مدافع حریم❤️:
😌خاطرات شهید محسن حججی😌
#قسمت_هفتم
💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢
.
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی ولمان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.
خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است
•••••••••••••
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخلاق #آیت_الله_ناصری. آن جلسه خیلی بهش چسبید.
از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد.
جمعه ها که می رفتیم سر #قبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.
توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت. از همان موقع بود که #خودسازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ #مستحبات.
یادم هست آن سال ماه شعبان همه #روزه هایش را گرفت
••••••••••••••
چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد. رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون."
به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده
ادامه دارد...❤️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #چهل_ویکم
متوجه فاطمه نشده بود.
فاطمه ماشینش رو جای ماشین افشین پارک کرد و داخل مؤسسه رفت.در اتاق حاج آقا موسوی باز بود.در زد.
-سلام حاج آقا،اجازه هست؟
-سلام خانم نادری،بفرمایید.
بعد از احوالپرسی،فاطمه روی صندلی نشست.میخواست درمورد افشین بپرسه ولی نمیدونست چجوری.
حاج آقا گفت:
-آقای مشرقی رو دیدید؟ الان پیش پای شما از اینجا رفتن.
-فقط دیدم سوار ماشینشون شدن و رفتن.میان پیش شما؟!
-بله.خیلی پیگیر موضوعات مختلف هست. معمولا یک روز درمیان میاد اینجا. سوالهای خیلی سختی میپرسه.بعضی هاشو همون موقع نمیتونم جواب بدم. خودم میرم تحقیق میکنم،بعد میاد جوابش رو میگیره و سوالهای دیگه میپرسه و میره.حق با شما بود،جواب های خیلی تخصصی هم میخواد.حتی به جواب های منم اشکال میکنه.ازش خوشم میاد.منم سر ذوق آورده.
-در عمل چطوره؟!!
-عمل هم میکنه.واجباتش رو انجام میده. کارهای #حرام انجام نمیده.حتی #مستحبات هم سعی میکنه انجام بده.روی #اخلاقش هم خیلی کار میکنه.
فاطمه تو دلش گفت یعنی دیگه مغرور و کینه ای نیست؟!!
-خانم نادری
-بفرمایید
-شما ازش خبری نداشتین؟!
-بعد از اون روزی که آوردمشون اینجا،یه روز کتاب هایی که شما بهش دادین رو بهم داد و دیگه ندیدمش.
حاج آقا تعجب کرد.
تا حدی متوجه علاقه افشین به فاطمه شده بود.
همون موقع برادر حاج آقا وارد شد. فاطمه ایستاد و سلام کرد.
مهدی هم مؤدب و محجوب سلام و احوالپرسی کرد.
فاطمه به حاج آقا گفت:
_با اجازه تون من میرم پیش خانم مومن.
-خواهش میکنم.بفرمایید.
دو قدم رفت،برگشت و گفت:
_دختر خاله ما حالش چطوره؟ دیگه مؤسسه نمیاد؟
حاج آقا با لبخند گفت:
_خداروشکر خوبه.هفته ای یک روز میاد. دخترها اینجا رو میذارن رو سرشون.
-سلام برسونید،بهش بگین همین روزها میرم دیدنش.
-حتما،خوشحال میشه.
وقتی فاطمه رفت،مهدی روی صندلی نشست و گفت:
_داداش.
حاج آقا همزمان که برگه ای رو مطالعه میکرد،گفت:
_جانم.
-نمیخوای برای داداشت آستین بالا بزنی؟
حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
ادامه دارد...
✍🏻بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱