eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رهبرانقلاب: شغل اوّل زن تربیت فرزند است. نمیگوئیم شغل دیگر نداشته باشد، اسلام مانع نیست، اما اوّلین و اساسی‌ترین و پراهمیت‌ترین شغل زن، مادری است. #پویش_حجاب_فاطمے
💠حرکت زیبای حجاج ایرانی در صحرای عرفات...💔😭 #حجکم‌مقبول‌آقاجان ارسالی از آدمین عزیزمون حاج آقا سید پیمان موسوی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
السلام علیک یا ابا صالح المهدی( عج ) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
«حسین جان» عاشقان را گر تو فرمان بر نثار جان دهی؛ بر سر ڪوی تو هرشب #عید_قربان می شود...♥️😍 تقدیم به روح پاک شهیدان سر جدا #سید_میلاد_مصطفوي #محسن_حججي
قبل انقلاب #حجاب نبود و - آمار زنان باسواد %۳۵ بود الان رسیده به %۸۰ - دانشجوهای دختر از %۱۰، رسیدن به %۶۵ - اعضای هیأت علمی خانم در رشته های فوق تخصّصی پزشکی کمتر از ۱۰ نفر رسیدن به ۱۸۰ نفر و اینجاست که می گوئیم پرواضحه حجاب، مزاحم و مانع فعّالیت های سیاسی و اجتماعی و علمی نیست! 📝 #پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹چرا کشورهای خارجی تلاش میکنند مسئله حجاب را در ایران امنیتی جلوه دهند؟ #پویش_حجاب_فاطمے
این مربوط به کجاست؟؟ #پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حسین ع گفتن و سینه زنی حاجیان، دقیقا چسبیده به کعبه! ما بر آنیم که این ذکر جهانی بشود.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#اطلاعیہ 📜 جشن #غدیر علوے و #حجاب فاطمے {🎉🎁💝🎈} سلام رفقاے غدیرےجاݧ😊🍃 خوبین ڪہ الحمدالله؟ رفقا ما قصد داریم براے عید غدیر یہ کار #قشنگ و #بابرکت انجام بدیم هرکسے ڪہ میتونہ حتے در حد یڪ کیک خونگے [🎂] کلوچه [🍪🍩] شکلات (🍬🍭🍫) چند شاخه گل (🌹💐) و هرچیزے ڪہ،میدونین این کار رو قشنگ تر میکنه به همراه نوشته هاے ناب پویش در مورد #حجاب رو بهش ضمیمه کنین🖇📌 و بین افرادے که حجاب درستے ندارن پخش کنین وحتما هم تاکید کنین که عیدے عید #غدیر از طرف امام علے{ع} هستش و کسایے ام ڪہ بیان شیرینے دارن بگن که به مناسبت این روز قشنگ بخاطر مولا روسریتونو جلو بکشین 🙂 اینم از کانال نمونه محتواها پرازایده هاے جذاب براے این روز بزرگ ان شاءالله بازم تکمیل میشہ محتواها↓ 📩 || @nimeshaebanfatmi شاغل و غیر شاغلم نداره ها همه میتونین جانمونے رفیق☺️ این عکسے روهم کہ میبینید یہ تصویر جدید و جذاب هستش پیشنهادے براے پروفایل خودتون یا کانالتوݧ 🌟براےاحیاےغدیر کلے ام ڪہ ثواب داره 😉 #لبخندامیرالمومنین_نصیبتون {♥} #پویش_حجاب_فاطمے
📸 تصویری از حج امسال که مورد توجه رسانه‌ها و کاربران فضای مجازی قرار گرفت 🔸مردان ترکیه برای حفاظت از زنان کاروانشان در حج دیوار انسانی ساختند. #پویش_حجاب_فاطمے
رمان واقعی و بسیار زیبای #یک_فنجان_چای_با_خدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣2⃣2⃣ چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟ از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمی دانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او این بار پر از جدیت کمر صاف کرد " وقتی از علاقه ام به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشون رو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمی افته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه "نه" قاطعانه است.. و کلا به ازدواج با آدمی مثل من فکر هم نمی کنید.. دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خرد شده، نه.. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودم و اعتقاداتم فکر می کنم و نمی تونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستم و با حرفهایِ صد من یه غاز دلتون رو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد.. و مدام خودم و با این حرفا مثلا، آروم می کردم.. ولی نمی شد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقم و سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. این که چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده.. " دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ من معما شد " چرا.. چرا مادرتون همه چیز رو گفت؟؟ " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣2⃣2⃣ پنجه هایش را در هم گره زد " خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم.. مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدم رو خواب می بینن که ازشون رو برمی گردونن و ناراحتن. " مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست.. و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.. آن شهید.. پدرِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی می کرد " وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن خشکم زد.. نمی دانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت.. تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ای می گفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمی دونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن می شدم. نباید کم می ذاشتم تا بعدا پشیمون بشم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردم و با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین." ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣2⃣2⃣ " از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیایید، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمی دونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی می تونه باشه.." مردِ جنگ و ترس؟؟ این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمی ترسند اما از ابراز احساسشان چرا..؟ کمی خنده دار نبود؟؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت " تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم.. تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدم و کلمات رو شسته و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.... استغفرالله.. هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت.. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم "نه" گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشاءالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم.. حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر می شد تو وجود آدم.. اما نجاتم داد.. باید مطمئن می شدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده.. و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣2⃣2⃣ صداشِ کمی خجالت زده شد " می دونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدن رو بزنم، چون دانیال چشمام رو درمی آورد.. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده.." و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ای مذهبی؟؟ یا مایه گذاشتن از دانیال؟؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو می کرد " عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشب هم می خوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید.. اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمی خواد بر خلاف میل تون کاری رو انجام بده. اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.. " سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز. حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود.. در دلش ریسه ریسه، آذین می بستند، اما می دانست باید برق مرکزی را قطع کند.. حسام حیف بود.. لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم.. کامم تلخ شد " اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم.." چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد " نمی پرسم چرا. چون دلیلش رو می دونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار.. من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگید... " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣2⃣2⃣ به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش می زدم. " من اصلا به کسی مثل شما فکر هم نمی کنم.. پس وقت تون رو هدر ندین.. " سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش می کرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند " عجب.. پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافات رو با جیغ جیغ و عصبانیت نمی گفتین.. چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم.. بهترهه شما هم وقتتون رو تلف نکنید.. " چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟؟ با خشم روبه رویش ایستادم " تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟ اصلا می فهمی داری چیکار میکنی؟؟ می فهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی.. این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.. " با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت... ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣2⃣2⃣ " پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش می کرد.. می خندید.. یه تنهِ یه لشگر رو آموزش می داد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه می گفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زنده است.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمی کنه.. پس شما هم صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. " لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست می گفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک می دیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود.. نمی دانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه می خواست و من خوشحالی ام در اوجِ بزرگی اش، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده. وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت " حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ "بله" تون بمونم؟؟ " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣2⃣2⃣ به صورتش نگاه کردم " از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام می دونید؟ " سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد " اونقدر که لازم باشه می دونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره.." تعجب کردم " از کجا میدونید؟؟ " لبخند زد " دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام می کنیم.. دقیق و مهندسی شده.. شما جواب " بله" رو لطف کنید.. بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟؟" شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. " فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم.. " نگذاشت حرفم تموم شود " وجب به وجب.. حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟ " خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس می کنم . خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: " یا علی.. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣2⃣2⃣ یاعلی" را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد " کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود.." سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمی گرفت.. یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت " واجب شد دهنمون رو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد.. " میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمی دانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق می کند. و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم. هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم "این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه.. " یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا می دانست چه شکلی ام؟؟ ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣2⃣2⃣ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی، هر چند کوتاه.. آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمی رفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید. اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و حالا با هر برشِ پارچه، صورتم را می بوسید و بخشش طلب می کرد. بخشش، محض خواسته ای که حقش بود و من درکش می کردم. پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام می داد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم می کرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر می کردم که می شود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟ ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣3⃣2⃣ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را.. چند روزی از مراسم خواستگاری می گذشت و حسام حتی یک بار هم به دیدنم نیامده بود. دلم پرمی کشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی.. دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیک تر می شدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر می شد. و من ریه هایم کمی حسام می طلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم می آمد، اما نیامد.. با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟؟ "بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما می ارزید.." چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه می کند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت می شود.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♥️تبریک به لب ز ره منادی آمد ♥️که ایّام سرور و فصل شادی‌آمد ♥️یعنی علی النقی امام هادی ♥️با علم رضا، جود جوادی آمد ولادت امام هادی علیه السلام مبارک باد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
meysammotiee-@yaa_hossein.mp3
12.33M
🎧🎧🎧 🌸میلاد (علیه السلام) 🎵حاجت دلارو خدا با مهر تو داده 🎤🎤 میثم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا