🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_حسین_بواس
بــــارِ قاچــــاق
به روایت پدر و همرزم شهید: اولین سرمشق کاری حسین در کرمانشاه، مرز ایران و عراق در منطقه شیخصالح بود. بعد از آن ماموریت، برای نوبت دوم با همرزمانش راهی پیرانشهر سنندج شد و مدتی هم در آنجا و در لب مرز، مشغول مرزداری بود.
روزی تصمیم گرفتیم صبح علیالطلوع جلوی کاروان قاچاق را بگیریم. رفتیم توی کوه و کمر؛ یکی از محلیها شروع کرد به کولیبازی درآوردن و با تلفن با خانوادهاش تماس گرفت که مرا با تیر زدند.
لحظاتی بعد عدهای با بیل و کلنگ به سمت ما آمدند و برای همین برگشتیم پادگان. وقتی رسیدیم، دیدم حسین نیست. دوباره راهی را که رفته بودیم، برگشتیم. یقین داشتیم حسابی کتک خورده اما ردّی از او نبود.
وقتی رسیدیم پادگان، شهید بواس خوشحال و خندان بار قاچاق را که روی الاغ و قاطر بود، به تنهایی به پادگان آورده بود و ما در این فاصله کلی غصه خوردیم که مبادا کتک خورده باشد!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
آقامحمد تأکید زیادی بر حجاب زنان و خانمهای جامعه داشت و همیشه به خواهرانش میگفت:
امامحسین (ع) تا لحظهای که زنده بود، اجازه نداد لشکر دشمن به طرف خانوادهاش برود؛
ما هم که پیرو امامحسین (ع) هستیم، باید تعصّب درباره حجاب و ناموس را از امام حسین علیهالسلام بیاموزیم، دشمن از حجاب شما بیشتر میترسد تا از توپ و تانک ما.
یکی از دوستانش تعریف میکرد وقتی محمد در گشتهای ارشاد و امربهمعروف با خانم یا دختر بیحجابی برخورد میکرد، چهرهاش از ناراحتی سرخ میشد؛
با وجود این، وظیفه هدایتگری و ارشادی خود را فراموش نمیکرد و با استدلالهای عقلی بهشون میفهماند که بیحجابی، آزادی نیست بلکه تهدیدی برای سلامت و زندگی خود آنان است، پسرم تا زنده بود، بر حجاب و عفاف خانمها تأکید داشت و از این بابت نگران بود.
#شهید_محمد_جاودانی
📎 به روایت مادر شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سفره_با_برکت!
🌷در چند سال اول اسارت، منابع خبری ما همان روزنامهها و رادیو عراق بود. ما تلویزیون نداشتیم و اجازه نداده بودیم برایمان تلویزیون بیاورند؛ چرا که همهی برنامههای آن مبتذل بود و ما تماشای آن را بر خود حرام کرده بودیم. فقط با مطالعهی روزنامههای عراقی میتوانستیم اطلاعاتی به دست بیاوریم. بعضی از برادران بودند که اخبار رادیو و روزنامه را برای بچهها تفسیر میکردند و حقیقت مطالب را بیرون میکشیدند. بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸، موفق شدیم از عراقیها یک رادیو به غنیمت بگیریم. بچهها تا یک هفته – ده روز از رادیو استفاده نکردند تا اينکه خوب آبها از آسیاب افتاد.
🌷....آن وقت دو نفر به عنوان مسئول رادیو انتخاب شدند. این دو نفر رادیو را میبردند توی حمام و یا استفاده از گوشی، آن را گوش میکردند و اخبار رادیو ایران را تند و تند روی کاغذ مینوشتند. بعد، همان روز، از هر آسایشگاه یک نفر میرفت و اخبار جدید را تحویل میگرفت و در آسایشگاه برای بچهها میخواند. به این ترتیب، همه بچههای اردوگاه در جریان اخبار سیاسی و نظامی قرار میگرفتند. بچهها اسم این رادیو را گذاشته بودند: «سفره حضرت ابوالفضل». سفره با برکتی بود که همه اسرا از آن به بهترین وجه ممکن استفاده میکردند. مسئولان رادیو حتی زحمت میکشیدند و سخنرانیهای حضرت امام، استاد مطهری و.... را روی کاغذ پیاده میکردند.
#راوی: آزاده سرافراز محمود گتوندی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_محمد_بروجردی
بلافاصله پس از رسیدن خبر شهادت به پادگان، محمد بروجردی هم با هلیکوپتر، خودش را رساند. نمیدانم قصدش بازدید بود یا چیز دیگری. دویدم جلو، سلام کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت: علیک سلام. رضا خودرو، تویی؟
جواب دادم: بله! حاج آقا، یه خبری برایتان دارم. گفت: چیه؟ بگو! گفتم: برادر کاظمی شهید شده.
دیدم خم به ابرو نیاورد؛ طوری که خیال کردم خودش از پیش خبر داشته؛ ولی تا آن لحظه اطلاعی از شهادت ناصر بهش نرسیده بود؛ یا اینکه نخواسته بودند بگویند. همینطوری که راه میرفتیم، بچههای پادگان هم از دور و نزدیک پیدا شدند. داشتند از دور میدویدند تا دورهاش کنند. ادامه دادم: ملکیان هم رفت. باز هم تغییری توی چهرهاش ندیدم؛ تا اینکه گفت: ما برای شهادت آمدهایم اینجا. تقدیر، همین است. جایی برای دلشوره زدن نیست. سادهتر و رساتر از این نمیتوانست معنی شهادت را بهم تفهیم کند. هنگامی که دیدم دارد ارتباطی گرم میان ما شکل میگیرد، همانطور کنارش ماندم تا بیشتر قانعام کند که جنگ و سرنوشت زندگی، همان است که دارم با چشمان خودم میبینم. پرسید: دانش آموزی؟ پاسخ دادم: بله، حاج آقا! درس میخواندم. تند گفت: میخوندی؟! نه؛ بخون. جنگ، درس رو تعطیل نمیکنه. جنگ، مرد میسازه؛ ولی درس رو تعطیل نمیکنه. گفتم: چشم، حاج آقا!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#چند_کار_در_یک_مأموریت....
🌷رمضان سال ۱۳۶۱ بود. شغلم رانندگی بود و بيشتر اوقات مأمور بردن وسايل تداركاتی و پشتيبانی به جبههها و تحويل آن در خط مقدم بودم. سيم خاردار، دستك، نبشی، پليت، كيسه گونی و كمكهای اهدايی به جبههها از جمله وسايلی بود كه همه هفته از شهرستانهای دوردست خصوصاً شرق كشور بارگيری كرده و به خطوط مقدم جبهههای جنوب غربی كشور ترابری میكردم. در رمضان سال ۱۳۶۱ هم طبق معمول هميشگی، مقدارب وسايل سنگری بارگيری كرده و از شهرستان بيرجند به سوی اهواز به راه افتادم. نزديكیهای افطار روز بعد بود كه به شهر سوسنگرد رسيدم و به ستاد كمكهای مردمی مراجعه كردم. افطار شده بود. برادران رزمنده مستقر در آن ستاد به من خوشآمد گفته و من را برای صرف افطار به اطاقی كه در آن سفره افطاری چيده بودند راهنمايی كردند.
🌷سفره بزرگی در وسط اطاق پهن شده و حدوداً ۱۰ تا ۱۲ نفری دور سفره نشسته بودند. شير، سوپ، سبزی پلو، ماست و مقداری خرما و كمی پنير و سبزی زينتبخش سفره بود. سرسفره نشستم و يكی از برادران كه با يك كتری سياه بزرگ مشغول چای دادن به بچهها بود. بعد از صرف افطار به من ابلاغ شد كه بايد بار خود را به خطوط مقدم در تنگه چزابه ببرم و من هم اجرای دستور كرده، از سوسنگرد به طرف بستان و از آنجا به طرف تنگه چزابه به راه افتادم. شب تاريكی بود و چشم چشم را نمیديد. تيراندازی سربازان عراقی با تيربار و تفنگ ادامه داشت و گلولههای سرخرنگ از چپ و راست كاميونم رد میشدند و هرچند دقيقه يكبار صدای انفجار گلوله خمپارهای در اطراف جاده سكوت شب را درهم میشكست. گويا تا خط مقدم دشمن فاصله زيادی نبود.
🌷به عقبه يگان در خط رفتم و موقعيت دشمن را از بچهها جويا شدم. گفتند خط مقدم ما با خطوط دشمن بيش از ۱۵۰ متر فاصله ندارد و تنها خطوط عملياتی است كه اينقدر فاصله خط خودی با دشمن نزديك است. كمی ترس وجودم را دربرگرفته بود و تنها چيزی كه در آن لحظه به فكرم میرسيد استمداد از خداوند بزرگ بود و نذر كردم اگر به سلامت از آن منطقه به وطنم برگردم ۱۰۰ نفر فقير را به افطاری دعوت كنم. به مسير ادامه دادم. تازه به نزديكیهای شهر بستان رسيده بودم كه انفجار خمپارهای در نزديكی كاميون به قول معروف چرتم را پاره كرد. به سرعت به راهم ادامه دادم و نيمههای شب بود كه به سوسنگرد رسيدم. در آنجا خوابيدم و صبح روز بعد از اقامه نماز صبح به طرف اهواز به راه افتادم. دقايقی بعد با روشن شدن هوا لازم ديدم....
🌷لازم ديدم كاميون را بازديد كنم و نظری به دور و برش بيندازم كه ناگهان متوجه شدم يك سرباز عراقی درحالیكه دستش را بالا گرفته و عكسی از امام خمينی (ره) را به سينه دارد از بالای كاميون قصد پايين آمدن دارد. به او كمك كردم و از چگونگی سوار شدنش از او سئوال كردم كه گفت در تاريكی شب از جبهه فرار كرده و بين راه با ديدن كاميون تصميم گرفته است بدون اينكه من متوجه شوم سوار كاميون شود. او را به بچههای بسيج كه مسئول كنترل عبور و مرور آن منطقه بودند تحويل دادم و به سوی اهواز به راه افتادم و اگرچه بدنه كاميونم به علت اصابت تركشهای فراوان سوراخ، سوراخ شده بود، ولی موفق شده بودم از منطقه خطر به سلامت بگذرم و سالم به سوی موطنم حركت كنم. چند روزی نگذشته بود كه در ايام شبهای قدر به محل سكونتمان رسيده و به عهدی كه كرده بودم عمل كردم و نذرم را ادا كردم.
#راوی: رزمنده دلاور غلامرضا حيرتمفرد
منبع: خبرگزاری ایسنا
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آمپول_میخی!!
🌷بر اثر فشارهای ممتد روحی _ روانی که از سوی عراقیها به اسیران وارد میشد، افسردگیهای شدید، دامنگیر برخی از اسیران میگشت. هیچ روانشناس یا روانپزشکی هم قدم به اردوگاه نمیگذاشت. معمولاً همان پزشک عمومی که هفتهای یکبار به اردوگاه میآمد، به درمان اینگونه افراد میپرداخت. تجویز قرصهای والیوم ۱۰ و دیازپام، کار عادی او بود. در سال ۶۴ اتفاق عجیبی در اردوگاه موصل ۳ افتاد. عراقیها تزریق آمپولی را آغاز کردند که بعدها نزد اسرا به «آمپول میخی» مشهور گشت.
🌷به محض اینکه این آمپول را به اسیر افسرده حال تزریق میکردند، احساس و درک زندگی، لبخند، کنترل ادرار و مدفوع را از اسیر میگرفت. تا یک ماه آن اسیر نمیگذاشت کارهای خودش را انجام دهد. یک عضو بدن او از کار میافتاد. معمولاً زبان دیگر کارایی حرکت نداشت. آب ریزش زیاد بینی و دهان، بیحرکت ماندن دستها و عدم تحرک پلکها، از عوارض این آمپول بود. آن اسیر پس از گذشت مدتی، حتی نمیتوانست کفشهایش را بپوشد و یا آن را درآورد. گاه بیاختیار میخندید.
🌷....پس از مدتی، وقتی راه میرفت، دستهایش در دو طرف بدنش آویزان بود. معمولاً یک نفر سرپرستی اینگونه افراد را بر عهده میگرفت و کارهایش را انجام میداد. میگفتند که «این آمپولها را به فیل یا کرگدن هنگام زایمان تزریق میکنند.» تزریق آمپول میخی، توطئهای خطرناک بود که برای مدتی در اردوگاه رواج یافت و چند نفر از اسیران را در هم شکست.
#راوی: آزاده سرافراز عبدالمجید رحمانیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پایی_که_با_اره_قطع_کردند!!
🌷مچ پایش تیر خورده و به تدریج عفونت کرده بود. آنقدر زیاد بود که پزشکان عراقی تصمیم گرفتند پایش را قطع کنند. او را به اتاق عمل بردند. یکی از بچههای اهواز به عنوان مترجم با او رفت. مترجم بعداً اینگونه تعریف کرد: «وقتی او را روی تخت خواباندند، منتظر شدم که برای تزریق آمپول بیهوشی بیایند. لحظاتی بعد....
🌷لحظاتی بعد عراقیها آمدند، اما با شگفتی دیدم که آنها درحالیکه پوزخند میزنند، دست و پای او را بستند و رفتند. دقایقی بعد، چند نفر دیگر آمدند درحالیکه اره در دست داشتند. انگار میخواستند چوبی را از تنه درخت قطع کنند. شروع کردند به بریدن، اصلاً به فریادها و بیهوش شدنهای او اعتنا نمیکردند.»
🌷در نهایت، پای او را از مچ قطع کردند. چند روز بعد هم پایش عفونت کرد. بار دیگر سر و کله آنها پیدا شد و کمی بالاتر را بریدند. باز هم عفونت کرد و باز، کمی بالاتر. دوست مظلوم ما توانش را از دست داده بود. او اگرچه از دست عراقیها رهایی یافت، اما جبران ضعفهای او امکان پذیر نبود.
#راوی: آزاده سرافراز جمشید عباس دشتی
❌❌ برای امنیت مام وطن، ارزشش رو داره اگه جانی فدا بشه یا دستی قطع بشه یا سانت سانت پایی بریده بشه!
#امنیت
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جواب_قاطع_اسیر_ایرانی_به_خبرنگار_فرانسوی!
🌷من را به همراه سه نفر از بچههای روستاهای تبریز و مشهد با لباسهای رزمندگیمان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بینالمللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثیها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن!
🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچهها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچهها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجابتان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمیکند؛ درحالیکه تمام ژنرالها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود.
🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانیها به ملت عراق میگویید کافر؟ تمام چشمها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همهی خبرنگاران گفتم: ایران هیچوقت نمیگوید ملت عراق کافر است، آنها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق میجنگیم و آنها کافر هستند.
#راوی: آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr