﷽
💗بر ماه تمام ماه رحمت صلوات
💜بر نور جمال حُسن و حکمت صلوات
💗در سفره ے ماه رمضان فیض حَسن
💜بخشیده به عرش و فرش نعمت ، صلوات
💗میلاد امامحسنمجتبی(ع)بر مسلمانان مبارک
ڪـــانــاݪشــہـــداࢪادنــبــاݪڪـنــیــد↯
شــہـــداچــشمبــہࢪاهمــاھسـٺـݩـد👇🏻
🍃🌹🍃
@shahid133133
🍃🌹🍃
•°🌱
دامنبادصباراڪہگرفتمسحرۍ
زیرلبنامتوآوردموگفتمسحرۍ
برواۍبادبہارباببگونوڪرگفت
میشودپاۍضریحتوبیفتمسحرۍ؟!
#صلےاللهعلیکیااباعبدالله💚
#صباحڪمحسینۍ🌱
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
ڪـــانــاݪشــہـــداࢪادنــبــاݪڪـنــیــد↯
شــہـــداچــشمبــہࢪاهمــاھسـٺـݩـد👇🏻
🍃🌹🍃
@shahid133133
🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
🍇سفره افطاری #امام_حسن_مجتبی 😍خیابان شارع الرسول 🍇 نجف اشرف حرم آقا امیرالمؤمنین (سلاماللهعلیهما)
شب میلاد کریم اهل بیت
زهرا پسر آورده... قرص قمر آورده
ڪـــانــاݪشــہـــداࢪادنــبــاݪڪـنــیــد↯
شــہـــداچــشمبــہࢪاهمــاھسـٺـݩـد👇🏻
🍃🌹🍃
@shahid133133
🍃🌹🍃
ݪَحظہاےِباشهڋا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #رمان_سرزمین_زیبای_من #قسمت_شانزدهم 🔵قاتل سریالی؟ قانون مصوبه در مورد بومی ها رو ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفدهم
🔵همه ما انسانیم
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ... قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ...
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم... هیچ فریادرسی نبود ... هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ...
یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ... نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو ...
دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ...
سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ... باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ ... دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ...
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... .
از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ... بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ... همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ... .
پدرم گریه می کرد ... می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
ڪـــانــاݪشــہـــداࢪادنــبــاݪڪـنــیــد↯
شــہـــداچــشمبــہࢪاهمــاھسـٺـݩـد👇🏻
🍃🌹🍃
@shahid133133
🍃🌹🍃
ݪَحظہاےِباشهڋا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #رمان_سرزمین_زیبای_من #قسمت_هفدهم 🔵همه ما انسانیم چشم که باز کردم با همون شرایط تو
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هجدهم
🔵تحقق یک رویا
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ... اما چه کار می تونستم بکنم؟ ... حقیقت این بود ... من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ... .
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ... هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ... به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم ...
کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ... اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ... هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد ... چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود ... اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ... قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم ... و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره ... بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ...
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم... گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری... وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
ڪـــانــاݪشــہـــداࢪادنــبــاݪڪـنــیــد↯
شــہـــداچــشمبــہࢪاهمــاھسـٺـݩـد👇🏻
🍃🌹🍃
@shahid133133
🍃🌹🍃
#تلنگرانہ
راهراڪهِانتخابڪردی،
دیگرمالخودٺنیستیِ
اگرقراراسٺدردبڪشیِ،بِڪش
ولی آه ٌ ناله ِ نڪݩ
اگر آه ٌ ناله ِ ڪردی،
متعلق به دَردی
نَه راه...↭
شهیدعلیماهانی . . .🌱
❤️ #امام_زمان علیه السلام فرمودند:
🍃 هر زمان قصد کردید به سبب ما،
به سوی خداوند و به سوی ما توجه کنید،
🤲 بگوئيد : سلام على آل یس...
📖 احتجاج طبرسی، ج ۲، ص ۴۹۲.
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#وقت_سلام
بالای طاق پنجره فولاد حک کنید
"صندقچهٔ طلایی آمال و رازها"
آموختم تو را به جوادت قسم دهم
اینگونه میدهی تو جواب نیازها