بنی آدم اعضای یکدیگرند
همه عاقلندو براین باورند؛
که یک روز نوبت به ما میرسد
که آسان زمان وداع میرسد..!
چه بر اوج قله چه چاه عمیق؛
همه بی گمان در صفیم ای رفیق
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا همه را از فتنه های آخر الزمان حفظ نگه دارد...
✨آمین یا رب العالمین
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌤ای کاش کسی برای آقا تَب داشت
💎یادی زِ امام منتظربرلب داشت
🌤قربان غریبی ات شوم آقاجان
💎ای کاش که صاحب الزمان زینب داشت.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است!
زندگی کن به شيوه خودت
با قوانين خودت
با باورها و ايمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد
موضوعی برای گفتگو داشته باشند!
مغرور نباش...
وقتی پرنده ای زنده است...
مورچه را میخورد،
وقتی میمیرد مورچه،
او را میخورد.!!!!!!!!
شرایط به مرور زمان تغییر میکند.!!!!
هیچوقت کسی را تحقیر نکن!!
شاید امروز ..
قدرتمند باشی اما.!!!
زمان ازشما قدرتمندتر است!!
یک درخت،
هزاران چوب کبریت را میسازد..
اما....
وقتی زمانش برسد،
یک چوب کبریت میتواند
هزاران درخت را بسوزاند!!
پس خوب باش و خوبی کن که
تنها آئین زندگی خوبی است..
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی به آخرش فکر کردن، خیلی دردها رو شفا میده و خیلی از سختیها رو آسون میکنه 💚
خیلی زود دیر میشه،
قدر عزیزانمون و بدونیم 🤍
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🔆 #پندانه
✍ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
روزی طلبه جوانی که در زمان شاهعباس در اصفهان درس میخواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت:
من دیگر از درسخواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درسخواندن برای آدم، آب و نان نمیشود و کسی از طلبگی به جایی نمیرسد و بهجز بیپولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت:
بسیار خب! حالا که میروی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا میخواهی برو، من مانع کسبوکار و تجارتت نمیشوم.
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت:
اشکالی ندارد. پس به بازار علوفهفروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسبهایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آنها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد.
شیخ بهایی گفت:
خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت:
با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول میدهند؟
شیخ گفت:
امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بیمیلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت:
این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو میسپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت:
قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و میخواستند او را با خود ببرند.
او با تعجب گفت:
مگر من چه کردهام؟
مرد زرگر گفت:
میدانی این سنگ چیست و چقدر میارزد؟
پسر گفت:
نه، مگر چقدر میارزد؟
زرگر گفت:
ارزش این گوهر، بیش از 10هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یکجا ندیدهای، چنین سنگ گرانقیمتی را از کجا آوردهای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمیکرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنتزبان گفت:
به خدا من دزدی نکردهام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وامگرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمیکنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند.
او ماموران را مرخص کرد و گفت:
آری این مرد راست میگوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت:
ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردهای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن 10هزار سکه میپردازد.
شیخ بهایی گفت:
مرد جوان! این سنگ قیمتی که میبینی، گوهر شبچراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ میدرخشد و نور میدهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم ترین مادر شهید
شهید یوسف داورپناه🌹
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمان
💫🍃اگر صادقانه نیت کنیم که به امام زمانمان نزدیک شویم ،
امام زمان دستمان را میگیرد.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
#علیرضا_پناهیان
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#پسرعمو❤️
حاج محمدوصاحب جهان ؛عاشق هم بودن...
اما روزگار خوش صاحب جهان دوامی نداشت...
تاعلی میخواست بابا بگه...
پدرش براثربیماری لاعلاج ازدنیارفت... بعداون عمو"عزیزالله" حضانت علی روبه عهده گرفت ومادر وفرزندازهم جداشدند...
مادربناچاربه دنبال سرنوشت خودش رفت...اما علی ازیادش نرفت
هرچی دنبال بچش اومد
بهش گفتند:علی توی حوض خفه شده... اینطوری گفتندتا به زندگیش برگرده وهردو هوایی هم نشن...
ازاونجایی که همسرصاحب جهان مرد خداشناسی بودپیگیرخواسته همسرش شد...و به زحمت تونست نشونی روستای علی روپیدا کنه.
علی ۷ساله مشغول شبانی بود
که آدرس مادر به دستش رسید...
۵سال بعدعلی برای ادامه تحصیل به شهرمیره
علی ازبیکاری بیزاربودوعلاوه بردرس عصرها در داروخانه کناربرادرش مهدی مشغول بکارمیشه تا کمکی بهش کرده باشه...
مهدی هوای اونو خیلی داشت.
واسش پدری کرد...
علی باوجودجستجوی بسیاردر طی این سالها نشونی مادرشو پیدانمیکنه.... دیپلم میگیره...
وباشروع جنگ، هدف مهمتری برای خودش پیدامیکنه...
میره جبهه ودرجزیره مجنون بسیم چی گردان میشه...
چندین بارازطریق سپاه درعملیاتهای مختلف شرکت میکنه ...
دیگه علی جوانی ۲۰ساله شده...
آخرین مرخصی بودکه به طوراتفاقی موقع برگشت از داروخانه؛به یک زن برخوردمیکنه.
آدرس روناخودآگاه بهش نشون میده
اون عابرپیاده ؛خواهرشوهرِ؛مادرِعلی بود...
که همون روزمستقیم علی روبه منزل مادرش می بره...
وبالاخره مادروفرزندبعداز۱۸سال انتظارهمدیگرومی بینند...
اما این وصل؛ کوتاه تر ازاون چیزی بود که هرکسی فکرشومیکرد...
علی ۲هفته بعدعازم جزیره مجنون میشه ...
مادربه محض شنیدن پابرهنه تا ایستگاه اعزام میره امادیگه اتوبوس اعزام رفته بود...
علی رفت ودرهمون عملیات گمنام شد.
دوباره کار مادرشد انتظار...😔
اما هنوز غصه صاحب جهان تموم نشده!!!
این دفعه قاسم؛ برادرِعلی تصمیم میگیره به جبهه بره تا انتقام خونِ برادرشوبگیره...اما اونم شهیدمیشه....
پیکرِقاسم روشبانه پتوپیچ به مادرتحویل میدن ویک سنگ قبردلخوشی مادرمیشه...
ولی پیکرِعلی هنوزبرنگشته....
۱۲سال ازاین انتظاردوباره میگذره...
تا اینکه بازم علی نشونی مادرش رو پیدامیکنه....
یک پلاک وچندتکه استخوان برای همیشه سهم وقرار مادرمیشه ....
حالا صاحب جهان ؛صاحب دوجهان شده است...صاحب دومزار....صاحب دوشهید....
این داستان پسرعموی شهیدبرزگرمی باشد..(رجبعلی فلاح)
نام خانوادگی پدربزرگِ شهیدبرزگر ؛ "فلاح" می باشد.
پدرشهیدبرزگر(آقا ذبیح الله)برای خودداری از سربازی پسرانش وعدم خدمت به شاه فامیلی خودرا تغییر میدهد...اما زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۳پسر عازم جبهه میشوند
شادی روح این مادر ودوشهیدش
☀️رجبعلی فلاح
🌟ابوالقاسم نجم الدین
صلوات
🌸اللهم صل علی محمدوعلی محمد وعجل فرجهم....
علی هرهفته برسرمزارشهدای گمنام میرفت ودوروزازهفته بیادحضرت زهرا"س"روزه میگرفت و ازهمه یک خواهش داشت:
دعایم کنید شهیدگمنام شوم....
کتاب صاحب جهان در راه است.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65