💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_یکم
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب و جوش!
با گوشی فیلم می گرفت .
یکی از پرستارها می گفت : « کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری ، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن ! »😂
قبل از اینکه بچه را بشویند ، در گوشش اذان و اقامه گفت .
همان جا برایش روضه خواند ، وسط اتاق زایمان ، جلوی دکتر و پرستارها ..
روضه حضرت علی اصغر ..
آنجایی که لالایی می خوانند .
بعدهم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت 🙃
اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم .
مدیر بخش می گفت : « شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟!»
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند ، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند .
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد . به زور بیرونش کردند.
باز صبح زود سروکله اش پیدا شد .😂
چند بار بهش گفتم :
« روز هفتم مستحبه موهای سربچه رو بتراشیم!» راضی نشد ..
بهش گفتم : « نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی ، دلت نمیاد؟! »
می گفت : « حیفم میاد!»😕
امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت ، تولد حضرت زینب (ع) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ ، مدام به من میگفت :
« بچه رو بمال به درودیوار هیئت!» 😁
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به درودیوار هیئت
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_شصت_و_یکم
⚠....با توجه به اينكه كارت اقامت اوهنوز هماهنگ نشده بود با اين كارمخالفت كردم اما هادي تصميم خودش را گرفته بود.
‼آن روز متوجه شدم كه پشت دست هادي به صورت خاصي زخم شده فكر مي كنم حالت سوختگي داشت.
🌀دست او را ديدم اما چيزي نگفتم.هادي به بصره رفت و ده روز بعددوباره تماس گرفت و گفت:
✴ سيد امروز رسيديم به نجف، منزل هستي بيام؟گفتم:با كمال ميل،بفرماييد.
❇هادي به منزل ما آمد و كمي استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمي جا آمد، با هم شروع به صحبت كرديم.
🔗هادي از سفر به بصره و پياده روي تا نجف تعريف مي كرد، اما نگاه من به زخم دست هادي بود كه بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود❗
🔆صحبتهاي هادي را قطع كردم وگفتم: اين زخم پشت دست براي چيه؟خيلي وقته كه ميبينم. سوخته❓
📌نمي خواست جواب بده و موضوع را عوض مي كرد. اما من همچنان اصرار مي كردم.
✳بالاخره توانستم از زير زبان او حرف بكشم❗
🌟مدتي قبل در يكي از شب هاخيلي اذيت شده بود. مي گفت كه شيطان باشهوت به سراغ من آمده بود.
🔳 من هم چاره اي كه به ذهنم رسيد اين بود كه دستم را بسوزانم‼
🔘من مات و مبهوت به هادي نگاه مي كردم. درد دنيايي باعث شد كه هادي از آتش شهوت دور شود.
💫 آتش دنيا را به جان خريد تا گرفتار آتش جهنم نشود.
🗣راوی سید روح الله میر صانع
📚برگرفته از کتاب شهیدهادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr