#داستان
#تلنگر #اندکی_تامل
مردی با همسرش در فقر زیادی زندگی میکردند...
هنگام خواب زن از شوهرش خواست که یک شانه برای او بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.
مرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت:
متأسفانه نمیتوانم بخرم حتی؛بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.زن لبخندی زد و سکوت کرد...
فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش،مرد به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید...
وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده و بند ساعت نو برای اون گرفته است!
مات و مبهوت و اشک ریزان همدیگر را نگاه میکردند!)🖤
می گویم راستی این شبها مولا چه می کشد؟😢
🆔@ShahidBarzegar65