eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
7.9هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ما و سفارش کتاب از قفس تا پرواز (زندگینامه شهید محمدعلی برزگر): @ShahidBarzgar ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدمحمودکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ 🌨⚡️ 🥀🕊 شهید محمدابراهیم همت 🌀به روایت: همسر شهید وقتی به خانه می آمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم! بچه را عوض می کرد، شیربرایش درست می کرد، سفره را می انداخت و جمع می کرد، پا به پای من می نشست لباس ها را می شست ، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد! آنقدر محبت به پای زندگی می ریخت که همیشه به او می گفتم: درسته که کم می آیی خانه ولی من تا محبت های تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم! نگاهم می کرد و می گفت: تو بیشتر از اینها به گردن من حق داری! 🖤 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
☑️ ☔️ ⭐️ 🥀🕊 شهید جواد محمدی 🌀 به روایت: همسر شهید فاطمه دو یا سه سالش بود که آقا جواد برایش پارچه سفید گلدار خرید. گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار به مرور با چادر سر کردن آشنا شود.» از آن به بعد هر وقت پدر و دختر می خواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد می گفت: «نمی خواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه می دوید و چادر سر می کرد و می دوید جلو بابا و می گفت «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربان صدقه اش می رفت که خوشگل بودی، خوشگل تر شدی عزیزم. فاطمه ذوق می کرد. یک روز چادرش را شسته بودم🚿 و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. 🥺 گفت: «بابا ناراحت می شود.» بالاخره هم آقا جواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.‌ وقتی آقا جواد نماز می خواند، دخترم پشت سر بابایش سجاده پهن می کرد و همان چادر را سر می کرد و به بابایش اقتدا می کرد و هر کاری بابایش می کرد، او هم انجام می داد. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
☑️ 🥀🕊 شهید سلیمانی ضد انقلاب شایعه کرده بودند: فرماندهٔ لشکر از ترس، یک تونل زیر خانه اش ساخته که بتواند فرار کند 🤦🏻‍♂ خاک های جلو خانه را دیده بودند. گفته بود: زیر زمین را طوری بسازیم که بشود داخلش روضه خوانی برگزار کرد. خودش هم هر وقت می آمد آنجا، دست بنّا را می بوسید که دارد حسینیه می سازد. 🥹 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
☑️ 🌨⚡️ 🥀🕊 شهید شاهرخ ضرغام معروف به حر انقلاب اسلامی فراموش نمی کنم! یکبار زمستون خیلی سردی بود. در حال برگشت به سمت خونه بودیم. پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزید. ❄️ تا اونو دید، فورا کاپشن گرون قیمتشو درآورد و به اون پیرمرد داد، بعدم یه دسته اسکناس بهش داد! پیرمرد که از خوشحالی نمیدونست چی بگه، مرتب می گفت: جوون! خدا عاقبتت رو به خیر کنه. گاهی یک عمل خیری که تنهاخدا شاهدشه رو به بهای بهشت برین ازت میخرن ... چی ازلبخندخدابالاتره؟؟؟! "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
☑️ ☑️ ⭐️ 🥀🕊 شهید احمد گودرزی نزدیک عملیات بود. تازه دختردار شده بود. 🥹 عکس دخترشو براش ارسال کردن. گفتم: چیه؟ گفت: عکس دخترمه. 😊 گفتم: بده ببینم. گفت: هنوز خودم ندیدمش! 😟 گفتم: چرا؟ گفت: الان موقع عملیاته، میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده 😓، باشه برای بعد... و مهر پدر و فرزندی کار دستش نداد ۳۵ روز بعد از تولد زینب خانم شهید شد و آرزوی دیدن صورت زیبای دخترش را با خود به بهشت برد.💔🥺 🦋 شهادت: ۱۴ اسفند ۱۳۹۴ - سوریه "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🕊 🌷 🔹از بازار رد می شدیم. خانم بی حجابی را دید، سرش را پایین انداخت و گفت: « خواهرم جلوی امام رضا(ع) حجابت رو رعایت کن! » با آرنج زدم به پهلویش: « ما رو می گیرن تا حد مرگ می‌زنن! » کوتاه بیا نبود، می‌گفت: « آدم باید امر به معروف و نهی از منکرش سر جاش باشه؛ خون ما که رنگی تر از خون امام حسین(ع) نیست » 📚 سربلند، روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی به قلم محمدعلی جعفری، ص ۲۰۸ "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
☑️ 🌨⚡️ 🕊 شهید علی چیت سازیان (شخص سمت چپ) لباسای خیس به تنشون سنگینی می كرد. ستون گردان دمِ ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود. همهمه بسیجیا میان رعد و برق و شق شق بارون گم شده بود. حالا گونی هایی هم كه عراقیا پله وار زیر كوه چیده بودن، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر... بچه ها از كت و كول هم بالا میرفتن كه از شر بارون خلاص بشن و خودشونو داخل غار بزرگ زیر قله برسونن. انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجیا پا روش میذاشتن، میپریدن اونور آب و بعد داخل غار... اما گونی هر از گاهی تكون میخورد. شاید اون شب هیچ بسیجی ای نفهمید كه علی آقا پله شده بود برای بقیه... یكی دو نفرم كه متوجه شدن، دم غار اشكهاشون با بارون قاطی شده بود 🌹سالگرد شهادتت گرامی مرد فداکار @ShahidBarzegar65
🌹🕊 شهید سلیمانی 🌀به روایت: محمدرضا حسنی سعدی، دوست و همرزم شهید مهربانی و دلسوزی حاج قاسم شاید بسیار قوی تر از شجاعت و جسارت او بود. حسین، برادرش، می گوید: پدرم دو تا دفتر چهل برگ برای ما دو نفر می خرید. قاسم دفتر خودش را ده برگ، ده برگ به دانش آموزانی می داد که پول خرید دفتر نداشتند و دفتر چهل برگ مرا نصف می کرد و باهم استفاده می کردیم. مداد خود را از وسط می بُرید و نصف آن را به همکلاسی بی بضاعت می داد. روزی به مادرم گفت: من با حسین شریکی تو یه کاسه غذا نمیخورم. مادر گفت: نمیخوری؟ باید بخوری. حاج قاسم گفت: غذای منو جدا کن. نهایتاً غذایش جدا شد. حاج قاسم نصف غذایش را می خورد و نصف آن را برای همکلاسی فقیرش می برد. سخاوت و دلسوزی یکی از رازهای موفقیت کاری و مدیریتی ایشان بود. 🆔@ShahidBarzegar65
⭐️✊🏻 🌹🕊 شهید‌ آرمان‌ علی وردی 🌀به روایت: پدر شهید رفته بودیم قم. موقع پیاده شدن از اتوبوس 🚌 پایش طوری در رفته بود که نمی توانست راه برود؛ برایش صندلی چرخ دار آوردم. تا حرم با ویلچر🦽بردمش. نزدیک ضریح که رسیدیم نگذاشت جلوتر بروم. گفت: بی احترامیه که نشسته جلو حضرت معصومه (س) بروم. به سختی از ویلچر بلند شد؛ لنگ لنگان و با تکیه به دیوار خودش را به ضریح رساند وزیارت کرد 🆔@ShahidBarzegar65
💘 🌹🕊 شهیده سیده طاهره هاشمی 🌀به روایت: مادر شهیده طاهره خیلی دلسوز و مهربان بود. خیلی مواظب و نماز اول وقتش بود. یک روز آمد به من گفت: «مامان! من دیشب هفتاد و دو تن را خواب دیدم و آقای بهشتی به من گفت که تو به ما ملحق می شوی. 🥲» یک هفته نکشید که طاهره این خواب را برای من تعریف کرد و شهید شد. نسبت به سنش خیلی عاقل بود. همه جوره دختر خوبی بود. هیچ وقت نشد که کسی بیاید و بگوید که طاهره مرا اذیت کرده. از معلم و مدیر و همکلاسی هایش گرفته تا خواهرها و همسایه ها. انگار می دانست که شهید می شود. یک روز مدیر مدرسه خواسته بود اسمش را بنویسد برای جایی که معرفی اش کنند؛ طاهره گفته بود: «من آینده ندارم. به جایی معرفی ام نکنید.» معلمش می گفت که طاهره همه جوره طیب و طاهر بود.💔 🦋 شهادت: بهمن ماه ۱۳۶۰ - درگیری های منافقین در آمل 🆔@ShahidBarzegar65