eitaa logo
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر
589 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😐 قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی باغ نبود. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشه.. گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگاریهایش را هم از سر همین میدیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمیگرده ,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون » شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.😒 کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ... سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ..😤 ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشکده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری! گاهی هم سلام می‌پراند😒 دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!» ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ 🌷🌷 ✳کارفرهنگی در مسجد موسی ابن جعفر گسترده شده بودسید علی مصطفوی برنامه های اردویی زیادی ترتیب میدادو همیشه برای این جلسات واردوها فلافل میخرید.میگفت هم سالم است هم ارزان.یک فلافل فروشی به نام جوادین درپشت مسجدبودکه ازانجا خرید میکرد. 🔷شاگرد فلافل فروشی یک پسر باادب بود که معلوم بود زمینه ی معنوی خوبی داردبارها که به فلافل فروشی میرفتیم سید میگفت این پسر باطن پاکی داردباید اورا جذب مسجد کنیم. ❇رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بودتا اینکه برای اولین بار یادواره شهدا برگزار شد.در پایان مراسم دیدم ان پسرک فلافل فروش اخر مجلس نشسته است به سید گفتم رفیقت آمده❗ 🔷سید به گرمی ازاو استقبال کرد وبعد اورا به جمع بچها وارد کرد و گفت:ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید.خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم. ✴سید ازاو پرسید:چی شد این طرفا اومدی❓اوهم به صداقتی که داشت گفت داشتم رد میشدم دیدم مراسمه گفتم ببینم چه خبره که شما رو دیدم. ✅سید خندید و گفت:پس شهدا تورو دعوت کردن.بعدهم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم.یک کلاه اهنی مربوط به دوران جنگ انجابود که دوست مابه تعجب❗به آن نگاه میکردسید گفت:اگه دوست داری بزار روسرت. 💟اوهم کلاه را روی سرش گذاشت وگفت به من میاد❓سید به شوخی گفت دیگه تموم شد شهدا برای همیشه کلاه سرت گذاشتن. 🔶همه خندیدیم اماواقعیت همانی بود که سیدگفت.این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند .پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بودکه سید علی مصطفوی اورا جذب مسجد کردوبعدها اسوه و الگوی بچهای مسجدی شد. 🗣راوی یکی از جوانان مسجد 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ... ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌  کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷 @shahedbhradnasr ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر
‍ ‍ 💗#رمان_ابوحلما💗 💗 #قسمت_چهارم💗 مادر حلما سینی چای را آورد و روی میز گذاشت همان موقع زنگِ در د
‍ ‍ ‌‌ ‌ 💗💗 💗💗 حلما نگاهش را روی زمین چرخاند و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد. امتداد چشم های سیاهش به نگاه عمیقِ محمد که رسید، آیینه درخشان نگاهشان به هم برخورد کرد و انگار قامت قلبهایشان به یکباره فروریخت که چشم هایشان دوباره مبهوت زمین شد. حاج حسین بشقاب میوه را روی میز گذاشت و رو به مادر و دایی حلما گفت: اگه اجازه بدید پسرم و دختر خانمتون مثل جلسه قبل یه صحبتی هم داشته باشن. دایی نگاهی به مادر انداخت و مادر رو به نگاه پر اشتیاق حلما، گفت: مامان جان اگه موافق باشی چند دقیقه ای حرف بزنید. حلما بعد از مکث کوتاهی گفت: چشم و بعد از محمد بلند شد و هردو به طرف اتاق حلما رفتند. به اتاق که رسیدند، محمد ایستاد و گفت: اول شما بفرمایید. حلما با قدم های آهسته وارد اتاق شد و روی فرش فیروزه ای اتاقش نشست. محمد هم با مقداری فاصله روبرویش نشست و سرش را پایین انداخت. بعد از چند لحظه حلما سکوت را اینطور شکست: +میشه یه چیزی بپرسم؟ -بله...بفرمایید +هدف تون از ازدواج چیه؟ -جلسه پیش هم گفتم که... +بله گفتین عمل به سنت پیامبر(ص)، درسته ولی این جواب خیلی کلیه یعنی شما جواب همه سوالامو کلی گفتین -بسم الله الرحمن الرحیم، ساده ترین شکلی که میتونم بگم همینه که خدای بخشنده و مهربونی که الان از اول جلسه اسمشو آوردم از ما خواسته سالم و پاک زندگی کنیم منم همینو میخوام...همینکه یه زندگی پاک و شاد داشته باشم و فکر میکنم ازدواج بزرگترین قدم برای داشتن چنین زندگی خوبیه البته اگه انتخاب آدم درست باشه +چرا فکر کردین ...یعنی چطور شد که ...برای چی بنظرتون من میتونم کسی باشم که باهاش زندگی خوبی... -من معیارای مختلفی داشتم اما در درجه اول در وجود خود شما دو خصوصیت بود که ... ببینید سادات خانم ...حیا و اخلاق خوب شما برای من خیلی مهمه و البته از نظر ظاهری هم... م... +آقای رسولی -بله +من دختر شهیدم -این برای من افتخاره سادات خانم +منظورم اینه که...من... با خیلی از دخترا فرق دارم. از وقتی چشم باز کردم پدرم نبوده! نه مثل دخترای شهدای دیگه...همیشه بابام...شما میدونستید پدرم جانباز بوده... -بله اینم می دون... +اینم میدونستید که پدرم جانباز اعصاب و روان بود؟...بابام تا همین پنج سال پیش زنده بود ولی من فقط از پشت شیشه اجازه داشتم ببینمش. یا وقتی خواب بود...هیچ وقت نشد یه دل سیر باهاش حرف بزنم.این اواخر اونقدر حالش بد بود که کوچیکترین صدا و حتی بوی عطری باعث میشد تشنج عصبی داشته باشه مدام ... مدام یاد اتاق شکنجه بعثیا می افتاد... -خواهش میکنم گریه نکنید من درک میکنم...من میدونستم سادات خانم ولی حرفی نزدم چون تا به امروز خودتون چیزی درموردش نگفتید +من...روحیه حساسی دارم یه طبع لطیف و شکننده فراتر از هر دختر دیگه غصه ها و حسرتام بیشتر از هر دختر دل نازک دیگه است. پس مردی که میخوام بهش تکیه کنم باید محکم تر از خیلیای دیگه باشه -ان شاالله همه توانمو به کار میگیرم اونی باشم که شما میخوایید +ان شاالله... حلما این را که گفت انگار تازه به خودش آمد. طوری که بخواهد حرف را عوض کند پرسید: +راستی شما از کجا درمورد پدرم میدونستید؟ تحقیق ... -بابام تو عملیات آخری که پدرتون اسیر شد شرکت داشت...جزء نیروهای اطلاعات عملیات سپاه رفته بود برای شناسایی... +پس چرا پدرتون تا حالا چیزی نگفتن؟ -بابام اکثر اوقات از روزایی که جبهه بوده حرف نمیزنه، حتی ازم خواسته در مورد ترکشایی که تو سرشه چیزی نگم بهتون +شماهم که نگفتین و خنده هردوشان درهم تلفیق شد. دایی حلما ضربه ای به درِ بازِ اتاق زد و پرسید: مبارکه؟ و در مقابل سکوت آمیخته به لبخند هر دو شان، بلند گفت: مبارکه! 🍁نویسنده ؛ بانو سین.کاف🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌  کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷 @shahedbhradnasr ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌
pesaram hosein 5.mp3
4.83M
📚 🔊  🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»  📚 کتاب ✍نویسنده: فاطمه دولتی ♻️ 📝 پسرم حسین، روایت زندگی شهید حسین مالکی نژاد به روایت مادر است، که از سوی انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است. 🍃این اثر کوشیده تصویر یک نوجوان عاشق و دلباخته اهل بیت سلام الله علیهم را که در سن ۱۲ سالگی وارد جنگ می شود و برایش قضایای مختلفی اتفاق می افتد به تصویر بکشد. 🔘دفتر خاطرات حسین 🔘دفتر شعر 🔘سید جلال 🔘حسین حاج محمد ✨ برنامه ، خوانش کتاب های دفاع مقدس ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌  کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷 @shahedbhradnasr ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌