°|حوالےتو|°
°•❤️•° چرا انقدر عصبانی بود... ڪه دوباره با حالتے معصومانه پاسخ دادم: "بله، من نرجسم، اما شما رو نم
آمار۲۰۰ #شگفتانه داریم😉
انشاءالله pdf این رمان رومیذاریم😃
دوستاتونودعوتکنین😍
تنها میان داعش - نسخه کامپیوتر.pdf
964K
~پی دی اف رمان:
"تنها میان داعش"
~نویسنده: فاطمه ولی نژاد
-اینم#شگفتانه😍
بسیارخواندنے👌
@mah_e_shahid
°|حوالےتو|°
*به سمت مصطفے چرخیدم، چشمانش سرد و ساڪت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا ب
#شگفتانه آمار٣۰۰مونہ☺️
دوستاتونودعوتڪنین😁
@mah_e_shahid
رمان دمشق شهر عشق - نسخه موبایل.pdf
1.32M
~پی دی اف رمان:
"دمشق شهر عشـ❤️ـق"
~نویسنده: خانم فاطمه ولی نژاد
-اینم#شگفتانه😍
بسیارخواندنے👌
@mah_e_shahid
✨|#شگفتانه
یادم هست یک شب وقتی کار تمام شد
هادی گفت: بچهها حالش رو دارید بریم زیارت؟ گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم.
هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو مییارم. بعد بریم زیارت شاهعبدالعظیم🚗
گفتیم: باشه.هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین برگردد. بعضی از بچهها که هادی را نمیشناختند، فکر میکردند یک ماشین مدل بالا و…😂
چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد.
فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار میکرد و ماشین راه میرفت. نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و… از همه بدتر اینکه برق نداشت. 😄
یعنی لامپهای ماشین کار نمیکرد! رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هر کسی ماشین را میدید میگفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمیتونه بره، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچهها چند چراغقوه آورده بودند.در طی مسیر از چراغقوه استفاده میکردیم.😌
وقتی هم میخواستیم راهنما بزنیم، چراغقوه را بیرون میگرفتیم و به سمت عقب راهنما میزدیم.😂
خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم. زیارت عجیبی شد و این خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود. بعضی بچهها شوخی میکردند و میگفتند: میخواهیم برای شب عروسی، ماشین هادی را بگیریم و…
-شگفتانهآمار۵۰۰