داستان(خواب یک شیعه ازامام زمان عج) غرق درخواب بودم. آیفون زنگ خورد... بابی حوصلگی گفتم: حالا چه وقته زنگ زدنه...😡😴 کیه⁉️ آشنام...درو بازمیکنی⁉️ شما.... یک لحظه میایی دمِ در باشما کار دارم. با غرولند درو بازکردم...سلام نشناختی⁉️ نخیر....بجا نیاوردم...اَمرِتون⁉️ مهدی منتظر هستم. به لکنت افتادم... بله...شرمنده ...ببخشیدشماروبخدا. ایرادنداره ...میشه بیام داخل⁉️ کمی باخودم فکر کردم . خونه پر بود از وسائل مهدی کُش (ماهواره؛ تصاویر وعکس وتابلوهای ناجور؛ بوی سیگار؛ خونه نامرتب و.. سرمو پایین انداختم....شرمنده گفت: پس میشه یک لحظه گوشیتو ببینم... وای...نه....هرگز.... آقا شماچندلحظه صبرکن...برمی‌گردم... رفتم هرچی آت و آشغال بود ریختم توی اتاق؛ مطالب ناجور گوشیمو هم هول هول پاک کردم. باعجله ..نفس زنان رفتم دم در.... کسی نبود... دیدم برگه ای پشت درنوشته: شما که آماده نیستید.شماکه به گناه تشنه ترید تا مهدی... چگونه بیایم⁉️ پس چرا...اینقدر میگویید؛آقابیا... منتظریم...⁉️ باشد من می روم... هروقت آمادگی داشتید؛ برمیگردم😭 #جهادتبیین #نذرظهور 🆔@ShahidBarzegar65