بد زمستانی بود، سرد بود، زود خوابیدم، ساعت حدود دو بود، در زدند، فکر کردم خیالاتی شدهام، در را که باز کردم، دیدم آقامهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمدهاند، آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد، هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد، از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقامهدی در آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده!
#شهیدمهدیزینالدین