eitaa logo
🌷کانال شهدای گمنام شهرک خاتم الانبیا (ص)🌷
97 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
15 فایل
✅ضمنا مطالب در قالب شهدای دیگر دفاع مقدس شهر خود را برای آیدی بالا ☝☝☝بفرستید ✅ 🔴مقام معظم رهبری(مدظله العالی) گرامی داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست 🌹🌴🌴🌴🌴 🥀به یاد شهداجنگ‌ تحمیلی ۱۲روزه🚀 #پاسدارشهیدعلی‌جوادی‌پور
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀انگشتر🥀 یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم. تا جایی که من به یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سید ترک نشده بود. می‌گفت: « اگه آب دبه‌ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترک نشه.» حمام عمومی بود. در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم. سید دوباره سر شوخی را باز کرد. یک بار آب سرد به طرف ما می‌پاشید. یک بار آب داغ و...خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بی‌کار نبودیم! یک بار وقتی سید مشغول شستن خودش بود یک لگن آب یخ به طرف سید پاشیدم. سید متوجه شد و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد! سیدانگشترهایش را در آورده و کنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اینکه آب را پاشیدم با تعجب دیدم رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترهایش می‌گشت! سید چند تا انگشتر داشت. یکی از آن‌ها از بقیه زیباتر بود. بعد از مدتی فهمیدم که ظاهراً این انگشتر هدیه ازدواج سید است. آن انگشتر که سید خیلی به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. دیگر کاری نمی‌شد کرد. حتی با مسئول حمام هم صحبت کردیم اما بی‌فایده بود. به شوخی گفتم. این به دلیل دلبستگی تو بود. تو به مال دنیا دل بستی گفت:« راست می‌گی. ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهرا(س) است. اگر بفهمد که همین اوایل زندگی هدیه‌اش را گم کردم بد می‌شود.» خلاصه روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندران شدیم. در حالی که جای خالی انگشتر در دست سید کاملا مشخص بود. هنوز ناراحتی را در چهره‌اش حس می‌کردم. او به منزلشان رفت و من هم راهی بابلسر شدم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. خیلی خسته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه سید. خواب چشمانم را گرفته بود. چشمانم در حال بسته شدن بود که یکباره نگاهم به دست سید افتاد. خواب از سرم پرید! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:« این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت: «آروم باش.» دوباره به انگشتر خیره شدم. خود خودش بود. من دیده بودم که یکبار سید به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. بعد هم دیده بودم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هیچ راهی هم برای پیدا کردن مجدد آن نبود. حالا همان انگشتر در دستان سید قرار داشت!! با تعجب گفتم:« تو روخدا بگو چی شده؟!» هرچه اصرار کردم بی‌فایده بود. سید حرف نمی‌زد. مرتب می‌خواست موضوع بحث را عوض کند. اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت! راهش را بلد بودم. وقتی رسیدیم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سید را به حق مادرش قسم دادم! کمی مکث کرد. به من نگاه کرد و گفت:«چیزی که می‌گویم تا زنده هستم جایی نقل نکن، حتی اگر توانستی بعد از من هم به کسی نگو؛ چون تو را به خرافه‌گویی و ... متهم می‌کنند.» وقتی آن شب از هم جدا شدیم. من با ناراحتی به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند . قبل از خواب به مادرم حضرت زهرا(س) متوسط شدم. گفتم: « مادر جان ، بیا و آبروی مرا بخر!» بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم. نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و تنها انگشتر را روی آن گذاشته بودم. موقع برخاستن مفاتیح را برداشتم و به بیرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم تا انگشترم را در دست کنم. یکباره و با تعجب دیدم که دو انگشتر روی مفاتیح است!! وقتی با تعجب دیدم انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت! با همان نگینی که گوشه‌اش پریده بود، نمی‌دانی چه حالی داشتم. به نقل از مجید کریمی 🇮🇷🥀❤️ 🕊 🏴🖤 @shahid2_gomnam @javad_s70