فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیمووی
#عید_قربان شده
#عید_قربان
https://eitaa.com/shahid098
🌱 #حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است!
🌱 #حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد.
🌱 #حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...۳۳ سوره احزاب)
🌱 #حجاب یعنی: لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بعضیا.
🌱 #حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پر رنگ شدن، هزار رنگ شوم.
🌱 #حجاب_یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.
🌱 #حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام: نظر دیگران!!
🌱 #حجاب یعنی: پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن، نه فقط سر!
🌱 #حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
🌱 #حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
🌱 #حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض.
🌱 #حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن.
🌱 #حجاب یعنی: احترام به حرمت های الهی.
🌱 #حجاب یعنی: طعمه هوسرانی کسی نیستم.
🌱 #حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن.
🌱 #حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله.
🌱 #حجاب یعنی:خون بهای شهیدان.
🌱 #حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی.
🌱 #حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا.
🌱 #حجاب یعنی: نماد هویت انسانی.
🌱 #حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود.
🌱 #حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم.
🌱 #حجاب یعنی: والا بودن نه کالا بودن .
🌱 #حجاب یعنی: اثبات تقدس انسان.
🌱 #حجاب یعنی: مراقبت از تقوا.
🌱 #حجاب یعنی: اعتماد به به نفس
#چادرانه 🍃💫
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
https://eitaa.com/shahid098
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفدهم
بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
-جانم بابا؟
-بیا بشین.
امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت:
-اون پسره همکلاسیته؟
-نه.
-دانشگاه میاد؟
-گاهی میبینمش.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟
امیررضا گفت:_بله،حتما.
-هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم.
-چشم.
فاطمه گفت:
_ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین!
امیررضا گفت:
_من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم.
به شوخی گفت:
_هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟
-هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش
زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت:
_تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه.
-چشم بابا،حواسم هست.
از فردای اون شب،
فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند.
باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود.
چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد.
چند روز گذشت.
امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟
امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت:
_نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره.
امیررضا که دنبال فرصت بود،
چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد.
مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱