eitaa logo
کف خیابان🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
12.2هزار ویدیو
60 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
مردانگی دو ماه ازشروع جنگ تحميلي گذشته بود.يك شب بچه ها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني درارتفاعات كاني مانگا تكه تكه شده است بچه ها رفتند و باهر زحمتي که بودبدن مطهرشهيد رادرون كيسه اي گذاشتند و آوردند. آنچه موجب شگفتي ما شد، وصيت نامه ي اين برادر بود كه نوشته بود:«خدايا! اگر مرا لايق يافتي،چون مولايم اباعبدالله الحسين (ع) با بدن پاره پاره ببر.» https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
مردانگی عبور از دل کارون امیر «علی رزمی» در عملیات بیت‌المقدس سکان فرماندهی تیپ یک لشکر ۲۱ حمزه را در دست داشته و او از خاطرات روزهای قبل از عملیات برایمان چنین یاد کرده است: «قبل از آغاز عملیات بیت‌المقدس تیپ یک در نزدیک کارون و روستای «دارخوین» مستقر شدیم. عراقی‌ها آن سوی کارون بودند و برای شناسایی مواضع دشمن باید شبانه از عرض رودخانه عبور می‌کردیم. برای اینکه سروصدا ایجاد نشود، از قایق‌های لاستیکی استفاده ‌کردیم. قایق‌هایی که اگر یک تیر به آنها شلیک می‌شد، به راحتی سوراخ و همه سرنشینانش غرق می‌شدند، ولی خدا را شکر نیروهای عراقی اصلا متوجه حضور ما نشدند و شناسایی مواضع دشمن به خوبی انجام گرفت.» شهدایی https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
مردانگی خاطره‌ای از شهید سردار مهدی باکری یک روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: (امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟) جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: (از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند). به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!) https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
مردانگی خاطره‌ای از شهید مهدی زین الدین دو سه روزی بود می‌دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم» همین جوری؟» گفت» نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می‌دونم؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی‌دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی‌زنم که تو با من حرف می‌زنی. دیدم راست می‌گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی‌ره.» شاگرد مغازه‌ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: «می‌خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می‌کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
مردانگی خاطره‌ای از شهید مهدی خندان به روایت از حاج آقا پروازی خدا، شهید مهدی خندان را رحمت کند. مرحله دوم عملیات والفجر چهار به عهده نیرو‌های تهران بود. ستون بچه‌ها برای عملیات حرکت کرد که شهید خندان سر ستون بود. وقتی به کمین دشمن رسیدیم، همه عزا گرفته بودندکه چطور باید از این کمین رد شوند. فاصله ما تا نیرو‌های دشمن شش کیلومتر بود. «خدا یا چه کنیم؟» تنها جمله‌ای بود که از دهان همه شنیده می‌شد. شهید خندان با یک اطمینان خاصی که فقط از دل او می‌توانست بلند شود، گفت: «مگر آیه وجعلنا یادتان رفته، همه بخوانید. قول می‌دهم کسی شمارا نبیند.» بعد از این درخواست سه کیلومتر ستون ما از زیر لوله دوشکا رد شد و کسانی که پشت دوشکا نشسته بودند ما را ندیدند. افراد این ستون از ۱ شب تا چهار صبح این راه را طی کردند، بدون اینکه کوچکترین اتفاقی رخ دهد. همه این‌ها حاکی از اعتقاداتی است که در جنگ ما نیروهایمان به همراه داشتند.» https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
مردانگی خاطره‌ای از شهید حسنعلی احمدپور روز‌های اول ماه مبارک رمضان بود، من هم از جمع گردان همیشه پیروز مسلم‌ابن‌عقیل از لشکر ویژه ۲۵ کربلا بودم، تازه چند صباحی بود شلمچه، خط تحویل گرفته بودیم، بچه‌های بابل، گرگان و بهشهر زیاد بودیم، فرمانده گردان حاج تقی ایزد بود، همیشه تو سنگر از شجاعت‌های حاج تقی و سردار شهید سیدعلی دوامی می‌گفتیم و افتخار می‌کردیم، دنیا، دنیای دیگری بود. سیدعلی از گشت آمده بود، وقت رفتن به یکی از بچه‌ها سپرده بود که موقع برگشت هوایش را داشته باشد، خیلی راحت برخورد می‌کرد، اما در شلمچه حتی اگر برای چند ثانیه سرت را از خاکریز بالا می‌گرفتی خطرناک بود، وقتی برگشت تو سنگر نگهبانی با چند تا از دوستان و رزمنده‌ها گرم صحبت شد تا اذان شود و نماز اول وقت رو بخواند، روی گونی‌های سنگر نشسته بود که یکی از بچه‌ها گفت: «سید! ببخشید خطرناک است». اما سید گفت: «شما سرتان را بیارید پایین، من الان چیزی‌م نمی‌شود». همه تعجب کردند، سید گفت: «من ۲۱ رمضان به دنیا آمدم و ۲۱ رمضان هم شهید می‌شوم. راست می‌گفت، ۲۱ رمضان بر اثر جراحات خمپاره ۶۰ به شهادت رسید. تو سنگر بودیم، شهید مصطفی کلاهدوز سراسیمه آمد، بچه‌ها دعا کنید، سیدعلی مجروح شده، واقعاً چه سِرّی را سیدعلی می‌دانست؟ سیدعلی مگر چه کسی بود؟ به چه درجه‌ای رسید که حتی تاریخ شهادتش را می‌دانست، اما قبل شهادت به خودش نگفت حالا زوده! باشه کمی پیرتر بشوم و ماند و جاودان شد،‌ای کاش کمی بیشتر حواس‌مان بود. یادباد خاطرات همه شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گردان مسلم که تا آخرین روز‌های جنگ حماسه‌ها آفریدند و جزیره مجنون را برای همیشه باخون‌شان رنگین کردند. https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
مردانگی خاطره‌ای از شهید حسن باقری ریز به ریز اطلاعات و گزارش‌ها را روی نقشه می‌نوشت. اتاقش که می‌رفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می‌زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می‌شد و نیرو‌ها با هم دست می‌دادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می‌کرد. جلسه‌ی فرمانده‌ها با بنی صدر بود. بچه‌های سپاه باید گزارش می‌دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با مو‌های تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند‌تر از دستش بود  کاغذ‌های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماند‌های ارتش می‌گفت «هرکی ندونه، فکر می‌کنه از نیرو‌های دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچه‌های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می‌کشد و از وضع خط و بچه‌ها سراغ می‌گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می‌کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.» https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
مردانگی رضا سگه یه لات بود تو مشهد   یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه   به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه   تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند آوردنش تو اتاق شهید چمران،   رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه . یه دفه داد زد کچل با توأم!   شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟   چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید   آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه:   میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!شهید چمران : چرا؟   آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!   شهید چمران: اشتباه فکر میکنی.!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده.هی آبرو بهم میده   گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون شم   آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد،   آقا رضا اولین نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود   وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد .صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد   آری آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید… ! https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
مردانگی 🔰 در خیابانی عکس مدافع حرم شهید حججی را به دیوار زده بودند. گفتم: «علی اگر تو بری مدافع حرم بشی من مانعی نمی‌بینم، حتی خیلی دوست دارم و خوشحال می‌شم. برای من افتخاره تو مدافع حرم باشی.» از خوشحالی خندید. دو بار پرسید: «اینو از ته دلت گفتی؟» به نشانه رضایت لبخند زدم و سر تکان دادم. خیلی آرام و خوشحال شده بود. خیالش از من راحت شده بود، گفت: «من مدافع حرم نیستم ولی مدافع وطن هستم! درسته اونا از حرم حضرت زینب دفاع می‌کنن ولی منم با تمام وجودم از وطنم دفاع می‌کنم و هر لحظه امکان داره شهید بشم.» ⁦▫️⁩ خاطره ای از شهید مدافع وطن، ، شهادت ۱۳۹۷/۴/۳ ، هنگ مرزی پیرانشهر، درگیری با گروه تروریستی پژاک https://eitaa.com/shahid_Beyzaii ⁦⁦⁦
ای از شهيـدی كه با خدا نقد معامله كرد ...🌷🕊 ✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته  یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله بود که شهید شد. این بچه 16 ساله در خود نوشته بود:  «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الان مزدش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد. خاطره از حمید داودآبادی در انتشار این مطلب کوشا باشیم https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
ای بعداز شهادت شهید محمدبلباسی یکی از دوستان خاله زهره بعد از شهادت دایی،برای عرض تسلیت به خانه شان آمده بود.لابه لای حرفهایش گفت:شهید که راه خودش را پیدا کرد؛بیچاره بچه هایش!اونا بی سرپرست شدن. روز بعد همان خانم به خاله زهره زنگ زد .با هیجان و البته شرمندگی تعریف کرد که خواب دیده ،دایی محمد آمده بالای سرش و اورا صدا می کند. از خواب که پرید متوجه می شود پتو روی صورت نوه ی شش ماهه اش افتاده و بچه در حال خفه شدن است و به سختی نفس می کشدپتو را برداشت،نماز صبح را خواند و دوباره خوابید.بازهم دایی به خوابش آمد و گفت: {من حتی مراقب بچه های شما هم هستم چه برسد به خانواده ی خودم!} راوی صالحه خلیلی،خواهر زاده ی شهید در انتشار این مطلب کوشا باشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر ‌شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی در انتشار این مطلب کوشا باشیم https://eitaa.com/shahid_Beyzaii