ݪَحظہاےِباشهڋا
#سیدرضانریمانی💔:)
#رفقایی که مداحی گوش داند بیان پی وی برای گرفتن جایزه🌹
🌷{@zinabhamedi}🌷
یا فاطمه معصومه:
سلام
من مداحی را گوش کردم و زیبا بود
♡یا فاطمه زهرا♡:
سلام گلم🌹
یا فاطمه معصومه:
لطفاً مداحی های حاج میثم مطیعی هم بگذارید
♡یا فاطمه زهرا♡:
چه عالی👌
حتما عزیزم
یا فاطمه معصومه:
تشکر💞
♡یا فاطمه زهرا♡:
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#تم_شهدایی
#سفارشی
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#تم_شهدایی
#سفارشی
شهید #حاج_قاسم سلیمانی
#تم_شهدایی
تم
رفیق شهید
ابراهيم های
تم
شهدایی
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#تم_شهدایی
#سفارشی
#تم شهدایی🕊
#شهید_محمد_بلباسی🌹
بفرمائید اینم جایزه گوش کردن مداحی🌸🌱
یا فاطمه معصومه:
خیلی ممنونم🌺🌺
ݪَحظہاےِباشهڋا
یا فاطمه معصومه: سلام من مداحی را گوش کردم و زیبا بود ♡یا فاطمه زهرا♡: سلام گلم🌹 یا فاطمه معصومه:
رفقای دیگه ای که گوش دادن مداحی لطفا پی وی بگویند تا جایزشون رو بهشون بدهیم
🔷عزیزان بخاطره نداشتن حافظه پیام دوست عزیزی که مداحی را گوش دادن کپی کردم🌷
🌸🌸🌸〰〰🌸🌸🌸🌸
۔کسانی که الان موبایل دستان هست نیم دقیقه بیشتر طول نمیکشه سُبحان الله (3) مرتبه
الحمد لله (3) مرتبه
لاإله إلا الله (3) مرتبه
الله أكبر (3) مرتبه
ﻻحول وﻻقوةإلابالله (3) مرتبه
أستغفر الله (3) مرتبه
انگشتت بگزار روی این مطلب و بفرستید تا به دیگر دوستانت یادآوری کرده باشی ودرخیر شریک وهفتادحسنه راکسب کنی
@shahid133133
هدایت شده از (*_*)🍔ھمْݕࢪگْࢪ(*_*)🍔
¹¹¹همیشه رندی خوب نی💔
¹¹۰گاهی می توان متفاوت باش❤️
ݪَحظہاےِباشهڋا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #رمان_سرزمین_زیبای_من🌎 #قسمت_هفتم 🔵دست های کثیف روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ..
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_سرزمین_زیبای_من🌎
#قسمت_هشتم
🔵خشونت دبیرستانی
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود ...
- غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم ...
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ...
با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ...
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ...
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن ... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ...
همه تعجب کرده بودن ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ...
اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
ڪـــانــاݪشــہـــداࢪادنــبــاݪڪـنــیــد↯
شــہـــداچــشمبــہࢪاهمــاھسـٺـݩـد👇🏻
🍃🌹🍃
@shahid133133
🍃🌹🍃
ݪَحظہاےِباشهڋا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #رمان_سرزمین_زیبای_من🌎 #قسمت_هشتم 🔵خشونت دبیرستانی با گفتن این جمله صورت اونها غرق
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دهم
🔵نبرد برای زندگی
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ...
- وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتن ... یه نگاهی به سارا کردم ...
- دستت چطوره؟ ...
خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ...
سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلفکردید ... برگردید ...
- درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و رفت ...
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ...
بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
ڪـــانــاݪشــہـــداࢪادنــبــاݪڪـنــیــد↯
شــہـــداچــشمبــہࢪاهمــاھسـٺـݩـد👇🏻
🍃🌹🍃
@shahid133133
🍃🌹🍃