#رفاقت_شهدایی
.
گفت:
دستش تیر خورده بود
عمار گفت خدا رو شکر بالاخره یه بهونه جور شد قدیر رو بفرستیم مرخصی.
فردای همون روز دیدیم برگشت جبهه از بیمارستان حلب
گفتیم چی شد پس؟
گفت هیچی ، ردیف شد برگشتم.
گفتیم قدیر بازی ات گرفته ؟ برو مرد حسابی این دست تیر نزدیک خورده ، شوخی بردار نیست.
هر روز به یه بهونه ای میموند و برنمیگشت.
دستش چرک کرده بود ، بازم بر نمیگشت.
بالاخره بعد از کلی وقت راضی اش کردیم که برگرده.
روز آخر عمار بهش گفت قدیر دیدی برگشتی و شهید نشدی 😄
غم وجودش رو گرفت...
.
همون موقع صدای بیسیم اومد:
قدیر قدیر علی (علی = شهید روح الله قربانی)
قدیر وایسا دارم میام دنبالت بریم عقب یه دوش بگیریم امشب گودبای پارتی داریم.
بعد پشت بیسیم تک تک مون رو دعوت کرد و گفت امشب شام دور همیم برا گودبای پارتی داش قدیر.
علی اومد و قدیر رو سوار کرد و رفت.
منم جلوتر از اونها ، رفتم همونجا که قرار بود بریم
یکی از بچه ها رو دیدم و شروع کردیم قدم زدن و صحبت کردن ، وسط همین صحبت ها بچه ها هم رسیدن.
ما همینجور که صحبت میکردیم کمی فاصله گرفته بودیم
قدیر و علی رسیدن
صدای انفجار و آتش....، ماشین بچه ها بود
من و عمار و میثم و بچه های دیگه ، سوختیم و سوختنشون رو تماشا کردیم ...
بدون گود بای پارتی ، رفتن
بعد شهادت قدیر و روح الله
میثم و محمدحسین خیلی گریه کردند
#قُدَیر
#علی
#عمار
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدقدیرسرلک
#شهیدروح_الله_قربانی
#شهیدمیثم_مدواری
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
@shahid_beyzaii
کف خیابان🇵🇸
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
می گفت:
زمان آموزشی، ظهرهای گرم بهار و تابستون، یا کلاس سنگین عبور از موانع رو داشتیم، یا کلاس راپل.
هر دو کلاس هم به غایت شیرین و هیجان آور و دوست داشتنی.مخصوصا راپل.
می گفت:
اصلن روحمون با کلاسی که تو کلاس برگزار میشد یا تحرکی نداشت هیچ رقمه ارتباط برقرار نمیکرد. اما کلاسهای پرهیجان...دیوونمون میکرد.
می گفت:
عاشق کارگاه های راپل بودیم. از انواع و اقسام مختلفش. با ترس و اضطراب و استرسش خون تو رگامون شالاپ و شلوپ میکرد.این بود که راپل رو خیلی دوست داشتیم. اما یه چیزش خیلی سخت و عذاب آور بود. از اینور کوه تا اونور کوه رو با یه قرقره از روی سیم ظرف چند ثانیه طی میکردیم و کیفور میشدیم ولی برای تجربه ی دوباره ی اون باید همین مسافت چند ثانیه ای رو حداقل بیست دقیقه اون هم زمینی و اونهم از پای کوه تا قله اش دوباره هلک و هلک میرفتیم تا باز هم تو صف وایستیم شاید نوبتمون بشه.
می گفت:
ما هم برای اینکه بیشتر هر کارگاهی رو بریم بعد اجرای هر کدوم بدو بدو سینه ی کوه رو با محمود بالا میکشیدیم هن و هن کنان خودمون رو بالای کوه میرسوندیم و در حالیکه زبونمون از شدت گرما و تشنگی آویزون میشد دوباره و دوباره کارگاه هارو میرفتیم و کیفور و کیفورتر میشیدیم.
میگفت:
یکبار بعد از کلاس از شدت تشنگی تموم مسیر رو از پای کار تا آسایشگاه هامون با محمود دویدیم و خودمون رو به بوفه ی کوچیکی که کنار آسایشگاهمون بود رسوندیم و دوتا نوشابه خانواده مشکی خنک خریدیم و یه نفس راهیش کردیم تو رگ و پی وجودمون تا شاید رستگار بشیم و از بند تشنگی برهیم.
به قدری اون نوشابه ی خنک مشکی گازدار به قیاس خانواده به من و محمود اونروز چسبید که تا سالها جز خاطرات شیرینمون بود و با یادآوریش خنکی نوشابه و داغی هوای اونروز رو حس میکردیم و بعد هم باهم به دیوار بتنی شوفاژخونه پادگان تکیه میدادیم و تو عالم خاطراتمون با نمه سایه ی اون دیوار آروم میشدیم.
می گفت:
آرامش خیلی چیزی خوبیه..... یادش بخیر آرامش.
.
.
.
.
.
.
هر که دل آرام دید
از دلش آرام رفت...
.
.
.
.
#رفیق
#محمود
#آرامش
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی
کف خیابان🇵🇸
فیلیم کمتر دیده شده از شهید محمودرضا بیضائی😍😍حتما ببینید☺️ @shahid_beyzaii
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
پریشب
وقتی داشتم بر میگشتم،
تنها،
کِرمَم گرفت به یکی زنگ بزنم.
ذهنم رفت پیش مرتضی،
گفتم یه زنگ بزنم حالشو بپرسم.
تو ماشین،
تو ترافیک،
تو تاریکی شب،
تو سرما،
زنگ زدم ولی مرتضی برنداشت.
ناخودآگاه تو مخاطبین دنبال اسمت گشتم تا به تو زنگ بزنم.
م
م
م
م
م
م
م
م
محمودرضا بیضایی...
.
.
ولی یهو
یه چیزی یادم اومد.
یه چیزی تیر کشید
یه دردی همه وجودمو گرفت
مثل چاقو کشیدن رو زخمی که خشک شده
انگار خون تازه راه افتاد... از چشمم
با خودم گفتم
محمود
اگه بودی
الان زنگ میزدی
میگفتی پایه ی مشهد هستی؟
از خدا خواسته میگفتم آره، کیا میان؟
میگفتی امید و علی رو هماهنگ کردم.
تو دلم ذوق مرگ میشدم و میگفتم حله. جا ردیفه؟
میگفتی آره، زنگ زدم به حسینیه تهرانیا ردیفش کردم. یه کوپه میگیریم و میریم.
و قطار و من و تو مشهد و امام رضا و سلامِ دم باب الرضا و سرمای صحن جامع و همون جایِ همیشگی تو صحن گوهرشاد... زانو به بغل بگیریم و زُل بزنیم به گنبد آقا و اشک حلقه بزنه تو چشمامون و فرت و فرت به بچه ها پیامک بدیم که حمید، مصطفی، مهدی، مرتضی، حسین، داوود.... جای همیشگی به یادتونیم...
محمود میدونی چند وقته حرم نرفتم،
میدونی چند وقته امید و علی رو ندیدم،
میدونی چند وقته.... تو حلقه ی رفاقتا بودی... دلیلِ اتفاقای خوب.
میدونی چند وقتِ ندیدمت...
.
.
دو هفته دیگه که بیاد،
میشه درست پنج سال که ازت دورم... دوووور.... دورِ دوووور،
و فکر میکردم ازین دوری بمیرم،
و دوست داشتم بمیرم... مثل مسیب
ولی فکرش رو هم نمیکردم بمونم و به این موندنِ کوفتی عادت کنم.... چه عادت بد و وحشتناکی...
.
.
القصه محمودرضای قصه ی ما! میشنوی صدامو داداش؟
منتظرم بهم بگی پایه ی اومدنی؟
بگم آره محمود، خیلی وقته.
بگی جاتو ردیف کردم، بلیطت رو هم جور کردم، دست بچه ها رو بگیر و بیا.... بیا و بمون... بمون...
.
.
منتظرم محمودرضا
مشهد
صحن گوهرشاد
همون جای همیشگی،
یادم کن محمود.... صبر کن منم بیام رفیق
.
.
ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺑﺎﺯﺁﯾﯽ
ﺑﻪ ﻋﯿﺪ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﮐﻨﻢ ﻗﺮﺑﺎﻥ
ﺗﻮ ﺁﻥ ﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻏﺎﯾﺐ ﺷﻮﯼ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﻭﯼ
ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻧﮑﻨﺪ ﻗﺮﺏ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﮑﺎﻥ
ﻗﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﯽﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﻧﺪﻫﺪ
ﻫﻢ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺟﻔﺎ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﺑﺮ ﻫﺠﺮﺍﻥ
ﻭﺻﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﮔﺮ ﻣﯿﺴﺮﺕ ﮔﺮﺩﺩ
ﺑﺨﺮ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻓﺘﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺭﺯﺍﻥ
ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﯿﺪﻥ ﺁﻣﺪﯼ ﺳﻌﺪﯼ
ﺗﻮ ﻗﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﺎﻥ...
.
.
.
#رفیق
#محمود
#تو_قدر_دوست_ندانی
#دلتنگ
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی