eitaa logo
شهید اسماعیل کرمی
215 دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
8.5هزار ویدیو
129 فایل
شکر خدا را که در پناه حسینیم گیتی از این خوبتر پناه ندارد شهید مدافع وطن و امنیت کشور تاریخ تولد : 1350/06/01 تاریخ شهادت : 97/11/24 نحوه شهادت : حمله تروریستی جاده خاش زاهدان سن شهادت : 47 سال جهت ارسال مطالب @karami_113
مشاهده در ایتا
دانلود
در ۳۰ دی ماه سال ۱۳۶۳ در همدان متولد شد.🎈 . . اولین فرزند خانواده غفاری بود .درست سی ام دی ماه ۶۳ همزمان با اذان صبح به دنیا آمد. شهادت هم دقیقاً همزمان با اذان صبح بود. همیشه با پدرش به بسیج و مسجد و جلسه قرآن می رفت🕌. از شش هفت سالگی بسیجی بود. شلوار بسیجی می پوشید یه تسبیح هم دستش می گرفت📿. خلاصه از بچه هایی بود كه در مسجد و جلسه قرآن و ... بزرگ شد. ده سال در هیئت ابوتراب فعالیت می کرد. . خیلی به حضرت علی اکبر"؏" علاقه داشت.♡ کتابهایی در مورد ایشان می خواند و به من می گفت حضرت علی اکبر"؏" خیلی غریب و ناشناخته است. اعتقاد داشت که باید اطلاعات و سطح آگاهی اش بالا برود. مطالعات خوبی داشت. زندگی نامه شھدا را می خواند.📚 با صحیفه سجادیه مانوس بود همیشه می گفت ما واقعاً قدر این کتاب را نمی دانیم. به حرام وحلال چیزی که می خورد خیلی اهمیت می داد!👌 ---❁•°🕊️•°❁--- @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ---❁•°🕊️•°❁---
♦️حکایت : گفتم: چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان پاک شوم.♡ خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با 🖼عکس های شھدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: "ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شھدا پیدا کردم." خوب که دقت کردم یک جای خالی روی در کمدش بود، گفتم: عکس یکی از شھدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس است.🕊
🚨 سه شهید و زنده شدن مادرشان 💠 علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی، می‌گوید: ●سال ۸۴ زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، فوت کرد. ۴۵ دقیقه چهره‌اش را پوشاندند و حاج علی، را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. ●آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه‌اش را بدهیم می‌توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. هم که جرّاح مغز متبحّری بود گفت مادرمان، فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. در آن لحظه به ، مخصوصاً توسّل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، ●خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که ۴۵ دقیقه مرده بود و صورتش را با پارچه پوشانده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاه‌هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من ۷۰ سال است همه چیز دیده‌ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر گفت: آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه‌ای که خانه‌های خرابه‌ای مشابه خانه‌های قدیمی قم داشت. ●درب باغی باز شد، فرزندانم و و آمدند من را داخل باغ بردند همه‌ی آدم‌هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی‌دیدم. به من گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت می‌آییم. هدیه به روح مطهر شهید
🥀خادم الشهدا🥀: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را بگذاریم. گفتم _بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد. چند سال بعد که را باردار شدم هم می دانست فرزندمان است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این برای ایوب کم نمی کرد. روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. تلفن می زد همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت. _"سلام ایوب" ذوق کرد. گفت: _ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند" زدم زیر گریه _ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید. _ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: _ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران خیلی از هم دوریم ایوب. _ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به نگاه کنیم. خب؟ تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم... و برسم به ایوبم به مَردم... . نامه اش از انگلیس رسید. _"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای هستم. خیلی هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد. می گفت: _"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی _ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم. + چشمم روشن!! کدام خانم ها؟ _ خانم های اینجا و آنجا که بودم. خنده ام گرفت. + نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند. _ خب، تو چرا نمی کنی؟ + چون خرج داره حاج آقا. فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش آمد گفت: _ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود + کجا ب سلامتی؟ _ میروم منطقه... + بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته. _ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم. از همان میدانستم به کسی که به چیز دل بسته است. و اگر پیدا کند تا به آن برسد نباید بشوم. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند @shahidaghaabdoullahi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود... محمد حسین داد کشید: _"می گویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: _"بابا ایوب رفت؟ آره؟" رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستارها گفت: _"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟" دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد. آقا نعمت تکان نخورد: _"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد. مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت. _"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد: _"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." ایوب را دیدم... به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون... دکتر گفت: _" تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت: _"سلام مامان" گلویم گرفت: _"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟" - ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله مکث کرد: _ "باباایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم: _"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام... صدای هدی لرزید: _"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟" صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف می زد: _"بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم: _"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق می کرد: _"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان" + نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید - ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند @shahidaghaabdoullahi