💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_سوم
میگفتم:(( حیف که نوشتهها را جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشوی))😉
با کلمات خیلی خوب بازی میکرد..
هر دفعه بین وسایل شخصی دوتا عکس های من را با خودش میبرد..
یکی پرسنلی یکی را هم خودش گرفته و چاپ می کرد...
در ماموریت آخری با گوشی عکس از عکس ها میگرفت و با تلگرام می فرستاد. می گفتم :((چرا برای خودم فرستادی؟؟))
می گفت :((میخوام رو گوشی هم عکست رو داشته باشم))☺️
هر موقع به مقدمه یا بد موقع پیام میداد میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد بیست و چهارساعته نگاهم روی صفحهاش بود😢
مثل معتادها هرچند دقیقه یکبار تلگرام رو نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه..
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت..
خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمیشدم یکدفعه برایم میفرستاد...
عکس سفرهایمان را میفرستاد که یادش بخیر پارسال همین موقع😍
فکر اینکه برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحملپذیر میکرد.
گاهی به او میگفتم شاید تو و دیگران فکر می کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره
ولی این طور نیست هیجا خونه خود آدم نمیشود....😔
هیچوقت از کارش نمیگفت
در خانهام همینطور خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت ولی سفارش میکرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت..
البته بعدا رگ خوابش دستم آمد کلک سوار کردم..
بعد از اینکه اطلاعات را لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد 😄
با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد..
حتی در مهمانیهایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم ، بازم لام تا کام حرفی نمیزدم ..
میدانست هر یک کلمه درج کنم ، سریع به گوش هم میرسد و تهش برمی گردد به خودم.
کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم ، اما به سختی اش می ارزید.
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_پنجاه_و_سوم
✳....سيد با اين شرط كه هادي، فقط حماسه ي رزمندگان را ثبت كندموافقت
كرد.
🌟قرار شد يك بار با سيد به منطقه برود. البته منطقه اي كه درگيري مستقيم
در آنجا وجود نداشت.
🔗هادي سر از پا نمي شناخت. كارت ويژه ي رزمندگان حشدالشعبي رادريافت كرد و با سيد به منطقه اعزام شد.
✴همانطور كه حدس مي زدم هادي با يك بار حضور در ميان رزمندگان، حسابي در دل همه نفوذ كرد.
🔆از همه بيشتر سيد او را شناخت.
🔲ايشان احساس كرده بود كه هادي مثل
بسيجي هاي زمان جنگ بسيارشجاع و بسيار معنوي است، و اين همان چيزي
بود كه باعث تأثيرگذاري بر رزمندگان عراقي مي شد.
🔘بعد از آن براي اعزام به سامراانتخاب شد. هادي به همراه چندتن از
دوستان ما راهي شد.
🔶من هم مي خواستم با آنها بروم اما استخاره كردم و خوب نيامد‼
💟يادم هست يك بار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص كه همراه شما
آمده يك نيروي ساده است
♦ تا حالا با كسي دعوا نكرده چه رسدبه جنگيدن،
مواظب او باش.
❇هادي هم گفت: اتفاقاً اين شخصي كه از او صحبت مي كني دل شير دارد.
🔳او راننده است و كمتر درگير كار نظامي مي شود، اما در كار عملياتي خيلي
مهارت دارد.
🔴بعد از يك ماه هادي و دوستان رزمنده به نجف برگشتند.
⚫از دوستانم درباره ي هادي سؤال كردم. پرسيدم: هادي چطور بود؟
⭕همه ي دوستان من از او تعريف مي كردند؛ از شجاعت، از افتادگي، از
زرنگي، از ايمان و تقوا و...
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr