eitaa logo
فرهنگی هنری شهید حیدری
55 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
484 ویدیو
69 فایل
♡﷽♡ وقتی عقل عاشق شود ! عشق عاقل میشود آنگاه ... ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ ⠀ོ
مشاهده در ایتا
دانلود
👫👇 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👈برای افزایش هوش کودکان👇 همه روز را با صدای بلند داستان 📚بخوانید👌  ✳️کارشناسان تاکید دارند که در طول روز با کودک خود زیاد حرف بزنید. مغز، سیستمی است که همیشه به دنبال الگوها و نمونه محور است. بنابراین، هر چه نمونه های کلامی بیشتری را بشنود، بسیار سریع تر حرف زدن را خواهد آموخت. به همین دلیل، توصیه می شود تا می توانید در طول روز با کودک خود صحبت و برای او داستان بخوانید. اصولا ما همه افکار خود را به زبان نمی آوریم، اما با بیان آنها و تبدیل این اطلاعات به اصوات می توانید باعث افزایش قدرت کودک خود شوید. @shahidMohammadAliHeydari
🌷🌷داستان حکومت امام زمان 🌷🌷 آی قصه قصه قصه ، نون و پنیر و پسته یه قصه بی غصه ! هر کی دوست داره این قصه قشنگ رو گوش کنه ، بلند بگه یا مهدی 💖💖 🐝🐝زنبور لپ گلی ما خوشحال و خندان پرواز میکرد تا یه قصه شیرین پیدا کنه ویزززززززز 🐝🐝زنبور کوچولو پرواز کرد تا به یه جنگل رسید و روی شاخه درختی نشست. 🐝زنبور کوچولو خیلی تعجب کرده بود چون اون جنگل هم درختای کمی داشت وهم درختها سرسبز و شاداب نبودن .میدونید چرا ؟ 🐝زنبور کوچولو تو فکر بود که یه دفعه دید زمین داره نگاهش میکنه .🐝 زنبور کوچولو گفت : سلام زمین مهربون چرا ناراحتی ؟ چرا این جنگل درختاش کم هستن ؟ زمین آهی کشید و گفت : آخه چند ساله که بارون کم میاد و آب کمتر شده . تازه آدمها وقتی میان جنگل آشغال میریزن و جمع نمیکنن و این باعث میشه آشغال ها زیاد بشن و نفس کشیدن برای من سخت بشه .😱 تازه آدمها که با هم دعوا میکنن من ناراحت میشم 😱 بعضی جاها مردم خیلی فقیر هستند من ناراحت میشم😔 🐝زنبور کوچولو که اینها رو شنید خیلی ناراحت شد و به فکر فرو رفت😢😥 زمین مهربون که ناراحتی زنبور کوچولو رو دید با صدای بلندی گفت : اما زنبور کوچولو یه روزی میاد که تمام این قصه های تلخ تموم میشه 😊😀😃 🐝زنبور کوچولو با خوشحالی و تعجب گفت : چه روزی ؟؟ زمین خندید و گفت : روزی که امام زمان علیه‌السلام بیان . اون وقت دیگه یک عالمه بارون میاد ودرخت ها و سبزه ها سرسبز میشن دیگه هیچکس آشغال تو دریا و زمین نمیریزه مردم با همدیگه دعوا نمیکنن با هم مهربون میشن. دیگه هیچکس فقیر نیست و خیلی از چیزهای خوب دیگه..... 🐝🐝زنبور لپ گلی با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت : واای چه روزای خوب و شیرینی من از خدای مهربون میخوام که هر چه زودتر اون روز برسه . زمین مهربون هم با خوشحالی گفت: 😀😄😃 آره زنبور لپ گلی منم خیلی منتظر اون روز هستم . و همه سختیها رو به امید اون روز تحمل میکنم . 🐝🐝زنبور کوچولو با خوشحالی از زمین خداحافظی کرد و رفت تا این قصه شیرین رو برای دوستانش تعریف کنه 🐝🐝🐝🐝🐝 به امید آن روز 🌼🌸🌺🌻🌹 «برگرفته از کتاب معارف مهدویت ویژه مربیان» @shahidMohammadAliHeydari
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 داستان شماره 2 ⬅️ باغ خاکستری 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 وَغَدَوْا عَلَى حَرْدٍ قَادِرِینَ / فَلَمَّا رَأَوْهَا قَالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ؛ و صبحگاهان در حالى كه خود را بر منع [بینوایان] توانا مى دیدند رفتند، و چون [باغ] را دیدند گفتند قطعا ما راه گم كرده ایم .( سورهً قلم، آیه 28) برخیز پدر! دلم هوای تو را کرده است مرد! چقدر زود چهره در خاک نشاندی! برخیز و ببین مرا! پدر جان ببین این دل سوخته ام را! برادرانم اگر باغشان سوخت، من دلم آتش گرفت. مرد سر مزار پدر مویه می کرد. دلش گرفته بود. مثل ابر بهاری می گریست و با پدر درد دل می کرد: «افسوس پدرجان! از وقتی که تو رفتی زندگی مان دگرگون شد. برادرانم به جان هم افتادند. مال دنیا فریبشان داد. فصل اگر فصل میوه نبود سر ارث و میراث همدیگر را می کشتند. امّا میوه ها رسیده بود و آن ها برای برداشت محصول شتاب می کردند.» مرد از بلندای قبرستان به باغ می نگریست و اشک می ریخت؛ گویی خاطرة جهنّمی آن لحظات را دوباره در ذهن مرور می کرد: «آن باغ باشکوه! و حالا تلّی از خاک و خاکستر! دلم آرام نمی گیرد پدر! برادرهای بیچاره من به دنیا و آخرتشان آتش زدند! و من می بینم آن زبانه های سرخ آتش را! تو هم نظاره کن و ببین روزگار سیاه برادرهای بیچاره مرا! انگار همین دیروز بود! آن ها هم قسم شدند. دست به دست هم دادند و به همدیگر قول دادند. قول شرف! و من یاد تو افتادم، یاد آن صفای دل انگیز تو! یاد آن مردانگی تو! از جا برخاستم و جلویشان ایستادم: "این کار را نکنید! این کار درستی نیست! پدر ما چنین نبود!"  آن ها سرم داد کشیدند: "چه می گویی احمق! باز همه را بدهیم به دیگران؟!" چقدر آن روز توهین شنیدم! آن ها چقدر مرا تحقیر کردند! چقدر از تو بد گفتند: "پدر ما پیر و خرفت شده بود. عقلش به کارش نمی رسید." و آخرین بهانه شان این بود که هیچ وقت محصول باغ به این خوبی نبود. همه همّ آن ها این بود که امسال حق فقرا و مستمندان را ندهند. من التماسشان کردم: "آخر آن بیچاره ها هم حقّی دارند!" برادربزرگم جوابم را با تمسخر داد:«یعنی چه حقی دارند؟ بیچاره ها...بیچاره ها...» بعد رو به بقیه برادرها کرد و گفت: «فردا صبح، آفتاب نزده، تا هوا تاریک است می رویم همة میوه ها را می چینیم!» من گفتم: «فقیر و بیچاره هایی که در زمان پدر می آمدند، این روزها چشم به راهند، من آن ها را خبری می کنم.» برادرها با سرزنش و نفرت جوابم را دادند: «آن وقت گورت را کنده ای!» بعد مشت و لگدی بود که نثارم کردند. چه بی رحمانه می زدند پدر! آن قدر زدند که نایی برایم نماند. مجبور شدم بگویم: «رهایم کنید! هر کاری می خواهید بکنید. من به کسی چیزی نمی گویم!» وقتی این را گفتم دست از سرم برداشتند. خسته و کوفته کناری افتاده بودم و داشتم حرف هایشان را می شنیدم. یکی می گفت: «پدر سال ها مقدار زیادی از میوه ها را می داد به این مفت خورها. آن ها عادت کرده اند. نباید دیگر چیزی به آنها بدهیم.» دیگری گفت: «پدرما نادان بود، یادتان هست موقع مردن چه سفارشی کرد؟ عزیزان من! این باغ، بزرگ و پر محصول است. پس از من مال شماست. من همیشه حق بیچارگان را می دادم. مبادا آن ها را بی نصیب بگذارید.» پدرجان! او چنان ادای تو را درمی آورد که همه خندیدند. صدای برادر بزرگم در میان خنده مستانه آن ها گم شد: «امسال می خواهیم بی نصیبشان بگذاریم پدر!» شرمنده ات هستم پدر! آن ها مرا همراه خود کردند. به اکراه صبح ندمیده بود که ازخواب بیدارم کردند. قرار گذاشته بودیم صبح علی الطلوع میوه ها را بچینیم و بار گاری ها بکنیم و به شهر ببریم. برادر بزرگمان بیشتر از همه درتب و تاب بود. می گفت: «کافی است میوه ها را به بازار برسانیم، یک ساعته همه را پول می کنیم و برمی گردیم.» دست هایش را به هم می مالید و می گفت: «سود خوبی خواهیم برد!» هوا تاریک بود که از شهر خارج شدیم. کم کم باغ ها از دور پیدا می شدند. بوی علف، بوی گُل های وحشی، هوای سحر را بوی خوشی آکنده بود! قدم تند کردیم. مزرعه ها را دور زدیم و به کوچه باغمان رسیدیم. سر کوچه برادر بزرگمان ایستاد. قلب من تپید. اضطراب شدیدی وجودم را فرا گرفت. لحظه ای هم با کنجکاوی به روی همدیگر نگاه کردیم. انگار همه در یک چیز به حسّ مشترکی رسیده بودیم و آن احساس ناخوشایندی بود که یک باره به دل و جان ما هجوم آورده بود. پرّه های بینی من پرید. بینی ام را مالیدم و هوا را بو کشیدم. حسّ غریب و مرموزی داشت دلم را پایین می ریخت. دلشوره بدی داشتم. تقریباً داشت هوا روشن می شد که از پیچ های کوچه گذشتیم و در باغ رسیدیم. پدر نبودی ببینی! لحظه ای همه با هم هوا را بو کشیدیم. بوی سوختنی. بوی زغال، بگو بوی جهّنم! مشاممان را آزرد. برادر بزرگ کلید در باغ را از جیبش در آورد. هنوز شاد و شنگول بود. ادامه دارد...... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahidMohammadAliHeydari