eitaa logo
'شهید ࢪضو؎‌'
142 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
719 ویدیو
19 فایل
﴾﷽﴿ میگفت: یہ‌طوࢪے‌زندگے‌ڪن؛ ڪہ‌هࢪ‌کس‌تو‌رو‌دید بگہ‌این‌زمینے‌نیست…حتماً‌شهید‌میشہ!♥️🌿 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون..... اندڪے شرط!⇩👀🌸 @shahid_razavi ناشناس مدیࢪ! ⇩🖊🖇🕶 https://harfeto.timefriend.net/16638770000902
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🌸⛓🕊•⊱ . درانتخاب‌همسنگـرزندگیت‌دقـت‌ڪن! اگرمیخواهی‌سنگرزندگیت‌عطرشھـادٺ بدهـدقبل‌ازازدواـج‌دلـت‌راحراج‌نڪن..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌸•⊱¦⇢
بسم نور 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بسیاری از مردم به همین راحتی فریب می‌خورند!😨 یعنی من و شما هم...😐 🤔🤪
✨🌱 نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش تک‌وتنها نشسته بود. با دلی مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت: ـ سالِ گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را درآوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل، اسیر بِستر بودم و فاقد حرَکت. ـ در همین سال، شصت‌ساله شدم و شغل موردعلاقه‌ام از دستم رفت. ۳۰ سال از عمرم را در این مؤسَّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. ـ در همین سال، درگذشتِ پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. ـ در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد [و] مجبور شد چندین روز، گچ‌گرفته در بیمارستان، ملازم بستر شود. ازدست‌رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد. و در پایان نوشت: خدایا! چه سال بدی بود پارسال!😔 در این هنگام، همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اتاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت‌سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحۀ کاغذ نقش بسته بود، خواند. بی‌آن‌که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اتاق را ترک کرد. اندکی گذشت و دوباره وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کَنار کاغذ او نِهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید. روی کاغذ نوشته شده بود: ـ سالِ گذشته از شرّ کیسۀ صفرا که سال‌ها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. ـ سالِ گذشته در سلامت کامل به سنّ ۶۰ رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را به‌تر از قبل با تمرکز بیش‌تر و آرامش افزون‌تر، صَرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم در ۹۵سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد [و] بی‌آن‌که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت؛ امّا پسرم، بی‌آن‌که معلول شود، زنده ماند. و در پایان نوشته بود: سالِ گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید! نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم‌کننده از رویدادهای زندگی در سالِ گذشته، بسیار شادمان و خرسند و در عین حال، متحیّر شد.👌 در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاس‌گزار می‌کند؛ بلکه شاکربودن است که ما را مسرور می‌سازد👌😊
بسم‌الله🦋✨
⚠️ بہ شوخے بہ یڪے از دوستانم گفتم: _من 22ساعت متوالی خوابیده ام!!😴 +گفت:بدون غذاا ؟؟!🤔 وهمین سخن را بہ دوست دیگرم گفتم: +گفت:بدون نماز ؟؟!!💔 واین گونہ خداے هرکس را شناختم...✋🌿 🥀 ⛅️ 💔🤔
‹🌵🌿› . . -شهیدمحمودرضابیضایی: محمودرضابسیارحسن‌خلق‌داشت،همیشه‌لبخند میزد،تقریبایادم‌نمی‌آیدمحمودرضارابی‌لبخنددیده باشه. مگردرمحافلی‌که‌بحث‌سراعتقادات‌وحق‌وباطل‌و علیه‌انقلاب‌ونظام‌بودکه‌گاهادراین‌مواردممکن‌بود اخم‌کند بسیارخونگرم بود،اگرکسی‌بامحمودرضاغریبه‌بود ولی‌ده‌دقیقه‌کنارش‌می‌نشست‌فوری‌بااوجوش‌میخورد... -راوی:برادرشھید . . 🌵⃟🌿¦⇢
بنر داداش بابک در بازار بزرگ تهران 🥺🖤
بسم رب 🌱
شهادت مادر جان بانوی دو عالم را خدمت شما و برادر بابک تسلیت عرض میکنم 🖤💔
تا كه نامت بر زبان آمد ، زبان آتش گرفت سوختم چندان كه مغز استخوان آتش گرفت حیدر آمد خاک همچون باد، گرم گریه شد خواست تا غسلت دهد، آب روان آتش گرفت 💔😭