eitaa logo
کف خیابان🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
8.5هزار ویدیو
58 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆⚫️▪️🔸🔸▪️⚫️🔆 🔸🔆🔸⚫️🔸🔆🔸 🔸🔆🔸🔆🔸 🔆🔆🔆 🔅 🔆🔸⚫️🔸🔆🔅 🔅🔅🔅🔅 تاکید داشت که به عنوان منتظر واقعی نباید شعار گونه رفتار کرد وفقط دهان را با ذکر (اللهم عجل لولیک الفرج) پر کرد باید رزم بلد بود وجنگیدن دانست امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) جنگجو لازم دارد آیا وقتی که ظهور کند می توانیم در سپاه حضرت خدمت کنیم! چیزی از هنر رزم و جنگ بلدیم.. روی لباسهایش حساس بود ومی خواست درحین سادگی رنگومدلش تک باشد سلیقه مادر راقبول داشت ودر پوشش خود دقت می کرد..دنبال لباس های مارک دار نبود اما خوش پوش وخوش سلیقه بود. 🔆🔅🔸🔅🔆 🔆🔅🔸⚫️🔸🔅🔆 ⚫️🔅🔸🔅⚫️ @shahid_beyzaii
🔆⚫️▪️🔸🔸▪️⚫️🔆 🔸🔆🔸⚫️🔸🔆🔸 🔸🔆🔸🔆🔸 🔆🔆🔆 🔅 🔆🔸⚫️🔸🔆🔅 🔅🔅🔅🔅 قطره ای از آن گلاب ناب،ریز بر جان من آخر این دستِ شهیدانست که شوید جان من اون موقع می گفت ازطرف مدرسشون (شهید مطهری) رفته وداره گلاب برمزار شهید میریزه بعضی وقتا خندم میگیرهاز خاطرت خوبی که باهم داشتیم بعضی وقتا عجیب دلتنگش میشم.. ‍ 🏻 به خاطر قد بلند و بدن اماده ای که داشت برای مبارزه و رزم مناسب بود در دوره های اموزشی که باهم داشتیم بدنش ورزیده تر شده بوددر یک اردوی پینت بال که با دوستان گذاشته بودیم، خیلی پر قدرت بود. طوری که در پنج دور بازی با حضور او چهار دور را بردیم و در یک اقدام طلافی جویانه از کسی که کور کوری خوانده بود همگی روی سرش ریختیم و تیربارانش کردیم. او با اینکه تیرهایش تمام شده بود، ول کن نبود و با سلاح خالی اش همین طور شلیک می کرد و در آن اردو به خوبی عرض اندام کرده بود. 🔆🔅🔸🔅🔆 🔆🔅🔸⚫️🔸🔅🔆 ⚫️🔅🔸🔅⚫️ @shahid_beyzaii
🔆⚫️▪️🔸🔸▪️⚫️🔆 🔸🔆🔸⚫️🔸🔆🔸 🔸🔆🔸🔆🔸 🔆🔆🔆 🔅 🔆🔸⚫️🔸🔆🔅 🔅🔅🔅🔅 یخ بست موجها، همه راحتطلب شدند از حرکت ایستاده، سکونتطلب شدند آه این چه فتنه بود که در وقت کارزار مردان رزم، زاهدِ خلوتطلب شدند اما پس از مشاهدۀ فتح ناگهان از راه آمدند و غنیمتطلب شدند کفتارهای خفته ی کاهل، به بوی زخم جَستند و چست و چابک و فرصتطلب شدند شهد است اگرچه طعم جهان در مذاق خلق خوشبخت عدهای که شهادتطلب شدند 🔆🔅🔸🔅🔆 🔆🔅🔸⚫️🔸🔅🔆 ⚫️🔅🔸🔅⚫️ @shahid_beyzaii
🔆⚫️▪️🔸🔸▪️⚫️🔆 🔸🔆🔸⚫️🔸🔆🔸 🔸🔆🔸🔆🔸 🔆🔆🔆 🔅 🔆🔸⚫️🔸🔆🔅 🔅🔅🔅🔅 محمدرضا ارادت خاصی به امام (قدس سره شریف) و مقام معظم رهبری مدظله العالی داشت..او ولایتمدار بود و می گفت حضرتآقا،علی زمانه است و ولی امر ماست و هر چه می گوید ما باید بگوییم چشم.. واقعا هم همینطور بود. بیانات آقا را آنقدر قشنگ گوش می داد و دقت می کرد..یادم هست یک بار آقا گفته بودند ما به سوریه کمک می کنیم. محمدرضا در مورد این صحبت میگفت آقا نگفتند کمک نظامی یا کمک انسانی، پس وقتی حضرت آقا گفته کمک می کنیم، وظیفه ماست که به عنوان انسان برویم و کمک کنیم چون آقا مطلق بیان کرده و هیچ قیدی و بندی نیاورده است..پس من که آموزش دیده ام و خیلی چیزها را بلدم باید بروم و کمک کنم.. 🔆🔅🔸🔅🔆 @shahid_beyzaii
🌸 🌸🌸🔷🔹🔷🌹🌹🌸 چند روز پیش چشمم به ماشینش خورد… یادش بخیر؛ حکم مینی بوس داشت ...واسه خودش ماشین اجتماعات بود اصلا وقتی قرار بود جایی بریم, یکی یکی سوار میکرد و راهی میشدیم..خیلی از بچه ها با این ماشین خاطره دارن سفر یهویی با یه دوست به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) سفر به جلفا(باغ) اردوها, گردشها و… یه بار هم قرار بود بریم مجلس ترحیم عموی یکی از بچه های گردان؛ یازده نفر سوار پراید شدیم و کاپوت عقب هم پر شد .. وقتی جلوی مسجد پیاده شدیم همه شاخ درآورده بودن … اما الان…الان دیگه صادقی نیست که زنگ بزنه و بگه آماده بشید میریم اردو فقط یه ماشینه که هرروز تو پارکینگ خونه خاک میخوره و شاید کسی دلش نمیاد بره سمتش… 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🔷💎🔷🌸🌸 @shahid_beyzaii
🔆⚫️▪️🔸🔸▪️⚫️🔆 🔸🔆🔸⚫️🔸🔆🔸 🔸🔆🔸🔆🔸 🔆🔆🔆 🔅 🔆🔸⚫️🔸🔆🔅 🔅🔅🔅🔅 سلام داداش محمد رضا میخواهم عهدنامه بنویسم این عهد نامه رو در حضور شما مینویسم..در پیشگاه خداوند و محضر شما مینویسم..من از این لحظه به بعد به قطره قطره خونت قسم میخورم..که از تمام گناهان دوری کنم گناهان زبان، چشم ،گوش و .... وتمام اخلاق و رفتارم را شهدایی میکنم ادامه دهنده راه شهدا میشم یک بسیجی خالص میشم..لحظه به لحظه خواستم گناه کنم عهد نامه بیاد جلو چشمام خونت جلومو بگیره..میخواهم چشم آسمانی داشته باشم .نه چشم زمینی کمکم کن شهید حالا که من اومدم جلو دستمو رها نکن..برایم دعا کن کمکم کن که این" لعن الله "که داخل زیارت عاشوراست..شامل حال ما نشه..میخوام عهدشکن نباشم که در ردیف کافران قرار بگیرم..خاک پای شما شهدا هستم..مرا رها نکنید..داداش راهت را ادامه میدهم..بهت قول میدهم.. 🔆🔅🔸🔅🔆 🔆🔅🔸⚫️🔸🔅🔆 ⚫️🔅🔸🔅⚫️ @shahid_beyzaii
🔆⚫️▪️🔸🔸▪️⚫️🔆 🔸🔆🔸⚫️🔸🔆🔸 🔸🔆🔸🔆🔸 🔆🔆🔆 🔅 🔆🔸⚫️🔸🔆🔅 🔅🔅🔅🔅 ما دهه هفتادی ها نسلی هستیم که تا همین چند وقت پیش سوژه جوک ها و طنز های نسل پیشین بودیم.. شاید به خاطر اینکه به قول آن ها از اهالی نسل سوخته به حساب نمی آمدیم..شاید هم چون طعم سختی های زمانه شان را نچشيده بودیم، از نگاهشان مرفهان بی درد بودیم..نسلی هستیم که شاید شعار ناپاک"دلت که پاک باشد کافیست" هم با ما متولد شد تا پاکی را، حتی از دل هایمان بزداید...چند وقتی است یک دهه هفتادی را می شناسم که چند ماهی از آسمانی شدنش میگذرد. نامش محمدرضاست و متولد هفتادوچهار از وقتی این شهید هفتاد و چهاری را می شناسم در دلم انقلابی برپاست. سبحان الله! او هم زیر سقف همین آسمان نفس میکشیده؟در همین زمانه؟همینجا که دیگر کم ندارد جوانانی را که اوج لذت زندگیشان در زشتی ها و ارزش شکنی ها خلاصه می شود؟اینجا که دیگر برای خیلی ها "حیا" عقب ماندگی تعبیر می شود؟وای بر من اگر دل را رها کنم تا به سمت گناه بلغزد، اگر چشم ببندم بر دلتنگی های مادری که جوان دسته گلش در خون خود غلتید تا پرچم اسلام را بر افراشته نگه دارد...شهید مدافع حرمش می خوانند اما من می گویم او کنار دفاع از حریم عقیده اش مدافع خیلی چیزهای دیگر هم هست... محمدرضا مدافع وطن است. مدافع دل های پاکی است که جامه عمل به قداست می پوشانند و از پاکی تنها ژست روشنفکرانه اش را به نمایش نمی گذارند. او مدافع حرمت خون علی اکبر جوان امام حسین(علیه السلام) است... راستی! محمدرضا مدافع آبروی ما دهه هفتادی ها هم هست...او که ثابت کرد مردانگی و غیرت، دهه و زمانه نمی شناسد. 🔆🔅🔸🔅🔆 🔆🔅🔸⚫️🔸🔅🔆 ⚫️🔅🔸🔅⚫️ @shahid_beyzaii
🔆⚫️▪️🔸🔸▪️⚫️🔆 🔸🔆🔸⚫️🔸🔆🔸 🔸🔆🔸🔆🔸 🔆🔆🔆 🔅 🔆🔸⚫️🔸🔆🔅 🔅🔅🔅🔅 از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی گفت.دوستش که در سوریه با او بود،از جواب دادن طفره می رفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود،یک شب با حال خیلی بد خوابیدم. همین که سرم را روی بالش گذاشتم، محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح گفت :مامان اون بنده خدا را این قدر سؤال پیچ نکن!وقتی سؤال میکنی، او غصه می خورددوست داری نحوه شهادت مرا بدانی،خودم به تو می گویم. محمدرضا دست مرا گرفت و برد به آن جایی که شهید شده بود لحظه ی شهادت و پیکرش را به من نشان داد.بعد از این خواب وقتی نحوه شهادت او را برای فرماندهانش توضیح دادم،آن ها تعجب کردند.گفتند:مگر شما آنجا بودید که از همه ی جزئیات باخبر هستید؟! محمدرضا دقیقا ساعت یک ربع به 7 شب 29 محرم در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ 23 قرار می گیرد.سر و گردن و قسمت چپ بدن او از بین می رود.فرماندهانش می گفتند:نحوه شهادت محمدرضا از همه شهدای یگان فاتحین دلخراش تر بوده است. 🔆🔅🔸🔅🔆 🔆🔅🔸⚫️🔸🔅🔆 ⚫️🔅🔸🔅⚫️ 🌹 @shahid_beyzaii
🔆⚫️▪️🔸🔸▪️⚫️🔆 🔸🔆🔸⚫️🔸🔆🔸 🔸🔆🔸🔆🔸 🔆🔆🔆 🔅 🔆🔸⚫️🔸🔆🔅 🔅🔅🔅🔅 25 آبان بود. قرار بود پیکر محمدرضا را از روبه‌روی مسجد صادقیه تشییع کنند. لحظه دیدن پیکر محمدرضا لحظه بسیار سختی بود برای‌مان. تنش تکه‌تکه شده بود و آن را کامل بسته بودند. مادرم کنار پیکر محمدرضا نشست. روی صورتش را کنار زد. صورتش کاملا زخمی بود. رفتار مادرم واقعا عجیب بود.. در نگاه اول خیره شد به صورت محمدرضا و گفت: مادر! تو چرا با سر آمده‌ای؟! سپس مدام با خودش تکرار می‌کرد که: من با این هدیه‌ کوچک، چگونه سرم را مقابل حضرت زینب(سلام الله علیها) بالا بگيرم؟! چهل روز نشد که محمدرضا به همه آرزوهایش رسید. همانند شهدای کربلا با بدن پاره‌پاره به شهادت رسیده بود. مادرم با اصرار، گوشه‌ای ازکفنش را باز کرد و شال عزایش را در دستش گذاشت و از حضرت زینب(سلام الله علیها) خواست تا این هدیه قلیل را از او بپذیرد. محمدرضا را طبق وصیت خودش در گلزار شهدای امام‌زاده علی‌اکبر(سلام الله علیه) چیذر به خاک سپردند. 🔆🔅🔸🔅🔆 🔆🔅🔸⚫️🔸🔅🔆 ⚫️🔅🔸🔅⚫️ @mohamadhoseen1234
اولين باري كه حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به ميان آمد زماني بود كه بعد از 9 ماه اسمش براي اعزام در آمده بود. عليرضا 9 ماه قبل براي رفتن به سوريه ثبت‌نام كرده بود و كاملاً داوطلبانه براي دفاع از حرم رفت✌️. بعضي از مردم مي‌پرسند همسرت را به اجبار بردند؟ مي‌گويم نه.🌸 كاملاً داوطلبانه و با خواست عميق قلبي رفت. وقتي به من گفت مي‌خواهم بروم سوريه، واقعاً شوكه شدم😦 چون اصلاً حرفي از اسم‌نويسي‌شان به من نزده بود. به من گفت: يعني ناراضي هستي؟؟؟ گفتم ناراضي نيستم اما. . . قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فكر كن اينجاصحراي كربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسين(ع) هل من ناصر سر داده و تو مي‌خواهي جلوي من را بگيري😔؟ راستش ديگر حرفی براي گفتن نداشتم. همين براي مجاب شدن صد در صدم كافي بود و خوشحالم و خدا را شكر مي‌كنم از اينكه مانع رفتنش نشدم. 🌷 علیرضا بریری 🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 نام و نام خانوادگی : محسن حججی فرزند : محمدرضا تاریخ تولد : ۱۳۷۰/۴/۲۱ محل تولد : نجف آباد ؛ اصفهان تعداد خواهر و برادر :۳خواهر و یک برادر وضعیت تاهل : متأهل تعداد فرزندان : یک پسر میزان تحصیلات : کارشناسی تکنولوژی کنترل مرکز آموزشی علمی کاربردی علویجه علاقمند : به مداحی درجه : پاسدار مدت خدمت در سپاه : حدود سه سال کارهای مهم : شرکت در اردوهای جهادی کارهای دیگر : شرکت در کارهای فرهنگی بسیج ، سرودن شعرومداحی محل شهادت : التنف سوریه تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۵/۱۶ آدرس مزار : گلزار شهدای نجف آباد 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 محسن حججی ۱۳۷۰/۴/۲۱ فرزند محمدرضا، درخانواده ای متدین درشهرنجف آباد اصفهان پابه عرصه ی وجودنهاد؛ جدش عالم فاضل شیخ ابوالقاسم حججی ازعلمای بنام نجف آباد و پدرش راننده ی تاکسی است که درتمام عمرجز به تلاش برای کسب روزی حلال نیندیشید. پدر در سالهای دفاع مقدس از رزمندگان بود. مادرش زهرامختارپور ازخانواده ای مذهبی وخانه دارهستند. آقامحسن فرزندسوم خانواده ودارای۳ خواهر و یک برادر است. مادرشان به یادفرزند شهید حضرت زهرا علیهاالسلام نام زیبای محسن را برای ایشان برگزید. او از کودکی به اهتمام والدینش درمجالس اهل بیت علیهم السلام شرکت می کرد وحضور درهیئت ها برای او از هیئت خانوادگی که پدرش درمنزل برپا می کرد شروع شد؛ علاقه ی زیادی به مداحی داشت ودرنوجوانی درمراسم ویژه نوجوانان مداحی وقرائت قرآن انجام می داد. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 محسن دوره ابتدایی، راهنمایی و متوسطه خود را به ترتیب در دبستان شهید پولادچنگ، راهنمایی علامه طباطبایی و هنرستان کارودانش شهدای فرهنگی گذراند، از هفت سالگی وارد فضا و فعالیتهای بسیح شد.اولین کتاب غیردرسی که از دست پدرش هدیه گرفت مقتل حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) بود محسن در سال 85 در ایام نوجوانی و یک سال پس از شهادت سردار سرلشگر پاسدار حاج احمدکاظمی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه، بامؤسسه فرهنگی شهید کاظمی که به تازگی برای فعالیتهای فرهنگی-هنری-انقلاب-اسلامی تاسیس شده بود آشنا شد و به عضویت آن در آمد.محسن حججی با حضور در فضای فرهنگی و معنوی موسسه، با شهید کاظمی و سبک زندگی و مجاهدت های آن شهیدآشنا و شیفته او شده و الگوی رفتاری زندگی خود را این سردار شهید قرار داد و چون شهید کاظمی، با عشق به حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، رابطه با روحانیت متعهد و انقلابی و درآرزوی شهادت زندگی کرد. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 آقامحسن در سال 87 در دانشکده علمی-کاربردی علویجه در رشته برق ساختمان در مقطع کاردانی پذیرفته شد و پس از اتمام تحصیل در سال 90، راهی سربازی شد. با اینکه می توانست در شهر خود بماند و سرباز سپاه شود، خدمت در یکی از سخت ترین ودورترین نقاط مرزی ایران در ارتش جمهوری اسلامی (نقاط مرزی استان اردبیل) را انتخاب کرد،در دوران سربازی نیز دست از کار فرهنگی نکشید و با توجه به تاکید رهبری بر امر کتاب وکتاب خوانی، نسبت به ترویج فرهنگ کتابخوانی در بین سربازان اهتمام جدی داشت، پس از اتمام خدمت با توجه به شکل گیری شخصیت اجتماعیش در فضای فرهنگی موسسه شهید کاظمی و اهتمام این موسسه فرهنگی بر امر کتاب در کنار برق کشی ساختمان، کار کتاب را هم آغاز کرد. او همراه گروهی ازدوستان موسسه ای خود به کارهای ترویجی کتابخوانی چون برگزاری نمایشگاه های مختلف کتاب، حضور در مدارس و معرفی کتاب، جمعه های کتاب و معرفی کتاب در نمازجمعه پرداخت. یکی از نقاط عطف زندگی آقامحسن حضور او عضویت در گروه جهادی شهید کاظمی و شرکت در اردوهای جهادی به منظور خدمت رسانی به مردم مستضعف بود. مشاهده نزدیک و لمس محرومیت مردم او را به شدت آزرده کرده و توجه او را به جهاد سازندگی برای رفع محرومیت از مردم مستضعف و خدمت رسانی فرهنگی و عمرانی به مردم محروم در مناطق دورافتاده جلب کرد. علاقه و گرایش او به معنویت وخودسازی باعث شده بود تا حضور او در اردوهای جهادی، جدای از فعالیت و اقدام عملی، گاهی با روزه نیز همراه شود. مسجد فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) در روستای دورک پشت کوه فریدونشهر در استان چهارمحال و بختیاری یادگار او و دوستانش می باشد. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 دوستای حاج احمد یه موسسه فرهنگی زدن به نام موسسه شهید کاظمی. محسن اوایل تو بخش ورزشی موسسه فعال بود. اما کم کم اومد تو شاخه جهادی و کارای مربوط به کتاب و کتابخوانی، از قضا خانم آقا محسن هم تو همین موسسه مشغول فعالیت بود، اما همدیگه رو نمی شناختن، تا اینکه سال ۱۳۹۱، موسسه یه نمایشگاهی ویژه شهدای دفاع مقدس برگزار کرد که هم محسن و هم خانمش، توی این نمایشگاه فعالیت می کردن و با هم همکار شدن، روز آخر نمایشگاه، آقا محسن قصه ی امشب کتاب "طوفانی دیگر در راه است" رو می بره و به خانمش هدیه میده، خانمش هم کتاب"سرباز سالهای ابری" رو به محسن هدیه میده، یه هفته بعد، آقا داماد تشریف میبره منزل عروس خانم برا خواستگاری . همیشه سر نماز دعا می کردم که خدا کسی رو تو زندگیم قرار بده که حضرت زهرا علیهاالسلام تائیدش کرده باشه. جالب اینه که روز خواستگاری فهمیدم که محسن هم همیشه از خدا خواسته همسری بهش بده که همنام حضرت زهرا علیهاالسلام باشه یه جورایی حس می کنم از همون اول وساطت حضرت زهرا علیهاالسلام تو زندگیمون بوده است. اولین هدیه آقا محسن به زهراخانم کتاب "سلام بر ابراهیم" بود . 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 آقامحسن در سال ۹۱در سن ۲۱ سالگی طی فعالیت فرهنگی خود با خانم زهرا عباسی دیگر عضو موسسه شهید کاظمی آشنا شدو برای ازدواج و عمل به سنت رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم) عمل کرد، مهریه همسر ایشان، به نیت یگانگی خدا، یک سکه بهارآزادی، 5 مثقال طلابه نیت 5 تن ،12شاخه گل نرگس به نیت 12معصوم،۱۲۴۰۰۰ صلوات ، حفظ کل قرآن کریم با معنی، را برای ازدواج تعیین نمود که ایشان تا قبل از شهادتش توانست بیش از نیمی از قرآن را حفظ کند. علاقه وعشق آقامحسن و همسرش زبانزد عام وخاص بود، او و همسرش در زندگی مشترک خودصداقت، محبت جهاد در راه خدا را میثاق الهی خود قرار دادند و همیشه در راه تعالی معنوی تا سر حدشهادت یار و یاور یکدیگر بودند. سـاعټ ۱۱صبـح، روز پنـج شنبـه۱۱ آبـان، سال ۱۳۹۱ عـروس خـانـوم و آقـا دامـاد ڪنـار هـم نشسته بـودڼـد، روبرویشـاڹ سفـره سـاده و ڪوچڪے بـود. ساده امـا؛ بـاصفـا. ڪوچڪ اما؛ قشنـگ و بېـاد مـانـدڼـے، آقـا ڊامـادسـرش را آوردڼـزدیڪ تـر آرام گـفت:« در آېنـه چـه میبینـے؟» عـڔوس خـانـوم سـرش را آورد بالا و توی آینـه را نگـاه ڪرد و گفت:«خـودم و خـۇدٺ را». لپ هاے آقـا دامـاد گـلانـداخت و گفٺ:«پـس مـن و تو همیشـه مـال هـم هستیم بیا بـه هـم ڪمڪ ڪنیـم. ڪمڪ ڪنێـم زڼـدگـی مۉڹ بـا بندگـے خـدابـاشـه، بـه سعـادت برسێـم و بعـد هـم شھـادت، حـرف دل️ مـڹ هـم هميـڹ بـود، اصلا مـڹ هـم همېـڼ را ميخـواسٹـم. پـر پـرواز؛ محسـڹ انتخـاب دلم بـود و تـأێيد عقلـم. انټخـاب عـاشقانـه وعاقلانـه اے بـود، امـا نـه، مـڼ اشټبـاه ڪردم. محسـڼ پـر پـرواز نبـود، محسـڹ خـود پـرواز بـٷد. نگـاه و لبخڼـدمـاڼ بـه هم تأېېد خواسٺـه محسـڼ شـد و آرزوے دل مـن؛ محسـڹ قـرآڹ را بـڒداشـت ، بـه مـڹ نگاهـے ڪرد و بـاز لبخڼـدمـن. قـرآن را بـاز ڪڔد ، سوره نـور،. بـا صداے بلڼـد خـوانـد. بسـم الله الرحمـڼ الرحېـم مـڹ هـم، همـراهـش زېـر لب زمـزمـه ڪۯدم. مێھمـاڹ هـا همـه آمـده بـودند، عـاقد شـروع ڪرد. النڪاح سڼٺـے فمـڼ رغـب عـڹ سڼٺـے فليـس مڼـے؛ دوشېـزه محټـرمـه، مڪۯمـه.. صدايـش را فقط میشنېدم، خـودم آنجـا بـودم وڶـے نبـودم. خوشحـاڷ بـودم، روز محـرم شـډڹ ماڹ، روز ېـڪے شـدڹ مـاڹ، شـروع روز پـرواز مـاڹ مصـادف بـٷد بـا اێـام ،عېـدغدێـر، مـا هـم خودمـاڼ را بـه ڪارواڹ عشـق رسـاندێـم، بـا صداے بلنـد یڪے از خانم‌هـاے فـامێـل بـه خـود آمـدم. عـڕوس خـانـوم قـرآڹ مېخوانند. بـراے دومێـن بـاۯ؛ عـۯوس خـانـوم رفٺـڼ از امـام‌زمـاڹ علیه السلام اجازه بگیرڹ. بـراے سومېـڹ بـار؛ گفټـم بـا اجـازه امـام زمـانـم، و ‌پـدر و ‌مـادر و ‌بقێـه بـزرگتر هـا بلـه. زندگـے مـاڹ شـروع شـد؛ آن هـم بدون گڼـاه پنـج سـاڷ گذشٺ و محسـڹ بـه خواستـه اش رسێـد. بندگـی خـدا؛ سعـادټ و شهادت. گـواراے وجـودټ همسـر عـزېـزم. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 محسن تا قبل رفتنش به سوریه، بیشتر قرآن رو حفظ کرده بود وقتی بار اول داشت میرفت، من کل مهریه ام رو بهش بخشیدم، ثمره زندگی ما یه پسر کوچولوی ۲ ساله است بنام علی، آقا محسن، تحصیلاتش رو در رشته تکنولوژی کنترل تو مرکز آموزش علمی کاربردی علویجه ادامه داد و بعد از فارغ التحصیلی، تو دوره عقدش، رفت سپاه و از سال ۱۳۹۳، رسما رفت به لشکر زرهی ۸ نجف اشرف اصفهان و شد پاسدار انقلاب اسلامی، ریا تو کارش نبود. واقعا برا رضای خدا و با اخلاص کار می کرد. می گفت: تو یکی از حسینیه های اصفهان، هر سال ایام محرم ۴۰ شب برنامه برگزار می شد. محسن هر شب ۵۰، ۶۰ کیلومتر از نجف آباد می کوبید و میومد اصفهان تا خادم این مجلس باشه. از نماز مغرب تا پاسی از شب می موند و خادمی می کرد و آخر شب بر می گشت نجف آباد؛ وقتی برا پذیرشش اومد پیشم، بهم دو تا چیز گفت؛ اول اینکه کارایی رو بهم بسپرید که اون پشت مشت ها باشه و دیده نشه و دوم اینکه هرچی کار سخت هست رو بدید من انجام میدم. یادمه بعضی شبها خیلی خسته میشد، بهش می گفتم: ببخشید !! امشب خیلی خسته شدی می گفت: حاجی؛ این که چیزی نیست. برا امام حسین علیه السلام فقط باید سر داد. وقتی حمام می رفت چراغ را خاموش می کردم. یکبار دردستشویی رو به رویش بستم دنبالمان می دوید ومی ترساندمان. و با آنکه زورش می رسید نمی زد. گاهی که می خواست اذیت کند بالوله ی خودکار کاغذفوت می کرد بهمان ؛ دوسال بزرگتراز من بود؛ پشت سرهم بودیم ؛ همبازی بچگی همدیگر بودیم ؛ بزرگترکه شد توی کوچه باپسرها بازی می کرد. ومن بادخترها خاله بازی عروسک بازی می کردم ، ولی حواسش به ما بود. یکبار بچه ی همسایه فاطمه را زد دویدم بزنمش محسن نگذاشت شروع کردم به بدوبیراه گفتن محسن را زدم و نشستم به گریه کردن. دوچرخه اش را برداشت من وفاطمه را نشاند ترکش و بردخانه ی مادربزرگ تا حال و هوایمان عوض شود. بزرگ که شد چیدمان اتاقش خیلی مرتب بود ، لباسهایش را اتو می کرد، تخم مرغ خیلی دوست داشت. بااون قیافه ی لاغر مردنی اگرصبح برایش پنج تا تخم مرغ درست می کردیم میخورد. می گفتیم کجاجات می کنی این همه تخم مرغ رو ،می گفت چاقالو خودم می دونم. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 می گفت: چی گفتی زهره، یباردیگه بگو! پاتْک؟ ومی خندید، پاتَک روپاتْک خوانده بودم، افتاده بود توی دهان محسن و مسخره ام میکرد، نه که فقط اومارا مسخره کند ، ماهم دستش می انداختیم وقتهایی که جلوی آینه شعر می خواند یا مداحی می کرد ، به شعروسرود خواندن علاقه داشت ، درکانون مقدادشعر و مداحی می نوشت برایشان ، دفترچه اش را که می آورد خانه ،جلوی آینه می ایستاد و میزد زیر آواز ، سینه می زدوراه میرفت و (ممد نبودی ببینی)را میخواند، ماهم دنبالش راه می افتادیم وادایش را در می آوردیم ، از دبیرستان به این طرف فایلهای کامپیوترش را مخفی می کرد ،ولی من بلد بودم چطوری بیاورمشان ،عکسهایش با بچه های دانشگاه را پیدا کرده بودم ، موهایش را مدل زده بود ، باموهای پشت بلند ،اداواطوار هم زیاد آمده بود، خوابیده بودند، سر اون یکی روی شکم اون یکی و...فقط یکجا خوب ایستاده بودند ،عکس دسته جمعی داخل کلاس. درایستگاه راه آهن یک عالمه تنقلات خریدیم ،پفک،چیپس،پاستیل،آب معدنی،نوشابه،علی ازدر و دیوار قطار بالا میرفت. تازه می خواست راه بیفتد، هی خودش را می چسباند به در کوپه که باز کنید بروم بیرون ، محسن کارش شده بود اینکه دست علی را بگیرد وازاین سر واگن تاتی تاتی ببرد تا آن سر واگن وبرگرداند .ازتوی کوپه صدایش را می شنیدم که قربان صدقه اش میرفت ، پسرداریم جیگرداریم ، جیگرداریم پسرداریم ،جلوی در کوپه که می رسید میخندیدو میگفت: زهرا بیا از ثمره ی عشقمون فیلم بگیر. به همکارانش گفته بود وقتی میرم خونه ی مادرزنم ، اول خواهر زنم میاد دم در ، بغلش می کنم و باهم روبوسی می کنم ، گفته بودند خجالت بکش مگه میشه ؟ همه رو جمع کرده بود وآورده بود دم در خانه ، زنگ زد ، ازپشت آیفون گفت: به اسماءبگید بیاد پایین ، دودقیقه نشد دیدیم صدای غش غش خنده از تو حیاط بلند شد، نگو هیچ کس اینجایش را نخوانده بود ،که اسماء سه ساله باشد. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 پرسید: چکار کنم شهید بشم؟دست زدم روی شانه اش وبا خنده گفتم ان شاءالله ویژه شهید شی، گل از گلش شکفت. گفت: حالا چکار کنم ؟ گفتم: به نظر من ما نمی تونیم این راه رو بریم . باید یکی دستمون رو بگیره . وبعد این شعر روبراش خوندم : گرمیروی بی حاصلی گرمیبرندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ مرتب گوشزد می کردم رفیقی از جنس شهدا داشته باشید.این حرف رواز زمانی که تازه وارد مؤسسه شهید کاظمی شده بود ، تکرار می کردم .درمؤسسه طرحی راه اندازی کردم به اسم رفیق آسمانی، خداوند درآیه ۶۹ سوره نساء می فرماید: اینها رفیقان خوبی هستند. بعد در سوره آل عمران علتش را می فرماید: زنده اند، ازآن ها کار بر می آید ،چون عند ربهم یرزقون اند وآرامش بخش اند. به این دلیل خداوند به شهدایش می بالد.حدود چهل جلسه ای برای بچه ها با این موضوع صحبت کردم که یک رفیق شهید داشته باشیدوچه کسی بهتراز حاج احمد . به بچه ها می گفتم این رفاقت شرط و شروط داره ، نمی تونیم بهش ناروبزنیم باید ببینیم از ما چی می خواد ، و مدام ازسیره ی شهید کاظمی داستانهایی تعریف می کردم. گذشت تااینکه خیلی ازاین بچه ها ازدواج کردند. جلسه ی ویژه ی متأهلین با موضوع خانواده آغاز شد. ماهیانه در خانه هایشان می چرخید.‌ همیشه محسن ابتدای جلسه حدیث کساء میخواند. حدیث کساء خوندن دربین این جمع سنت شده بود چون می دانستند حاج احمد حضرت زهرایی بود. نمی گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی شد جلسه را راه می انداخت خانه ی خودش .خانه اش طبقه ی چهارم یک مجتمع بود وآسانسور هم نداشت‌. دفعه ی اول که رفتم دیدم تمام پله ها رنگ آمیزی شده خیلی خوشم آمد. گفت: این پله هارو خودم رنگ زدم که وقتی خانومم میره بالا کمتر خسته بشه. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 دریکی از جلسات از آیت الله ناصری شنید برای رفع مشکلات چله ی جمکران راه گشاست . برای شهادتش چله بست که شبهای جمعه توی جمکران پنج تا نماز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف)را بخواند وبعدهم برود زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها). دفعاتی که با خانمش می آمدبه خانه ی ماهم سر میزد آخرین دفعه هرچه اصرار کردم که شب بماند، زیر بار نرفت، فردایش روز اول ماه رمضان بود ، می خواست به روزه اش برسد ، وسط کوچه برگشت و گفت (سی و ششمین جمکرانه دیگه هم نمیام )بار خودمو بستم دیگه میرم که برم سوریه من هم یکماه بعدش تاریخ اعزام سربازیم خورده بود انداختم به شوخی که حالا بازم میایی قم ! در آغوشم گرفت. ته صدایش میلرزید، من را به سینه اش چسباندو گفت :اگر یک موقع همدیگه رو ندیدیم ورفتم سوریه ،حلالم کن ، دوتایی زدیم زیر گریه، گفتم: حداقل چله ات رو تموم می کردی گفت: بقیه اش رو یه جوردیگه حساب می کنیم توی این سالها زیاد از شهادت حرف میزد. دراردوی جهادی دستم رفت لای بالابر ، محسن به مزاح گفت: یه کاری می کنی این عکس نکبتی ت رو بذارن گوشه ی مؤسسه ، گفتم: نترس دادا من لیاقت شهادت ندارم ، خندیدو گفت: میدونم اگر قرار باشه کسی از این جمع شهید بشه فقط منم. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 تا صبح مدام از شهادت حرف میزد واشک می ریخت و می گفت: اگرشهید بشم برای همیشه هستم امااگر بمیرم دیگه نیستم واون وقت نفست بند میاد، من وتو نمی تونیم از هم دور بشیم. ولی باشهادت شاید بشه. برای اینکه از فضا بیرون بیاید گفتم: باشه، فقط با همون شرطهایی که تو ماشین عروس گفتم: حوری موری لغو وسط اشکهایش خندیدو گفت: باشه قول میدم حوری موری لغو چند روز قبل از ماه محرم سال ۹۴ بود که عزم سوریه کرد. خانمش اون ایام باردار بود. به زهرا گفته بود که به کسی نگه داره میره سوریه، مبادا جلوش رو بگیرن. رفت و ۲ ماه اونجا موند و برگشت خانمش میگه: وقتی برگشت، تا منو دید، ی نگاه انداخت و گفت: زهرا! دعا کن دوباره قسمتم بشه انگار بی تاب تر شده بود ، دو تا از دوستاش به نامهای موسی جمشیدیان و پویا ایزدی شهید شده بودند، می گفت: چرا من شهید نشدم؟ حتما یه جای کار اشکال داره. میگن هر کاری فکر کنید کرد تا دوباره قسمتش بشه، بره سوریه. نماز مستحبی خوند؛ روزه گرفت؛ ختم قرآن کرد؛ خلاصه هرچی که به ذهنش رسید، انجام داد تا اینکه فهمید باید رضایت مامان زهرا و بابا محمدرضا رو داشته باشه. برا همین شال و کلاه کرد و ۱۰ روز برد مارو مشهدقربون امام رضاعلیه السلام برم که خیلی از مدافعان حرم و حریممون، برات شهادتشون رو از ایشون گرفتن. خلاصه ۱۰ روز ماه رمضون مشهد بودیم. این ۱۰ روز، تموم مدت تو حرم بود؛ فقط افطار و سحر می دیدیمش، چند روز آخر افطار و سحر هم نمیومد، شب بیست و یکم، دیدم محسنم خیلی بی تابی میکنه، سپردمش به حضرت زینب علیهاالسلام و رضایت دادم که بره نذر کرده بود اگه مامان و باباش رضایت دادن، کف پاشون رو ببوسه. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 با به دنیا اومدن پسرمان لذت زندگیمان چندین برابر شده بود. راه شهادت رو انتخاب کرده بود و از این بابت نگران دلبستگی به خانواده بودن، با پیگیری و اصرار های شدید سال ٩۶ بازم با پیگیری و اصرارهای شدید ، رفتن سوریه چون می خواستن دست داعشی های خون آشام و آمریکایی ها و دشمنان رو از حرم ال الله( علیهم السلام) و حریم کشور قطع کنن. تو سحرگاه دوشنبه 16 مرداد 1396 تو منطقه التنف سوریه به همراه چند ایرانی دیگه تو بین نیروهای گردان سیدالشهدای حشدالشّعبی عراق مشغول مأموریت مستشاری بودن که با حمله سنگین و غافلگیرانه داعش روبرو شدن. نهایتا بعد از چند ساعت درگیری چندتا از بچه های ایرانی و عراقی شهید شدند. ایشون که مجروح شدن رو هم به اسارت بردند. داعشی های ملعون از حمله به مقر و دستگیری و شهادت شون فیلم گرفتند. تو خیال خامشون می خواستند بچه های رزمنده و ملت رو بترسونند ولی کور خوندند، ( تعزّمن تشاءو تذّل من تشاء) با نشر این تصاویر باعث سرافرازیشون و مجاهدان راه خدا و وحدت بی سابقه بین همه اقشار شدند،️ همه می گفتن: انگار اون داعشی در دستانش اسیر شده که این همه ترس و واهمه در چهره اش موج میزد. انصافا که سعی کردن مث شیربچه حیدر کرار باشن و با شجاعت درس مردانگی به اونها و همه بدهند. راستی بعد شهادتشون اقا گفتن شهید حججی حجتی الهی در برابر چشمان همگان شد همچنین شهید حججی ها از رویش های انقلاب است. حاج قاسم هم گفتن که به حلقوم بریده این شهید قسم انتقام شهید حججی را می گیریم ، بالاخره ٢٠ روز بعد از خبر شهادتشون حزب الله لبنان طی یک عملیات پیکر رو تحویل دادند. تو تاریخ ۵ مهر ماه ٩۶ با حضور صد ها هزار نفر از شما مردم ولایت مدار پیکر شون رو تشییع کردند. حاج‌‌احمدکاظمی‌ سرش ترکش خورده‌ بود! درحالت کما بود! رو تخت‌ بیمارستان‌ یهو‌ پاشد نشست! رفقاش‌ گفتن‌: چیشد بیهوش بودی‌ که؟ گفت: حضرت‌زهراعلیهاالسلام اومد. گفت‌: پسرم‌ پاشو بروبه‌ کارات برس. رفقای محسن‌حججی میگفتن: محسن‌ جلومون‌ تیر خوردو افتاد! بالاسرش فاتحه هم‌ خوندیم !! داعشیا که‌ رسیدن محسن پاشد! وایساد!! شاید حضرت‌زهراعلیهاالسلام اومد. گفت‌: پسرم‌ پاشو به‌ کارت‌ برس. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 هنگامی که سپاه پاسداران، پیکر شهید حججی را تحویل گرفتند و وضع رقت بار و سوزناک آن را مشاهده کردن ،از کسانی که پیکر را تحویل داده بودند پرسیدند: آیا شما مسلمانید؟؟ این چه کاری است که با بدن یک مسلمان کردید؟! در پاسخ گفتند: تقصیر خودش بود. روی سینه اش نوشته بود: "خادم المهدی" روی نگین انگشترش هم حک شده بود: "یا فاطمة الزهرا" صَلَّی الله عَلَیکُم یا أهل‌بیتِ النبوة. (پی‌نوشت: خاطره منقول از ریاست قرارگاه فرهنگی خاتم الاوصياء، سید احمد عبودتیان) شهید حججی شهیدی است که با شهادت خود اندوه و غرور را یکجا به شیفتگان آل الله داد ،تصاویری که از اسارت این شهید منتشر شد رازهای بسیاری داشت ،یکی از رازهای مهم اتیکتی بود که روی لباس رزم این شهید دوخته شده بود، اتیکتی که به عنوان (جون خادم المهدی )برروی آن حک شده بود . اما جون که بود؟ جون غلام سیاهی بود که امام علی (علیه السلام ) اورا خرید و به ابوذر بخشید، که بعداز وفات ابوذر به غلامی (امام علی،علیه السلام ) و (امام حسن مجتبی،علیه السلام) مشغول شد. و بعدازشهادت امامان به خدمت نزد امام حسین (علیه السلام )پرداخت وهمراه امام از مدینه تا کربلا آمد واز امام اجازه خواست تا برای دفاع از حریم امامت به جنگ برود که امام فرمودند تا اکنون در سلامت و عافیت بودی وخود را به خاطر ما مبتلا نساز ، اما جون اصرار میکرد وهمراه گریه میگفت: من تا اکنون همراه شما بودم ودست از شما بر نمیدارم ، من بدنم بوی بد می دهد ، پوستم نیز سیاه است و شرافت خانوادگی هم ندارم ، ای ابا عبدالله لطف کرده مرا بهشتی کنید تا هم شرافت خانوادگی بدست آورم ، وهم بدنم خوشبو شود وهم روسفید شوم ،آقا جان من از شما جدا نمی شوم ، امام هم به او اجازه ی نبرد دادند ، تا جون که پیرمردی ۹۰ ساله بود جنگ نمایانی کرد وبه شهادت رسید ، بعداز شهادتش امام حسین (علیه السلام ) به بالینش آمدند سرش را روی پایشان گذاشتند ودعا کردند که خدایا اورا با خاندان آل محمد محشور کن ، بدنش را خوشبو کن و رویش را سفید کن ، بعداز ده روز که قبیله ی بنی اسد آمدند با جسدی روبه رو شدند که بوی بسیار خوشی میداد و صورتش نورانی بود .جون کسی بود که خادم امام زمان خودش بود. علی بعضی وقت ها بی دلیل زمین می خورد و ما نگران شدیم . با خانواده تصمیم گرفتیم علی رو ببریم دکتر تا اینکه یه شب محسن به خواب یکی از آشنایان می آید و می گوید : علی سالم است و هنگام بازی ، چون می خواهد بیاید بغلِ من ، ولی نمیشه زمین می خورد. 🍁🍁🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 ۱ برای بانوی صبر السلام ای بانوی سلطان عشق السلام ای بانوی صبر دمشق زیبنبِ دنیا و عقبیِ علی شرح مدح لافتی الا علی در مسیر شام غوغا کرده ایی شهر را آشوب برپا کرده ایی خطبه خواندی از غریبی حسین زنده کردی کربلا در عالمین گر نبودی کربلایی هم نبود گریه و شور و نوایی هم نبود رنج هایی ست فراوان دیده ایی خیمه ها، غارت، سواران دیده ایی دیده بودی، حلق و چشم و حرمله گریه کردی پا به پای قافله بسم الله النور صَلی الله علیک یا اُماه یا فاطمه الزهرا"سلام علیکم" وَلاتَحسَبن الذینَ قُتلوا فی سَبیل الله اَمواتا، بَل احیاء عند رَبِهم یُرَزقون هرگز نمی میرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جدیده عالم دوام ما چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک تر می شوم قلبم بی تاب تر می شود. نمی دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم. نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکر خدای منان را به جای بیاورم. به حسب وظیفه چند خطی را به عنوان وصیت با زبان قلم می نویسم. نمی دانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر عشق رساند. نمی دانم چه چیزهایی عامل آن شد. بدون شک شیر حلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است. عمریست شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده ام و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی بندگی میرسم. خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام موفق باشم. چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهلبیت است و بس. امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند. که اگر این چنین شد؛ الحمدالله رب العالمین. اگر روزی خبر شهادت این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید.اوست که رو سیاهی چون مرا هم می بخشد و مرا یاری می کند. اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی بدان به آرزویم که هدف اصلی ام از ازدواج با شما بود رسیدم و به خود افتخار کن که شوهرت فدای حضرت زینب شد. مبادا بی تابی کنی، مبادا شیون کنی، صبور باش و هر آن خودت را در محضر حضرت زینب بدان. حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید. همیشه و در همه حال الگوى زندگی و مردانگی ام تو بوده و هستی، اگر روزی خبر شهادتم را دیدی، زمانی را در مقابل خود فرض کن که حسین بن علی در کنار جگر گوشه اش علی اکبر حاضر شد. داغ تو بیشتر از داغ اباعبدالله نیست. پس صبور باش پدرم، می دانم سخت است اما می شود. ام البنین علیهاالسلام چهارجوان خود را فدای حسین و زینب کرد و خم به ابرو نیاورد. حتی زمانی که خبر شهادت پسرانش را به آن دادند باز از حسین سراغ گرفت؛ پس اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، همچون ام البنین صبورانه و با افتخار فریاد بزن که مرا فدای حسین و حضرت زینب کرده ای و مبادا با بی تابی خود دل دشمن را شاد کنید. اگر روزی مرا در لباس شهادت دیدی آن لحظه ایی را به یاد بیاور که اباعبدالله بر بالین عباس ابن علی حاضر شد و داغ برادر کمرش را خم کرد. مبادا ناسپاسی کنی، مبادا به هدیه ایی که تقدیم اسلام کرده اید شک بیاورید. 🏴 ✔️@shahid_beyzaii
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🍁🌷🌾🍁 🍁🌷🌾🍁 🍁🌾🍁 🍁🍁 🍁 ۲ لحظه ی وداع با شما و مادرم و پدرم مرا به یاد آن لحظه ایی انداخت که اهل حرم حضرت علی اکبر را راهی میدان جنگ می کردند؛ پس اگر من هم رو سفید شدم غم و غصه و اشک و ناله خود را فدای علی اکبر کنید و مبادا داغ خود را از داغ دل اهل حرم بیشتر بدانید. ببخشید اگر قد کشیدنت را ندیدم و مرد شدنت را نظاره نکردم. سعی کن راه مرا ادامه بدهی. سعی کن کاری کنی که سرانجام آن به شهادت ختم شود. همیشه شما را همچون پدر و مادر واقعی خودم می دانستم و خوشحال ام که سرنوشتم با حضور در خانواده شما رقم خورد. به شما هم جز صبر و تحمل چیز دیگری سفارش نمی کنم، همیشه یاد داشته باشید علی اکبر حسین هم تازه داماد کربلا بود. از همه می خواهم این رو سیاه را حلال کنید، اگر حقی از کسی ضایع کردم، اگر غیبتی پشت سر کسی کردم، اگر دلی را رنجاندم، اگر گناهی از من سر زد؛ حلالم کنید. اگر شهید شدم تا جایی که اجازه داشته باشم؛ شفیعتان خواهم بود. از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه ای نائب بر حق امام زمان است. از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید. همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند: غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز... از همه ی مردان امت رسول الله می خواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی ابن ابی طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید. خودتان را برای ظهورامام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است. همیشه برای خدا بنده باشیدکه اگراین چنین شد بدانید عاقبت همه ی شما به خیر ختم می شود. مقداری حق‌الناس به گردن دارم که عاجزانه می خواهم برایم ادا کنید. یک میلیون تومان به مادر بزرگ پدری بدهکارم ؛ مقداری بدهی به برادر محسن همتی ها بابت محصولات فرهنگی و کار های دیگر بدهکارم؛ 32هزارتومان به اضافه مقداری سربند به پایگاه شهدای بنیاد امیرآباد بدهکارم؛ اگر برایتان مقدور بود به مقدار یک ماه نماز و روزه برایم ادا کنید که اگر خدایی ناکرده گهگاهی از روی خطا نمازی قضا کردم و یا روزه ایی از دست دادم جبران شود. اللهم عجل لولیک الفرج اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ وَ الْمُحَامِینَ عَنْهُ وَ السَّابِقِینَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْه‏ (آمین) ١٣٩٦/٤/٢٧ محسن حججی 🏴 ✔️@shahid_beyzaii