eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
9.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط و سفارش کتاب از قفس تا پرواز (زندگینامه شهید محمدعلی برزگر): @ShahidBarzgar ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 لینک کانال https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌کلیپ 👆هم خواب فرزندشهیدکاظمی ‌ حاج حسین یکتا جانباز و راوی جبهه و جنگ: روزی که حاج احمدی کاظمی شهید میشود سردار باقر زاده ایشان را در خواب میبینند و و به او میگوید چه خبر؟ و ایشان میگوید ما تا رسیدیم اینجا یک تشت بزرگ برای امام حسین (علیه السلام) گریه از ما گرفتند و بعد ما را بالا بردند. یک ساعتی از شبهای جمعه مربوط به دیدار شهدا و امام حسین علیه السلام است ؛ پرسیدند در این دیدار چه میگذرد؟ گفتند: اول آقا سید روح الله (امام خمینی) صحبت میکنند بعد آقا اباعبدالله رو به شهدا میکنند و میگویند خاطره رزم تان را بگویید ؛ بعد خاطره گویی؛ بچه ها رو میکنند به اباعبدالله میگویند ؛ آقا میشه شما خاطره روز عاشورا برای ما بگویید؟ بعد اباعبدالله پرده ها را کنار میزنند و یک روز شهادت علی اکبر میبینند ؛ یک روز شهادت علی اصغر میبینند ... و ... بساط شهدا ؛ بساط ابا عبدالله هست ... 🌷 🆔@ShahidBarzegar65
مى گفت: شهیدحسین‌خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟ گفت: نه، ولی مطمئنم چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم فرشته ای دیدم که اسمهای شهدا را مى نويسد تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید. به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم اما دیگر وابستگی ندارم اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم.. .https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10482
‌ 🔸یک عدد موز 🍌 خیلی کم پیش می‌آمد که بچه‌هایش را همراه خود بیاورد. آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد. از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود. یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم. ‌ نمی‌دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد. محمّد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد. وقتی بچه اش را دید چهره اش برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم. با صدای بلند گفت:کی به شما گفت به او موز بدهید. گفتم:حاجی این بچه صبح تا حالا هیچی نخورده یه موز که به او بیشتر ندادم ،تازه از سهم خودم هم بوده. نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان می‌روی و جای آن موز را می‌خری و می‌گذاری. البته به جای یک موز یک کیلو. 🎙نقل از محمد حسن سلامی 🌷 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11251