هدایت شده از M arefi
حاج احمد کاظمی سرش #ترکش خورده بود!
در حالت #کما بود!
رو تخت بیمارستان یهو پاشد نشست!
رفقاش گفتن چیشد بیهوش بودی که؟
گفت: #حضرت_زهرا اومد...
گفت پسرم پاشو برو به کارات برس...
رفقای #محسن_حججی میگفتن؛
محسن جلومون تیر خورد و افتاد!
بالاسرش #فاتحه هم خوندیم!
داعشیا که رسیدن #محسن پاشد! وایساد!!
شاید #حضرت_زهرا اومد...
گفت پسرم پاشو به کارت برس...
#حاج_حسین_یکتا
@shahid_beyzaii
هدایت شده از M arefi
﷽
هرڪدام ازشما
یڪ شهید❤️رادوست خودبگیرید
و سیره عملے و سبڪ زندڱے اورا بڪار ببندید!
ببینیدچطور رنگ و بوےشهدا رابه خود
مےگیرید وخدابه شما عنایت میڪند
#پای درس_حاج_قاسم
@shahid_beyzaii
کف خیابان🇵🇸
: 🌹 #شهید_حسن_قاسمے بہ موتور تریلش و اسلحه ش خیلی وابستہ بود قبل از شهادتش موتورش واسلحه ش ، هر دو
۰۰۰:
💐 #هنــوز_وقتــش_نشــــده
🌹شهید حسن قاسمی دانا
🌸تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور ، حسن غذا و وسائل مورد نیاز را به گروهش میرسوند .
ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم .
🌺یه شب که با حسن می رفتیم غذا به بچه هاش برسونیم چراغ موتورش روشن می رفت .
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . خندید . من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو می زنند .
🌸دوباره خندید و گفت : مگه خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روی خاک ریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتن: فرمانده بیا پایین تیر میخوری . در جواب میگفت: اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده .
🌺👈حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه ؛ هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد ، و بعد چه خوب به شهادت رسید ...
✍راوی : #شهید_مصطفی_صدرزاده
مزار شهید حسن قاسمی دانا:مشهد الرضا، خواجه ربیع
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادتش 🌹
#یادش_باصلوات 🕊
@shahid_Beyzaii
﷽
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد بابک ... 😠
پسرک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت بله خانوم؟🙁
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمان سیاه و مظلوم پسرک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره نکن؟ ها!؟😡
فردا مادرت رو میاری مدرسه میخام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم.
پسرک چونه لرزونش رو جمع کرد...😥
بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:😔
خانوم... مادرم مریضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...
اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد...
اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول میدم مشقامو...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین بابک عزیزم...
کاسه اشک چشم معلم روی گونه اش خالی شده بود، 😢
گردنبند طلای خود را باز کرد و در دستان بابک گذاشت...
و روی تخته س یاه نوشت:
زود قضاوت نکنید...
پسرک خنده شیطانی کرد و نشست ...
به خودش گفت چقدر اين معلم ساده است😏
خاطره بابک زنجانی از اولین اختلاسش 😐
- کلاس اول ابتدایی
@shahid_Beyaii
هدایت شده از کف خیابان🇵🇸
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
@shahid_Beyzaii
🔴 ورود شیطان!
✅روایت شده که روزی شخصی با رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) نشسته بود. مردی آمد و شروع کرد به آن شخص ناسزا بگوید.
آن شخص از او روی برگرداند و توجهی نکرد، اما او ناسزا گفتن خود را شدت بخشید.
🔹آن شخص هم خشمگین شد و دشنام های او را پاسخ داد.
🌺در این هنگام رسول گرامی (صلی الله علیه و آله) برخاست و روانه شد.
🔻آن شخص از جای بلند شد به دنبال ایشان رفت و گفت: یا رسول الله! چرا تا زمانی که آن مرد مرا دشنام می داد حرفی نزدی و نشسته بودی و چون من پاسخ دادم، برخاستی؟!
🌺حضرت فرمود: ای مرد! تا زمانی که تو پاسخ نمی دادی و سکوت کرده بودی، فرشته ای آمده بود و از جانب تو جواب او را می داد...
🔥چون تو خشمگین شدی، فرشته رفت و شیطان وارد شد. با آمدن شیطان،من از جای برخاستم.
📒به نقل از: تفسیر کشف الاسرار، رشیدالدین میبدی، ج 2، ص 276
🌱🕊🌱🕊🌹🕊🌱🕊🌱
@shahid_Beyzaii