eitaa logo
فرهنگی هنری شهید حیدری
59 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
481 ویدیو
69 فایل
♡﷽♡ وقتی عقل عاشق شود ! عشق عاقل میشود آنگاه ... ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ ⠀ོ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه قضا شدن نماز صبح و شکستن دل مومن به اندازه سلب توفیق زیارت ناراحتت نکرد ؛ باید در اصالت و دینداری‌ت شک کنی :) @shahidMohammadAliHeydari
سلام می‌دهم و دل‌خوشم که فرمودید: هرآنکه در دلِ خود یادِ ماست! زائرِ ماست...💔 السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین @shahidMohammadAliHeydari
26.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی از عکسهای ارسالی شما عزیزان👆 سپاس از همراهی و صبوری شما عزاداریهاتون قبول درگاه حق التماس دعا @shahidMohammadAliHeydari
1_468870043.mp3
4.2M
تا حرف تو میشه.. بارونی میشه چشام.. @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقای عزیز برنامه رو حتما مطالعه بفرمایید😊 هشتگ های جذابی به برنامه ها اضافه شده، ان شاء الله که براتون کاربردی باشه. راستی.. دلتنگ همراهی و نظراتتون هستیما👇😁 https://harfeto.timefriend.net/360321107
1⃣ 💭 زندگی هدفمند ♨️ انسان بدون همچون برده ایی متحرک است. ▪️ چرا که است که انسان را به تلاش، تحرک و انتظار برای رسیدن به مطلوب وا میدارد. ▫️ هر چه قدر هدف والاتر باشد انسان است. ◾️ چه هدفی والاتر از و برای حضرت❓ 🔹 چرا که امام سجاد در وصف منتظران فرموده اند: 🌟 « افضل اهل کل زمان» اینها برترین انسان های تاریخ بشرند. ✏️ استاد @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمی‌گردند. علی روزنامه‌ای را که خریده باز می‌کند. مادر اشاره‌ای می‌کند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند می‌شود و روزنامه را دست سعید می‌دهد: – لیلا بیا کارت دارم. می‌رود سمت اتاق، حرکات و نگاه‌ها عادی نیست، با تردید می‌پرسم: – چی‌کار؟ مسعود و سعید خودشان را مشغول حلّ جدول نشان می‌دهند. – هیچی بیا می‌خوام ببینم نظرت درباره اینایی که خریدیم چیه؟ جانمازم را کناری می‌گذارم و دنبالش می‌روم: – چی؟ لباساتون؟ الآن ازم می‌پرسی که خریدی؟ قبلش باید می‌گفتی همراهتون می‌اومدم. در را پشت سرم می‌بندد. نفس عمیقی می‌‌کشد و می‌رود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه درمی‌آورد و می‌گوید: – دست شما رو می‌بوسه. پارچه‌ها را روی تخت می‌گذارد. تازه متوجه نقشه‌شان می‌شوم. می‌گویم: – عمراً من این‌ها رو بدوزم. کنار تخت می‌نشینم و پارچه‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارم: – چه عجب سلیقه به خرج دادید! علی آبی راه‌راه سفید را برمی‌دارد: – اینو سعید انتخاب کرده. و بعد به پارچه‌ای که خط‌های باریک سبز دارد اشاره می‌کند: – من و مسعودم مثل هم گرفتیم. – مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید! پارچه را روی تخت می‌گذارد: – من که سلیقه‌ام همینه. مسعود هم به خاطر این‌که شلوارش سبز تیره است گرفت. به تخت تکیه می‌دهم و دستم را زیر سرم ستون می‌کنم: – اون‌وقت بقیه‌اش؟ – هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی می‌خرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بی‌کار بشید و این حرفا. زل می‌زند توی چشمانم و محکم می‌گوید: – خریدهامون رو پس دادیم و اینا رو خریدیم که تو جوون ایرانی بی‌کار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کره که کمتر نیستیم. همین‌طور نگاهش می‌کنم. من حرف‌ها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهی‌اش را بلغور می‌کرد. نمی‌دانستم به این زودی سرخودم آوار می‌شود. زیرچشمی نگاهش می‌کنم و می‌گویم: – دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الآن دانشمندامون، روسنج هم اختراع کنند. علی همان‌طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می‌کند می‌گوید: – اختراع شده. سنگ پای قزوین. با دلخوری می‌گویم: – علی من این‌همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟ – اوه، انگار داره کوه می‌کنه. داری دو صفحه درس می‌خونی دیگه. – با شونه من شونه نکن. گوش نمی‌دهد. عطرم را هم برمی‌دارد و زیر گلویش می‌مالد. مقابل این‌همه اعتمادبه‌نفس فقط می‌توانم چشم‌غره‌ای بروم. صبر می‌کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چه‌قدر ادامه می‌دهد. فایده ندارد. کوتاه نمی‌آید. دادم بلند می‌شود: – مامان! مامان! بیا این پسرتو از اتاق ببر. می‌روم سمت در که سعید در را باز می‌کند و پشتش هم کله مسعود که می‌گوید: – زنده‌ای علی؟ خودتی یا روحت؟ @shahidMohammadAliHeydari
سعید با آرنجش مسعود را هل می‌دهد به عقب و دوباره در را می‌بندد. از کارشان تعجب می‌کنم. علی تکیه داده به دیوار و می‌خندد. نگاه موشکافانه‌ام را که می‌بیند، سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: – لیلا! می‌خوام چند لحظه حوصله کنی و حرف‌هامو بشنوی. دلم می‌خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم. گنگ‌تر می‌شوم و از تغییر حالتش جا می‌خورم. چیزی درونم را به آشوب می‌کشد. مکث می‌کند. حالم را می‌فهمد که حرفش را نیمه رها می‌کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل‌‌خواهم نیست. به دیوار روبه‌رویی‌اش تکیه می‌دهم و آرام سُر می‌خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آن‌که نگاهم کند می‌گوید: – گاهی اتفاقی می‌افته که در آن دخیل نیستی؛ اما از شیرینی و تلخی‌ش سهم می‌بری. آب چشمانم را قورت می‌دهم تا اشک نشود. – تو زندگی همه مردم سختی و گرفتاری هست. همه آدم‌ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ اما برای بعضی، مشکل‌ها بزرگند و برای بعضی کوچیک، از نگاه هر کسی مشکل خودش بزرگه و برای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی‌آورم که یک‌طرفه بگوید و یک‌نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می‌دهم و می‌گویم: – مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می‌‌دهد و نگاه از فرش بر می‌‌دارد و به قاب خاتم بالای سرم می‌‌دوزد: – تو یه نکته رو ندید می‌گیری! این‌که مشکل هرکسی بزرگ‌تر از ظرفیت روحی‌ش نیست. هرچند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. – نسبت تناسبی حساب می‌کنی علی؟ – آره دقیقاً. هرکسی مثل یک کسر بخش‌پذیره! صورت و مخرجش با هم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی‌گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی‌خواهم خاص باشم: – اما همه کسر‌ها بخش‌پذیر نیستند؛ گاهی تا بی‌نهایت اعشار می‌خورند. چشمش را می‌بندد و سکوت کوتاهش را می‌‌شکند: – چرا تقریب نمی‌زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می‌کنی. مه غلیظی از ‌ای کاش‌ها روی ذهنم پایین می‌آید. هر وقت وجودم را مه می‌گیرد، همه قدرت‌های ذهنی‌ام ناکارآمد می‌شود. نیاز به کسی پیدا می‌‌کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین‌گیرم نکند. – لیلا! کاش مِه سنگین ذهنم، مثل شبنم می‌نشست روی سلول‌های پژمرده روحم و صبح که می‌شد، با نم شبنم‌ها بیدار می‌شدم. – لیلا می‌دونی امشب برات تولد گرفتیم. اگر شبنم‌ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می‌شوند و چه‌قدر زیبا می‌شود! علی زمزمه می‌کند: – من الآن نمی‌خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب‌ها می‌ریزند و ناگهان سراب می‌شود. خشکی سلول‌هایم باعث می‌شوند که فریاد تشنگی‌شان بلند شود. تازه می‌فهمم که این شبنم‌ها خیالات بوده و سلول‌ها هنوز خشک و تشنه‌اند. علی منتظر جواب من نمی‌‌ماند: -لیلا! هر چه‌قدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این‌که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آرام‌تر از آن‌که بدانم علی می‌شنود یا نه می‌گویم: – امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمی‌شه، سال‌ها حسرت بودن کنار‌پدر و‌مادر رو نداشتی. مجبور نشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو… @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره 3 رعد آیه 28.mp3
8.46M
✨أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ آگاه شوید که تنها یاد خدا آرام‌بخش دلهاست. 🔸آیه 31 سوره رعد @shahidMohammadAliHeydari
واما کلیپ های ارسالی شما👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤شعرخوانی محرم🖤 پسر گلمون آقا محمدطاها قنبری 9 ساله ان شاء الله سرباز آقا صاحب الزمان عج باشی عزیز جان😍 @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤شعرخوانی محرم 🖤 دختر گلمون فاطمه زهرا خانم قنبری 4 ساله ان شاء الله سرباز آقا صاحب الزمان عج باشی عزیز جان😍 شیرین زبون😍 @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴از حضرت صادق (علیه‌السلام) روایت شده: هرکه چهل صبحگاه این عهد را بخواند از یاوران قائم ما باشد... و اگر پیش از ظهور آن حضرت از دنیا برود خدا او را از قبر بیرون آورد که در خدمت آن حضرت باشد و حق‌تعالی بر هر کلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید و هزار گناه از او محو سازد. @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا