هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 1⃣3⃣
خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا.
سه ماه نیامدنش را بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود .با آقاي اسفندیاري، شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توي شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشنتر بود. منوچهر وسایلمان را گذاشته بود توي اتاق کوچکتر.
گفت:
"این ها تازه ازدواج کرده اند.تا حالا خانمش نیامده جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم. من موافق بودم. منوچهر چهار تا جعبه ي مهمات آورده بود که بجاي کمد استفاده کنیم. دو تا براي خودمان، دو تا براي آنها. توي جعبه ها کاغذ آلمینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزد.
روز بعد آقاي اسفندیاري با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقاي اسفندیاري دوسه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توي خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آنجا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت.می رفتم بالاي پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه نداشتیم. یک نردبان بود که چند پله بیشتر نداشت. از همان می رفتم بالا. یکی ازبرنامه ها اسرا را نشان می داد، براي تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره ي تلفن می دادند. اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم به خانواده هاشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم.
بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار را بکند. اسم و شماره ها را می دادیم و او خبر میداد به خانواده هاشان. وقتی شوهر هامان نبودند این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هرچه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته ي بعد نمی بینیمشان. چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقاي اسفندیاري بهم داد.
یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند.....
⏪⏪ادامه دارد.....
💥💥💥💥💥💥💥💥
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 2⃣3⃣
🌲🌲
هول شدم. حالم به هم خورد. آقاي اسفندیاري زود دکتر آورد بالاي سرم.. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش از دوکوهه یک دسته شقایق
وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند .نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب راهم می داد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزي می خرید می آمد. یک لباس لیمویی دخترانه هم خرید. منوچهر سر هر دوتا بچه میدانست خدا بهمان چه میدهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند.
گفت: "می روم حرم".
خلوتی می خواست که خودش را خالی کند.
⏪⏪ادامه دارد.....
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 3⃣3⃣
🌲🌲تولد هدی
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر مرا همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشگر برود غرب. نمی تونست دو ماه به ما سر به زند، اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم و آمدیم.
هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار را براي جایی می برد. آنقدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید .
فرشته گفت: "اوه، تا خانه صبرکنم؟ همین حالا بخوریم."
ولی چاقو نداشتند. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه راقاچ کرد. سرش را تکان داد وگفت:
" چه دختر ناز پرورده اي بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد. "
اما هدي دختري نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوري و توداري منوچهر است. هرچه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست اخلاقش هم به او رفته است. هدي فروردین به دنیا آمد. منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادي شیرینی گرفت و همه بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد. آنقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد. هدي تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدش. وقتی خانه بود، باعلی کشتی می گرفت، با هدي آب بازي می کرد. برایشان اسباب بازي می خرید. هدي یک کمد عروسک داشت. می گفت:
" دلم طاقت نمی آورد..... "
⏪⏪ادامه دارد....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 4⃣3⃣
می گفت: " دلم طاقت نمی آورد.شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک
می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازي کرده ام. "
دست روي بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: " اگر یک تلنگر بزنی، شاید خودت یادت برود ولی بچه ها توي ذهنشان می ماند براي همیشه. "
باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی می خواست غذاشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند.سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدي به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلاي پنج، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند، مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ي منوچهر برود میگفت: " قربان بابات بروم. "
منوچهر بعد از او شکسته شد.
تا آخرین روز هم که می پرسیدي سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزي بود؟ می گفت: روز شهادت حاج عبادیان.
راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه و جاي خالی حاجی را ببیند. منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بد جوري شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هاش آب می آمد، اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم. شهادت هاي پشت سر هم و چشم انتظاري این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاري می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم.
گفت: " این هم یک مبارزه است. فکر کرده اي من نمی ترسم؟ "
منوچهر و ترس؟ توي ذهنم یک قهرمان بود.
گفت: " آدم هر چه قدر طالب شهادت باشد، زندگی را هم دوست دارد.همین باعث ترس می شود.فقط چیزي که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا. "
حرف هاش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ي خودمان.
⏪⏪ادامه دارد.....
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 5⃣3⃣
🌲🌲تلنگر
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد.
گفت: " فرشته، با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند ببینید. "
چرا باید این کار را می کردم؟
گفت: " براي اینکه ببینی چقدر آدم خودخواه است. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم.
با علی و هدي رفتیم جایی را که تازه موشک زده بودند. یک عده نشسته بودند روي خاك ها. یک بچه مادرش را صدا می زدکه زیر آوار مانده بود، اما کمی آن طرف تر، مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدم ها باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خود خواهی است. منوچهرمی خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود صبح ها می رفت پادگان و شب می آمد.
⏪⏪ادامه دارد...
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 6⃣3⃣
🌲🌲بعد از جنگ
نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتداکرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ي اتاق می ایستاد، طوري که کسی نتواند پشتش بایستد.
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به (حی علی خیرالعمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر(لا اله الا الله) گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:
" عزیز من این چه کاري است تو می کنی؟ می گوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوي؟"
فرشته چند تار موي منوچهر را که روي پیشانی خیسش چسبیده بود،کنار زد و گفت:
" به نظر خودم که بهترین کار را می کنم. "
شاید شش ماه اول ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه .
جنگ که تمام شد، گاهی براي پاکسازي و مرزداري می رفت منطقه. هربار که می آمد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتوانست بخورد..
می گفت: " دل و روده ام را می سوزاند. همه ي غذا ها به نظر ش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکتر ها هم تشخیص نمی دادن. هردفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند و دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه.
آن سالها فشار اقتصادي زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهر ها با آن کار کند، اما نتوانست. ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عموش، نادر، توي ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهر ها از پادگان می رفت آن جا،شیر میفروخت.
⏪⏪ادامه دارد.....
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 7⃣3⃣
🌲🌲درس خواندن
نمیدانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرااین کار را می کند؟
گفت: "تا حالا هر چی خجالت شماها را کشیدم بس است."
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: " نه، براي خانواده ام کار میکنم."
درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته.
کتاب فارسی را باز کرد و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر دربد خطی قهار بود.
گفت: " حالا فکر کن درس خواندی .با این خط بدي که داري معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند."
گفت: " یاد می گیرند."
این را مطمئن بود. چون خودش یاد گرفته بود نامه هاي او را بخواند و هزار کلمه ي دیگر که خودش می توانست بخواند غلط ها را شمرد،شصت و هشت غلط. گفت: "رفوزه اي. "
منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: " آن قدر می خوانم تا قبول شوم. "
این را هم می دانست.
⏪⏪ادامه دارد....
✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 8⃣3⃣
🌲🌲آدمهای بعد از جنگ
منوچهر آن روزها صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارك تا هفت درس می خواند.از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد تا موقع بی کاري بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردرد هاي شدید گرفت. از دردخون دماغ می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توي سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش میگفتند: "چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرك جور می کنیم. اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. "
این حرف ها برایش سنگین می آمد. میگفت: "دلم می خواهد یاد بگیرم. باید یه چیزي توي مخم باشد که بروم دانشگاه. مدرك الکی به چه درد می خورد؟"
بعد از جنگ و فوت امام زندگی ما آدم هاي جنگ وارد مرحله ي جدیدي شد. نه کسی ما را می شناخت و نه ما کسی را می شناختیم.انگار براي این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم.خیلی چیز ها عوض شد.
منوچهر می گفت: " کسی که تا دیروز باهاش توي یک کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توي اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم."
بحث درجه هم مطرح شد.به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازي ومدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ
مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد، اما گاهی کاسه ي صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد که قبول نکردند.
⏪⏪ادامه دارد.....
✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 9⃣3⃣
🌲🌲
سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستري شد .
از سر تا پاش عکس گرفتند .چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداري کردند، اما نفهمیدند چی شده است. یک هفته مرخص شده بود.
گفت: " فرشته، دلم یک جوري است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند."
دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداري کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت.
گفت: " خانوم مدق اینها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند و ببینند غده کجاست ."
گفتم: " مگر من می گذارم."
منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل.
گفتم: " دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم."
⏪⏪ادامه دارد....
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 0⃣4⃣
🌲🌲
پنبه ي الکل را برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم پدرم و گفتم بیاید دنبالمان. میخواستم منوچهر را از آنجا ببرم. دکتر که سماجتم را دید، یک نامه نوشت، گذاشت روي آزمایش هاي منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم. منوچهر را روز عاشورا بستري کردیم بیمارستان جم.
اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن:
"خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده اي اینجا، روي تخت بیمارستان؟ من ازاین جور مردن متنفرم ".
بعد نشست روي تخت گفت:
" یک جاي کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودي. هر وقت خواستم بروم آمدي جلوي چشمم سد شدي. حالا دیگر برو . "
همه ي بی مهري و سرسنگینیش براي این بود که دل بکنم. میدانستم.
گفتم: "منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم. حالا ببین ."
⏪⏪ادامه دارد.....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 1⃣4⃣
🌲🌲
ما روزهاي سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم.
ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذاي امام حسین(ع) می خواست. دکترش گفت: "هرچه دلش خواست بخورد. زیاد فرقی ندارد."
به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ي بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند براي خودمان. یکی از
مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت: " از یه چیز مطمئنم. نظر امام حسین روي من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد."
تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود، انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود. کاري که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوي منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفته ي روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: " جانباز نود درصد."
هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماري ها از عوارض جنگ باشد. با این همه باز بنیاد گفته بود بیماري هاي منوچهر مادرزادي است.
⏪⏪ادامه دارد....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران
قسمت 2⃣4⃣
🌲🌲
همه عصبانی بودند فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود. خب راست می گویند.
هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم را گرفت و گذاشت روي سینه اش..
گفت: " قلبم دوست دارد بمانی ،اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پاي تو سوخته. خدا زیبایی هاي زندگی را براي بنده هاي خوبش خلق کرده. او هم باید از آنها استفاده کند. شاد باشد. لب هاش می لرزید."
گفتم: "من که لحظه هاي شاد زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه شادي زندگی من است. همین که می بینمت شادم.
گفت: " تا حالا برات شوهري نکردم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روي. "
گفتم: "بگذار دوتایی با هم برویم."
همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکار آوردند که منوچهر را ببرند. منوچهر نگذاشت. گفت پاهام سالم است. می خواهم راه بروم. هنوز فلج نشده ام.
جلوي در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید. دست من را دو سه بار بوسید.
گفت: "این دست ها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیشتر زحمت می کشند.
نگاهم کرد و پرسید تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."
و رفت.حتی برنگشت پشتش را نگاه کند.
نکند برنگردد؟
⏪⏪ادامه دارد.....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 3⃣4⃣
لبه تخت منوچهر نشست مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش را نمیکرد
همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند منوچهر....
دکتر با یک در صد امید برده بودش اتاق عمل.
به فرشته گفته بود به توسل خودتان برمیگردد.
چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمیفهمید راه میرفت مینشست. چادرش را بر می داشت دوباره سرش می کرد.سر ظهر صداش زدند. پاهاش را با خودش می کشید تا دم اتاق ریکاروی. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد میزدند یکی استفراغ میکرد. یکی اسم زنی را صدا میزد. و دو نفر دیگر از درد به خودشان میپیچیدند.
تخت اخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد بالا و پایین نمی امد
برگشت به دکترش نگاه کرد و منتظر ماند.
دکتر گفت: موقع بیهوشی روح ادم ها خودش را نشان میدهد روحش صافه صاف است.
گوشش را نزدیک لبهای منوچهر برد لبانش تکان میخورد داشت اذان می گفت. تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت
قسمتی از کبد و روده و معده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد تا دو هفته نمی توانست چیزی بخورد. یواش یواش مایعات میخورد.
منوچهر باید شیمی درمانی می شد
از ازمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را میسنجند و بر اساس آن شیمی درمانی میکنند.
⏪⏪ادامه دارد...
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 4⃣4⃣
🌲🌲
دکترشفاییان متخصص خون است که دکتر میر، براي مداواي منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردي که من کشیدم بدتر بود یا دردي که منوچهر کشید. دلم می سوزد. می گویم اي کاش یک بار داد می زد. صداي ناله اش بلند می شد. دردش را بیرون می ریخت. همین صبوري و سکوت ها ، پرستار ها و دکتر ها را عاشق کرده بود. هرکاري از دست شان بر می آمد دریغ نمی کردند.تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند.
روزهایی که از بیمارستان می امدیم ، روزهاي خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوي خنده هام را بگیرم.
با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخواهم خودم راه بروم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان. دم خانه جلوي پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. علی و هدي خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پاي تخت منوچهر شاخه هاي گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالاي تختش.
جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت:
" باید زودتر شیمی درمانی شود."
با هر نسخه ي دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی؟
⏪⏪ادامه دارد.......
✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 5⃣4⃣
🌲🌲
دنبال بعضی داروها باید توي ناصر خسرو می گشتیم. صف هاي چند ساعته ي هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه هاي تخصصی که چیزي نبود.
دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازي منوچهر را از بنیاد گرفتند. اما طول کشید این کارها. براي خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند گر می گرفت.
می گفت: " انگار من را کرده اند توي کوره بدنم داغ می شود. "
تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت.
منوچهر چشمهاش را روي هم گذاشت و فرشته موهاي سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهاش تکه تکه میریخت. موهاي ریزي که مانده بود توي سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد.
گفت: " با تیغ بزندشان. حتی ریش هاش را که تنک شده بود."
یک ریز حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوي منوچهر ایستاد.
" خیلی خوش تیپ شده اي.عین یول براینر. خودت را ببین."
منوچهر همانطور که چشمهاش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روي تخت دراز کشید.
⏪⏪ادااامه دارد.....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 6⃣4⃣
🌲🌲
منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لاي موهاش و از سر بدجنسی می کشیدمشان. و حالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ي زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او. آنقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدي را درمدرسه بنویسم. علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدي اول دبستان. جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا میخوابیدم، پاي تخت.
یک شب از (یا حسین) گفتنش بیدارشدم. خواب دیده بود. خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده.
- "چلچراغ سنگین بود.استخوان هام می شکست. صداي شکستنشان را می شنیدم. همه ي دندان هام ریخت توي دهانم."
آشفته بود. خوابش را براي یکی از دوستانش که آمده بود ملاقاتش تعریف کرد.
او برگشت گفت: " تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید. پشت کرده اید به اعتقاداتتان. "
⏪⏪ادامه دارد....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 7⃣4⃣
🌲🌲 تعبیر خواب
آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند. حتی تهمت می زدند. چون ریش هاي منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من براي اینکه بتوانم زیر بغل هایش را بگیرم و راه برود، چادر را می گذاشتم کنار.
نمی توانستم ببینم این طوري زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی هاي زیادي دارد.
⏪⏪ادامه دارد....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران
قسمت 8⃣4⃣
🌲🌲
حالا ما خوش حال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعد از ظهر ها می رفت بیرون قدم میزد. روز هاي اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخورد. می دانستم حساس است.
می گفت: "از توجه تو لذت می برم تا وقتی که ببینم توي نگاهت ترحم نیست."
نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود. گفته بودیم پروتئین درمانی است. اما فهمید. رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا ارین را دیده بود. غروب که آمد دل خور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش را سرزنش می کرد که حتما جوري رفتار کرده ام که ترسو به نظر آمده ام.
اما سرطان یعنی مرگ چیزي که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند. دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد...... . نمی خواست غصه بخورد.
منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ گفت. گفت "خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آنروز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم."
فرشته محو حرفهاي او شده بود. منوچهر زد روي پایش و گفت:
"مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ي راه را با هم می رویم ببینم تو پررو تري یا من"
⏪⏪ ادامه دارد.....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران
قسمت 9⃣4⃣
🌲🌲خونریزی معده
و من دعا می کردم. به گمانم اصرار هاي من بود که ازجنگ برگشت. گمان می کردم فنا ناپذیر است. تا دم مرگ می رود و بر میگردد. هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خونریزي معده اش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاید و اورژانسی بستري شود و چند واحد خون بهش بزنند. خونریزيها بخاطر تومور بزرگی بود که روي شریان اثنی عشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند.
این ها را دکتر شفاییان می گفت. دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شوم.
دکتر گفت: "هر چه دلت میخواهد گریه
کن، ولی جلوي منوچهر باید بخندي. مثل سابق. باید آن قدر قوي باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاري بکنیم. "
⏪⏪ ادامه دارد....
✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران
قسمت 0⃣5⃣
🌲🌲
این شاید ها براي من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب میشود. از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آن قدر سبک شده بود که می توانستم به تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه اي از کنارش جم بخورم. میخواستم از همه ي فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم. می ترسیدم از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
"" یک عمر نوکرش هستم یک تارموي فرشته را نمی دهم به دنیا.""
تا آخر هر چه سختی بود با یک نگاه می رفت. همین که جلوي همه بر می گشت میگفت، خستگی هام را می برد. میدیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت بامنوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روي سرمان.
یک جوك گفت. از همان سفارشی ها که روزي سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توي هم و جلوي خنده اش را گرفت. فرشته گفت:
"این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه می شود. و منوچهر پقی خندید.
" خانوم من، چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها. "
بارها شنیده بود. براي اینکه نشان دهد درس هاي اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت: "یک آدم خوب..... "
اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بی مزه شد.
گفت: " تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ي هم ولایت هات بهت زده اند."
و منوچهر گفت: "عوضش یک ایرانی خالصم."
⏪⏪ادامه دارد.....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم