هم رفتند زیارت سیدہ رقیه علیهاالسلام. هروقت اسم حضرت رقیه علیهاالسلام می آمد، اشک در چشمان روح الله جمع میشد. زینب از شدت علاقه او به حضرت رقیه علیهاالسلام خبر داشت. در آن مکان نورانی برای روحالله زیارت عاشورا خواند و از حضرت رقیه علیهاالسلام مدد خواست.
از سوریه که برگشت، خیلی آرام تر شده بود. غربت حرم حضرت زینب علیهاالسلام را که دیده بود، به روح الله حق میداد که به آنجا برود و فدایی حضرت بشود. با خود گفت:
" روح الله، می ارزید یه همچین اتفاقی برای زندگیمون بیفته. "
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 3⃣3⃣2⃣
بعد از سوریه، سرمزار که رفت، همان جایی ایستاد که آن روز حاج سعید ایستاده بود. در حال خودش بود که پدرش زنگ زد و گفت:
« حاج سعید هم شهید شده. »
زینب شوکه شد. با خودش گفت:
" اگه میدونستم حاج سعید هم شهید میشه، سفارش می کردم سلام من رو به روح الله برسونه. "
به حال او غبطه می خورد که به شهدا رسیده است. زینب با روح الله قرار گذاشته بود هروقت سر مزارش رفت، سر مزار مادر روح الله هم برود. اولین باری که این کار را کرد، اتفاق جالبی برایش افتاد. مثل روح الله نشست و با دقت مزار مادرش را شست. فاتحه ای خواند و بلند شد. وقتی میخواست سوار ماشین شود، روی شیشه ماشین عکس روح الله را دید که دارد به او لبخند می زند. با چشمان متعجب به تصویرش زل زده بود. اول شک کرد، اما وقتی نزدیک تر شد دید، خودش است. دستش را برای او تکان داد و گفت:
« روح الله خودتی؟ »
دو رهگذری که آنجا بودند، برگشتند و نگاهش کردند. زینب سريع دستش را انداخت تا آنها فکر نکنند دیوانه شده است. یه لحظه حواسش پرت آنها شد. وقتی دوباره به شیشه نگاه کرد، تصویر روح الله محوشده بود. اما مطمئن بود که او را دیده. حتی لباس های تنش را هم دیده بود که چی پوشیده. این اتفاق چند بار دیگر برایش پیش آمد و روح الله رادید که به او لبخند میزند. اگر او را هم نمیدید، در تمام لحظات، حضورش را حس می کرد و لحظه لحظه با او زندگی می کرد. روح الله همیشه به زینب می گفت:
« بیا برای خودمون باقیات الصالحات جمع کنیم. یه کاری بکنیم که بعد از مرگمون هم اون دنیا به کارمون بیاد. »
به حال پدر و مادر امام خمینی غبطه میخورد و می گفت:
« خوش به حال پدر و مادر امام خمینی. ببین چه پسری تربیت کردن که هنوز هم براشون باقیات الصالحات داره. »
زینب به این فکر می کرد که حالا خود روح الله شهید شده و باقیات الصالحات پدر و مادرش شده و چقدر قشنگ به چیزی که میخواست، رسیده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 4⃣3⃣2⃣
ادامه فصل دوازدهم
چشم هایش را باز کرد. هنوز ضریح در دستانش بود. نمیدانست چقدر از زمان گذشته فقط میدانست تمام روزهای زندگیاش از ذهنش گذشته بود. صدای روح الله در عمق وجودش پیچید.
+ « زینب، اگه رفتیم کربلا، حاضری حلقه هامون رو بندازیم حرم؟ »
- « وای روح الله، معلومه که نه. حلقه های ازدواجمون تنها چیز مشترک بین من و توئه. چه جوری ازش دل بکنم؟ »
+ « ولی اگه حلقه هامون رو بندازیم حرم، عشقمون جاودانه میشه ها! »
-« نمیدونم. حالا بذار قسمت بشه بریم کربلا، اون موقع تصميم می گیرم. »
بعد از شهادت روح الله، با خودش عهد کرد هر وقت کربلا قسمتش شد، حلقه هایشان را بیندازد داخل ضریح. کیسه ای را از قبل آماده کرده بود و روی آن نوشته بود:
« این حلقه های من و همسر شهیدم است که در دفاع از حرم حضرت زینب علیهاالسلام شهید شد. فقط خرج ضریح شود. »
حلقه هایش را از انگشتش بیرون آورد و درون کیسه انداخت. در کیسه را محکم کرد و آن را انداخت درون ضریح. با چشم مسیر عبورش را دنبال کرد. افتادند کنار قبر مطهر امام حسین علیهالسلام. رو به ضریح گفت: « امام حسین، حلقه های ازدواجم رو انداختم ضریح تا بگم از بهترین چیزای زندگیم گذشتم برای شما. منتی هم نیست. روح الله همه زندگیم بود و حلقه های ازدواجمون تنها چیزی بود که بینمون مشترک بود. هر دوی اینها فدای شما. »
آرامش عجیبی داشت که تا آن روز تجربه نکرده بود. در ازای تمام چیزهایی که داده بود، یک چیز گرانبها به دست آورده بود. آن هم چیزی نبود، جز روح الله ابدی... .
⬅️ پایان
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم