eitaa logo
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر
710 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
9.5هزار ویدیو
16 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷 ❇حرفي نداشتم بزنم. گفتم: هادي، ميدوني درس هاي حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره❓ ⭕ ميدوني بعدها گرفتاري مالي برات ايجاد ميشه؟ اگه به فكر پول هستي، از فكر حوزه بيا بيرون. 🔲هادي لبخندي زد و گفت: من همه شغلي رو امتحان كردم. اهل كار هستم و از كار لذت مي برم. 💟اگر مشكل مالي پيدا كردم، ميرم كار مي كنم. ميرم يه فلافل فروشي وا ميكنم❗ 🔗خلاصه اون شب احساس كردم كه هادي تحقيقاتش رو انجام داده و عزمش رو براي ورود به جمع شاگردان امام صادق جزم كرده. 🔶فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزه ي علميه ي حاج ابوالفتح رفتيم. 🔷مسئول پذيرش حوزه سؤالاتي را پرسيد. هادي هم گفت: 23 سال دارم. پايان خدمت دارم و ديپلم هم به زودي مي گيرم. 🔴بعد از انجام مصاحبه به هادي گفتند: از فردا در كلاسها شركت كنيد تا ببينيم شرايط شما چطور است. ◼هادي با ناراحتي گفت: من فردا عازم كربلا هستم. خواهش ميكنم اجازه بدهيد كه... 💟مسئول حوزه گفت: قرار نيست از روز اول غيبت كنيد. ✴بعد از خواهش و تمناي هادي، با سفر كربلای او موافقت شد. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ... ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌  کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷 @shahedbhradnasr ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌ 💗#رمان_ابوحلما💗 💗#قسمت_سی_و_دوم💗 حسین مدتی به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی سرش را ب
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 💗💗 💗💗 بعد از شام محمد و مادرش مشغول شستن ظرفها بودند که حاج حسین آمد کنار عروسش به پشتی تکیه داد و گفت: -وقتی بی هوش بودم...باباتو دیدم +بابا مرتضام! چه طوری بود؟ -جوون،خوشتیپ، سرحال، عین اون موقع که تو جبهه باهم میرفتیم شناسایی +چ..چیزیم گفت؟ -خیلی باهم حرف زدیم +چی میگفت؟ چه حرفایی؟ -سید هم حرف همه شهدا رو زد؛ گفت تحت هیچ شرایطی رهبرو تنها نذارین. گفت باید با حفاظت از نظام اسلامی برای ظهور امام زمان(عج)زمینه سازی کنیم. حلما آهی کشید و خیره گلهای قالی شد. حاج حسین دست عروسش را گرفت و با مهربانی گفت: -دخترم! میخوام چیز مهمی بهت بگم +بفرمایید باباجون -میدونم محمد مخالفت میکنه منم نمیخوام بهت فشار بیاد هیچ اجباریم نیست ولی ضرورت هست. +من متوجه نمیشم اصلا -اگه شرایطی پیش بیاد که بتونی از دین و کشورت مقابل دشمنا دفاع کنی... +من؟ اخه چه شرایطی؟ -موقعیتی که بتونی با حفظ حریم و ارزشات، راه پدرتو برای دفاع از این آب و خاک ادامه بدی... ناگاه محمد به تقاطع نگاه های همسر و پدرش رسید. مکثی کرد و گفت: ولی بابا... حلما و حاج حسین به طرف محمد برگشتند. محمد با اعتراض ادامه داد: حلما به اندازه کافی تو این مدت استرس داشته، مثلا از دانشگاه مرخصی گرفت که... حسین لبخندی زد و گفت: منم اصراری ندارم بابا فقط... حلما کلام هر دو را به دایره سکوت کشید: باشه حسین یاعلی(ع) گفت و درحالی که بلند می شد رو به محمد گفت: پس چند روزی اینجا بمونید با خودم حلما رو ببرم سر پرونده... بعد چند قدم جلوتر دستی بر شانه محمد زد و گفت: مراقبش هستم بابا نگران نباش. این را گفت و رفت طرف اتاق مطالعه اش. محمد روبروی حلما نشست. خودش را در مردمک سیاه چشمان همسرش، تماشا کرد. فقط زیرلب نجوا کرد:حلما! حلما چشم هایش را آرام برهم زد و گفت: آسمان بارِ امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند! محمد شانه سر حلما را برداشت، آرام دسته موهای جلوی پیشانی همسرش را شانه زد و گفت: -ولی باید یه قراری بذاریم +چی؟ -هر وقت  مهم نیست کجای کار باشه هرلحظه احساس خطر یا سختی کردی... +میام بیرون -قول؟ +قول -جونِ محمد؟ +قسم نده دیگه -بگو جونِ محمد +جون...محمد فردای آن روز بعد از اینکه محمد دیرتر از همیشه سرکار رفت. حلما و حاج حسین صبحانه خوردند و راه افتادند. مدتی بعد حاج حسین جلوی یک ساختمان دو طبقه نگهداشت. ماشین را پارک کرد و گفت: پیاده شو باباجان. 🍁نویسنده بانو سین‌ڪاف‌🍁 ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌  کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷 @shahedbhradnasr ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌