❣یک بندهی خدایی تازه تو محلهی ما آمده بود. نمیدانم اهل کجا بود. یک روز من و داوود داشتیم از کنار منزلش میگذشتیم. از خانهاش آمد بیرون و صدایمان کرد.
بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی گفت: فردا شب عروسی پسرمه. خواستم شما رو برا صرف شام دعوت کنم. انشاءالله تشریف بیارید.
گفتم: مبارک باشه. چشم. انشاءالله خدمت میرسیم. خداحافظی کردیم و آمدیم.
به داوود نگاه کردم. کمی پکر شد و دمغ. انگار تایرش پنچر شد! راحت نبود که بخواهد فردا شب توی آن مجلس بیاید. بهم گفت: من نمییام. ممکنه نوار و آهنگ مبتذل بذارن و مجلسشون مجلس گناه باشه.
غذایمان را که تمام کردیم، بلند شدیم تا برویم. اما یکدفعه صدای موسیقی مبتذل و تندی بلند شد. به داوود نگاه کردم. یکدفعه رنگش پرید. حس کرد شیطان دارد پردههای گوشش را میدرد. دیگر یک لحظه نماند. ندانست چطور کفشش را پوشید و از خانه بیرون زد.
برشی از کتاب همسایه پیامبر، خاطرات و زندگی سردار شهید داوود دانایی
خاطراتی ازشهید #داوود_دانایی
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که شیطان تمام وسایلش رو فروخت
گران ترین وسیله او به نظر شما چی میتونه باشه؟
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#اسرارالهیآرامش 👈 عضویت 💌
🌺🌿🌺🌿
"شهیدبرزگر"
@ShahidBarzegar65
🦋مظلوم ترین مادر شهید....
🕊من وفرزندم را اسیرکردند.
به پسرم گفتند:به خمینی توهین کن
ولی اوقبول نکرد.
من تنهامادرشهیدی هستم که
منافقین بچه ام راجلویم سربریدند.
🕊شکمبچه ام را دریدند وجگرش رادرآوردند.
سپس باساتورفرزندم راقطعه قطعه کردند. ومن ۲۴ساعت با این بدن تنهاماندم .
🕊خودم بادستم برایش قبرکندم
کفن کردم ودفنش کردم.
🥀بیادشهیدیوسف داورپناه
🕊یادشان گرامی وراهشان باقی....
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
🌤فرض کن حضرت مهدی به توظاهرگردد
🌤ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشی
باطنت هست پسنددل صاحب نظری
🌤خانه ات لایق اوهست که مهمان گردد
لقمه ات دَرخورِ او هست که نزدش ببری
🌤پول بی شبهه وسالم بدهی ازجیبت
داری آنقدرکه یک هدیه برایش بخری
🌤حاضری گوشی همراه توراچک بکند
باچنین شرط که درحافظه دستی نبری
🌤واقفی برعمل خویش توبیش ازدگران
میتوان گفت توراشیعه اثناعشری
دوستان صاحب نظرم
یادتون نره منوهم دعاکنید.🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍روزی شاگرد یک حکیم از او خواست که به او درسی بهیادماندنی دهد.
🌊 حکیم از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد.
سپس مشتی از نمک را داخل لیوان ریخت و از او خواست آن آب را بخورد.
شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آن را بخورد.
🌊استاد پرسید:مزهاش چطور بود؟
شاگرد پاسخ داد: خیلی شور است، اصلاً نمیشود آن را خورد.
حکیم از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند.
🌊 رفتند تا به رودخانهای رسیدند، استاد از او خواست تا نمکها را داخل رود بریزد. سپس یک لیوان آب از رود برداشت و به شاگرد داد و از اوخواست آن را بنوشد.
🌊 شاگرد بهراحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید.
شاگرد پاسخ داد:
معمولی بود.
🌊حکیم گفت:رنجها و سختیهایی که در زندگی با آنها روبهرو میشویم همچون مشتی نمک است.
اما این روح انسان است که هرچه بزرگتر و وسیعتر میشود، میتواند بار آن همه رنج و اندوه را بهراحتی تحمل کند.
🌊بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب.
💌ربِّ اشْرَح لي صَدری و یَسِّر لی أمری
پروردگارا! سینههایمان را گشاده و کارمان را آسان کن.
سوره طه 25🪴
#آرامش_با_قرآن
#اسرارالهیآرامش 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
Join🔜 eitaa.com/joinchat/3278307328Cea4aca301a
🌺🌿🌺🌿
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت (۱۸)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝ایرج♡
🌷پنج فرزند کوچک داشتم یک روز صبح زود مثل همیشه از خواب بیدار شدم تا از کارهایم عقب نمانم روی بهارخواب را جارو می کردم که با صدای گریه فرزند سه ماهه ام؛ ایرج به خود آمدم.
🌷سراغش رفتم و فکر می کردم از گرسنگی برخاسته ولی وقتی او را در آغوش کشیدم از داغی دست و پیشانی تبش را احساس کردم.
🌷با دستپاچگی او را پاشویه کردم و از شدت نگرانی فرزندم را با چادر به پشتم بستم و مشغول کار شدم پس از آن بچه ها بیدار شدند و سر سفره صبحانه متوجه دانه های قرمز رنگ روی صورت هیبت الله و محمّد شدم دلهره وجودم را فرا گرفت.
🌷در هر نیم روز یک سرویس از روستا به شهر مسافر می برد. چادر پوشیدم و شتابان خودم را به جاده رساندم از پیرزن همسایه پرسیدم هنوز سرویس نیامده؟
پاسخ داد:نیم ساعت پیش حرکت کرد و رفت
🌷 دنیا روی سرم خراب شد باید تا فردا منتظر می ماندم هر ساعتی که میگذشت حال بچه ها وخیم تر می شد، صورتشان مثل پارچه ای مخمل گل انداخته بود.
مثل مرغ پرکنده تا صبح روی پیشانی هر سه دستمال خیس می کشیدم.
🌷شب از نیمه گذشته بود وضو گرفتم با خدایم خلوت کردم نماز حاجت خواندم. ناخودآگاه جمله ای روی زبانم جاری شد و گفتم
خدایا : هر سه فرزندم را به تو می سپارم
🌷اگر شفای آنها را مصلحت میدانی برایم ،نگهدارشان
ولی اگر قرار است و امانتت را پس بگیری، مرا با کوچکترین فرزندم امتحان کن
ادامه دارد.......
💫پارت (۱۹)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝( ادامه قسمت ایرج)
🌷 زیرا هیبت الله و محمد نسبت به ایرج بزرگترند و خون دلها برای بزرگ شدنشان خورده ام.
صدای اذان در گوشم پیچید: الله اکبر .
🌷صبح سرویس آمد و به اتفاق همسرم بچه ها را به کلینیک شهر بردیم. پزشک بچه هایم را معاینه کرد و گفت: هر سه به بیماری سرخک مبتلا شده اند دارو تجویز کرده و به روستا بازگشتیم.
🌷چند روز گذشت و حال هیبت الله و محمّد رو به بهبودی رفت ولی پسر کوچکم «ایرج» تبش پایین نمی آمد و حالش خوب نبود.
🌷صبح روز بعد به خیال اینکه ایرج خوابیده ، نان پختم ؛ پای کرسی را نظافت کردم ؛ ملحفه ها را شستم و با خیال راحت به اتاق برگشتم و نگاهی به گهواره انداختم.
🌷بچه تکان نمی خورد،بالای سرش رسیدم نمیدانم چه وقت از دنیا رفته بود که من بی خبر بودم.
این عهد و انتخابی بود که با خدایم بسته بودم گر چه بسیار سخت و جانکاه بود
🌷ولی خدادو امانت دیگرش را آنجا به من بخشید همسرم به شکرانه تندرستی دو فرزند دیگرمان گوسفندی قربانی کرد و بین نیازمندان تقسیم کرد.
🌷سالها گذشت وباشروع جنگ تحمیلی نعمت الله؛ هیبت الله ؛محمدعلی عازم دفاع ازمیهن شدند.
دوریشان برایم سخت بود.
ناگاه عهدوانتخاب کودکیشان یادم آمد.
دوباره برسرسجاده باخدایم خلوت کردم وازاوخواستم تا اگرقراراست مرابا داغ فرزندامتحان کند.محمدم رابرای قربانگاه انتخاب نماید.
🌷به فکرخودم نبودم اما تنها دلیلم این بودکه نعمت الله وهیبت الله متاهل بودندوصاحب فرزند.
اما محمدمجردبودوهیچ چشم انتظاری جزمن نداشت.
الحمدالله بازهم خدا خواهشم را اجابت نمود ومحمدم را برای این رسالت بزرگ انتخاب نمود.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:مادرشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__بانویی که کشف #حجاب کردی 😔💔
این کلیپ رو مرور کن،
همه شهدا برای امنیت من و تو خونشون رو دادند عاشقانه خانواده شون رو دوست داشتن💞
اگه نمیتونی حجابت رو حفظ کنی حتما یه جواب اول برای این شهدا آماده کن
ببین ارزششو داره شرمنده شون بشی⁉️
تــقــدیـم بــه لــیــلا هـای صـبـور سـرزمـیــنــم💞
شــادی روح #شـــهدا سه صلوت🌸🌸🌸
ثواب نشر هدیه به #امام_زمان_عجل_الله
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه است
همان روزی که دل می گیرد
واشک درفراق عزیزانت جاری می شود
ودلت تنگ می شودبرای آنهایی که دیگر درکنارت نیستند
برای همین
غروب پنجشنبه اینقدردلگیراست.
یادشان کنیم.
حتی اگرشرایط رفتن به مزارشان رانداریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاکیگناه؟؟؟؟
ازدوست بپرسیدچرامی شکند
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍃🌺ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ...!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ.
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست
#عرفان_و_آرامش 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🌿🌺🌿
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌷شهید عبدالحمید حسینی
💞در ۱۸ آذر ۶۰ وقتی پس از عملیات حصر آبادان به مرخصی آمد
به اتفاق او و مادرم سر مزار یکی از دوستانش به نام شهید فرهاد شاهچراغی شیراز رفتیم.
💞در آنجا متوجه شدم با تکه چوبی، جمله ای را روی زمین می نویسد.
نگاه کردم دیدم نوشته است:
«پاسدار فدایی امام زمان شهید عبدالحمید حسینی»
💞 خیلی صمیمانه و خواهرانه به او گفتم :
داری جا رزرو می کنی؟ اول ثابت کن شهید میشوی بعد...
لبخندی زد و چیزی نگفت...
💞 برادرم مرتب به جبهه میرفت تا اینکه آخرین بار در فروردین سال ۶۱ به منطقه رفت و در ۱۳ اردیبهشت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
💞هنگام دفن ایشان پدر شهید
علی خضری به خاطر دوستی و رابطه ی صمیمی این دو شهید اصرار کرد تا قبری بالای سر علی، برای عبدالحمید آماده کنند.
💞 ولی قبر به آب رسید! قبر دیگری آماده کردند آن هم به آب رسید تا اینکه بالاخره همان جایی که خود شهید ۵ ماه قبل معین کرده بود قبری آماده شد و در همانجا به خاک سپرده شد.
شهید #عبدالحمید_حسینی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
﷽
☄*کلاغی که مامور خدا بود*❤️
🦂یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن
🦂سفره ناهار چیده شد
ماست، سبزی، نوشابه،نون
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که...
🦂یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
دل همه بهم خورد
حالا هرکه دلش میشه بخوره
🦂همه اون روز گفتند:
اردو برای ما شد زهر مار
خیلی بهمون سخت گذشت.
توکوه از گشنگی همه ماست و سبزی خوردیم
کسی هم نوشابه نخورد
🦂خیلی سخت گذشت
و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن
🦂وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن
یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا
بدویییییین
چی شده؟
🦂دیدیم دیگو که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه.
واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
🦂اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت*
🦂❤️*حالتو نگرفت، جونتو نجات داد*
پس سر خدا این قدر غُر نزن
💥خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
💌امام عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
#حکایت
#زیبا_زندگی_کن 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
Join🔜 @mohandesi_fekr2
🌺🌿🌺🌿
" شهید برزگر"
@ShahidBarzegar65
#نیایش
🌺خدایا !
یاری ام کن ، متبرکم ساز ..
تا هیچکس را با کلام، اندیشه یا اعمال خودخواهانهام نرنجانم.
مبادا که به اطرافیانم و نیازهایشان بیتفاوت باشم.
کمک کن تا خوشبین و امیدوار باشم
وقتی کارهایم گره می خورد،
به خودت بسپارم
همه چیزرا
زیرا تو دو بار قسم یاد کردی که
به دنبال هر سختی آسانی است
به دنبال هر سختی آسانی است ...
خدایا امروز رامثل هرروز
به امیدت آغازمیکنم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
📿نماز اول وقت
روستاے سابقیہ را تازه فتح ڪرده بودیم.
درگیرے سنگینے داشتیم. در آن درگیرے ها، تانڪ را پشت دیوارے از دید پنهان ڪردیم.
همان موقع گوشے همراه محسن شروع ڪرد بہ اذان گفتن. سریع پیاده شد و ایستاد بہ نماز. دائم الوضو بود.
بین آن همہ سر و صدا و شلوغے، با یڪ آرامش مثالزدنے نماز مے خواند.
ما هم به دنبال او قامت بستیم براے نماز اول وقت.
#نماز_اول_وقت
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
رفقا سرنماز ماروهم دعابفرمایید.
التماس دعا💞
💥دیدن فیلم مستهجن
🐀 توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ما فیلمای زننده وزشت و بی حجابی پخش می کردند
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...
🐀تازمانیکه مارو ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،
🐀ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
🐀ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
🐀ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
🥀اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیاراحت پای کانالهای ماهواره نشستند وصحنه های زننده رو تماشا میکنند وگاهی با خانواده هم همراهی می کنند
🥀 و نمی دانند یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته
🥀وشهادت رو بجون خریده
تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن
🥀وصیتنامه شهیدمجیدمحمودی
منتشر کنید تا ازخجالت آب بشیم.
شهدا چه کردند وما چه کردیم.
شهدا ما شرمنده نه، بازنده ایم
ننگ بر طرفداران شعار ،
زن ...زندگی آزادی = برهنگی و فساد
شهید #مجید_محمودی🕊🌹
"شهیدبرزگر"💫
🌷@shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهدا شرمنده ایم
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
💞 آغازمیکنم
بنام پروردگاری که گفت:
توبگو؛می شنوم.
توبرکت بخواه؛ می بارم.
توبیا؛دستت رامی گیرم
توازیادم مبر؛من ازیادت نمی برم.
فقط جای دیگرنرو...
💞خدایا:
چشم گشودم
اماتوبیدارم کن...
برخاستم
توبلندم کن
نفسم راچنان مهارکن
تاراهم را درست انتخاب کنم.
💞مرامحافظت کن ازوسوسه ها...
وآنچه برصلاحم نیست.
وجودمراپرکن ازانسانیت
جود؛کرم؛مهر ورزی
وهرآنچه دوستش داری
تابتوانم آیه ای ازآیات تجلی حق باشم.
💞ودرمقابل ابلیس روسفیدت کنم.
وبالبخندت کارنامه امروزم را امضاکنی.
وبگویی بنده ی من...
من ازتوراضی شدم.
انشالله.
💞برای فرصت امروزم
هزاران شکر....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💠🔹شهید مجید محمودی در بیست و چهارم دی ماه 1369 بر اثر سانحه سیل در منطقه عین خوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🌟نوید شاهد: شهید مجید محمودی فرزند یدالله، در تاريخ 1349/06/30 در روستای فدشکویه از بخش شیب کوه از توابع شهرستان فسا، در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد.
🌟او در سن 2 سالگی به بیماری سرخک دچار شد طوری که همه از زنده ماندن او ناامید شده بودند و به خواست خداوند او پس از چند روز شفا یافت.
🌟همچنین در سن 2 سالگی در حوض آب افتاد ولی زود او را نجات دادند انگار خدا می خواست که مجید بماند و جوانی رشید شود و در راه خودش جان فدا کند.
🌟سال دوم خدمتش بود که پدر را از دست داد، او پدر را خیلی دوست داشت و در سوگش زیاد گریه کرد.
🌟 در ماه های آخر سربازی به منطقه عین خوش اعزام شد و بعد از مدتی خدمت، در تاريخ1369/10/24 بر اثر سانحه سیل در منطقه عین خوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید #مجید_محمودی🕊🌹
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا گفت ویکتور هوگو
با هیچ کس نبودن بهتر از بودن
با فردی بی لیاقت است
گاهی آن هایی که انفرادی پرواز میکنند
قوی ترین بال ها را دارند..
یعنی امام زمان ترجیح میده تنهازندگی کنه تابودن باما....😔
"شهیدبرزگر"💫
╔═══•••|🌕|•••═══╗
@ShahidBarzegar65
╚═══•••|🌕|•••═══╝