eitaa logo
خادم الشهید (شهیدعباس دانشگر) ۵۵
96 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
66 فایل
کانون شهید عباس دانشگر (سمیرم ) مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 به همراهیتان مشکی میپوشم به همدردیتان اشک میریزم و عاشورا ميخوانم... به رسم وفا و بندگی فقط سلامتي و ظهورتان را میخواهم... و تنها دعاي فرج شما را ميخوانم..... «عزاداریم نذر ظهور مهدیست» دانشگر🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 به یاد شهدا در حسینیه امام خمینی در شب عاشورا؛ سفر بخیر؛ جوانی که شدی عاقبت بخیر... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه مکشوف قتلگاه کل یوم عاشورا کل ارض کربلا .. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهید مدافع حرم عباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم هی حسین حسین میگید، ولی به هیچ قتلگاهی نزدیک نمیشید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدمدافع حرم عباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگی از مراسم شب عاشورا در حسینیه امام‌ خمینی(ره) در حضور رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۰۵/۰۵ [ @mahdirasuli_ir ]
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ بلا و مصائب ما بزرگ شده و بیچارگی ما بسی روشن و پرده از روی کار برداشته شد وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ و امیدم نا امید شد و زمین (با همه‌ی پهناوری اش) بر ما تنگ آمد و رحمتش از ما منع گردید. وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ تنها توئی یاور و معین ما و مرجع شکایت ما و یگانه اعتماد ما. فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد در هر سختی و آسانی بر لطف تو است. خدایا پس درود فرست بر محمد و آل محمد. اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ آن زمامدارانى که پیرویشان را بر ما واجب کردى و بدین سبب مقام مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ و منزلتشان را به ما شناساندى به حق ایشان به ما گشایشى ده فورى و نزدیک مانند چشم بر هم زدن اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى یا نزدیکتر اى محمد اى على اى على اى محمد مرا کفایت کنید فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ که شمایید کفایت کننده ام و مرا یارى کنید که شمایید یاور من اى سرور ما اى صاحب الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى فریاد، فریاد، فریاد، دریاب مرا، دریاب مرا، دریاب مرا السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ همین ساعت، همین ساعت، هم اکنون، زود، زود، زود یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ. اى خدا اى مهربانترین مهربانان به حق محمد و آل پاکیزه اش  
با عرض معذرت بابت تاخیر زیاد در ارسال داستان پسر وهابی که شیعه شد... چون مثل همه شما درگیر مراسمات محرم بودیم ان شاالله ادامه داستان رو پی میگیریم امیدوارم لذت ببرید که جاهای خیلی قشنگشه التماس دعا
قسمت سی و سوم: برایم الرحمن بخوان فشار شیاطین سنگین‌تر شده بود ... مدام یأس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می‌کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می‌کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... . از هر طرف که رو می‌چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می‌کردن. روز آخر، حالم از هر روز خراب‌تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی‌کرد ... حمله شیاطین هم سنگین‌تر شده بود و زجرم رو چند برابر می‌کرد. روز‌های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب‌هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون. از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی‌شد. آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می‌رسید .. فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می‌کنید؟ آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره‌های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می‌خواستم سربازت باشم اما حالا... و زمان از حرکت ایستاد . ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت سی و چهارم: فرشته مرگ دیدم جوانی مقابلم ایستاده! خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می‌شد ... خروج روح رو از بدنم حس می‌کردم ... اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود. حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می‌کردن احیام کنن ... و من گوش‌‌ای ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم . وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته‌ام می‌سوخت ... . با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می‌کردم ... با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه‌تر از لیاقتم بود ... . غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ... . هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ... جوانی غرق نور به سمتم میومد! خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند ،بماند! جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت  شدم ... . برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم‌های نیمه بازم دکتر رو می‌دیدم که با خستگی، نفس نفس می‌زد و این جمله تکرار می‌کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت.... تمامی داستان رو در این کانال مشاهده کنید @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom
قسمت سی و پنجم: بالاخره مرخص شدم ‌ هر روز که می‌گذشت حالم بهتر می‌شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... . چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی‌تونستم درست روی پا بایستم ... . منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم. یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه‌ها زیر بغلم رو می‌گرفتن ... لنگ می‌زدم ... چند قدم که می‌رفتم می‌ایستادم ... نفس تازه می‌‌‌کردم و راه می‌افتادم ... . کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه‌ها خوب درس می‌دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ... حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی‌گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می‌کشیدم. استاد هر بار چشمش به من می‌افتاد یا سوال می‌پرسیدم، بدجور خنده‌اش می‌گرفت ... حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نرو، نگفتی بیرون کلاسم نه. از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می‌کرد. از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می‌دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب‌هاش تنگ شده بود. ★از قسمت بعد،ادامه خاطرات ایشان در برگشت به کشورشان است★.
قسمت سی و ششم: من سرباز کوچک توام بعد از دو سال، برگشتم کشورم ... خدا چشم‌ها و گوش‌های همه رو بسته بود ... نمی‌دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نبودم! پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می‌دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن. نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می‌شدند و مدام برام بزرگداشت می‌گرفتند. من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می‌دونستند ... نوجوانی که در ۱۶ سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود. برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ... همه با تحسین و شوق به من نگاه می‌کردند و یک صدا لله‌اکبر می‌گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان ۱۵ سال به بالا ... مبلغ وهابی حدود ۴۰ ساله‌ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می‌گفت که تمام جمع، مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض‌ها و حرف‌های غلطی که به نام دین می‌زد؛ نمی‌شدند. خون، خونم رو می‌خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ... دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم... ‌ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت سی و هفتم قسمت سی و هشتم داستان پسر وهابی که شیعه شد
قسمت سی و هفتم: به قیمت جانم به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می‌کنند ... کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توأم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... . در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت‌های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای سخنرانی خودم، من از شما سوال می‌کنم تا با پاسخ‌های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد. یک بار دیگه توسل کردم و بسم‌لله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می‌پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض‌های گفته‌های خودش گیر می‌انداختم ... . جوّ سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می‌شد تا جایی که حس می‌کردم قلبم توی شقیقه‌هام میزنه‌! یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می‌شد ... @shahid_abbasdaneshghar
قسمت سی و هشتم: حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می‌کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی، ام‌المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی!؟ تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی! با گفتن این جملات، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام‌المومنین تهمت خیانت زدم؟ جمله‌اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه. بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام‌المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو،به ام‌المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... ‌‌‌به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت سی و نهم: سلام خدا بر صراط مستقیم نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می‌داد یا تایید می‌کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ... قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ... و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم! جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و لله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... . جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسم‌لله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله‌های منبر بالا رفتم ... . بسم لله الرحمن الرحیم ... سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ... سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ... سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ... سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ... و اما بعد ... . سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه‌هایم می‌تپید .. 🌸🌸🌸 کلیک کنید تا وارد کانال بشید و تمام داستان رو بخونید @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom
قسمت چهلم: صدور حکم مرگ برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می‌خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می‌کردم توی تربیت بچه‌‌هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه... در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم. خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی‌دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان‌ها رو گمراه می کرد. مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می‌کنی از یه عالم بیشتر می‌فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق. هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بذارن و تا اعلام نتیجه هم، حق خروج از کشور رو ندارم. با خنده گفتم: خوب بذارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا. اینو که گفتم با عصبانیت گفت: می‌فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می‌ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن! ولو شدم روی تخت ... می‌دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود،بر بیام ... . چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده‌ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو. خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی‌میرم... کلیک کنید تا تمام داستان رو مطالعه کنید @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom
مدافعان وطن و حرم.mp3
9.31M
🎧 | مدافعان وطن و حرم ✊ اگر جوانان اهل مقاومت نرفته بودند... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل و یکم: غسل شهادت زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت! راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود. از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم. ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم .. دنبال آدرس، راه افتادم ... از هر کسی که سوال می‌کردم یه راهی رو نشونم می‌داد ... گم شده بودم! نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... . خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. کی باور می‌کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟! نرفتنم، به معنای شکست و پذیرش تهمت‌ها بود ... اما چاره‌ای جز برگشتن نبود ... . توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می‌زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ‌تر به سمتم دوید و دست و شونه‌ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم! با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه‌های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم. تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه‌ی امروز نفسم بند اومد. جواب‌هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه‌ای از علوم دینی رسیده باشه و ... . مغزم هنگ کرده بود! اصلا نمی‌فهمیدم چی میگه! کدوم جلسه؟! من که تمام امروز داشتم توی خیابون‌ها گیج می‌خوردم! گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید. و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می‌دید شاگرد شما بشم؟ ‌★به آخر ماجرا که خیلی از دوستان در خصوصی گفتن دلشون میخواد زودتر بدونن،نزدیک میشیم ★ @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom