eitaa logo
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
1.1هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
15.3هزار ویدیو
28 فایل
براي بهترين دوستان خود آرزوي شهادت کنيد .. 🌷شهيد سيد مجتبي علمدار🌷 لینک ناشناس payamenashenas.ir/Shahid_Alamdar #تأسیس؛1398/1/12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 شهید آوینی: 💢 در ملکوت اعلی جز شهید کسی زنده نیست حیات دیگران اگر هم باشد به طفیلی شهداست و شفاعت آنها...🕊🌷 #علی_آقاعبداللهی #شهید_مدافع_حرم #شبتون_شهدایی ┄┄┅🍃✿❀🌸❀🍃✿┅┄┄ ✾❀ @Shahid_Alamdar ❀✾
ای_شهـید... ایـن روزها عـجـیـب نیازمند نگاه‌هایتان شـده‌ایـم ! نگاه از قـاب چـشـمِ مردانـے ڪه چـشـم‌هـایشان خـدا را منـعڪس مےڪند #روزم_به_نامتان #شهید_احمد_محمد_مشلب🌹 #شهید_مدافع_حرم ┄┄┅🍃✿❀🌸❀🍃✿┅┄┄ ✾❀ @Shahid_Alamdar ❀✾
یادی کنیم ازشهید مدافع حرم که با زبان به شهادت رسید.💔 علی الهادی ثواب روزه بیست وششم رو تقدیم میکنیم به عنایت وشفاعتشون شامل حال همه دوستان علمداران عشق ان شاالله کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar
🕊💞 🍃°•| مراسم ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در🕌 برگزار شد و حجاب کامل داشتم. 🍃°•| جالب است برایتان وقتی 🎥آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری❓ 🍃°•| می دانستم دوست دارد شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار🎥 گفتم: عاقبت ما ختم به شود. 🍃°•| من را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشـــ❤️ـــــــق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید❓ گفت: همین که خانم گفت.🍃 🌷
💞 🔹شهدا واسطه ازدواج ما شدند.... ▫️ عضو گروه طرح بشارت بود. در این طرح کارش این بود که به دیدار خانواده می‌رفت و و شهدا را جمع‌آوری می‌کرد🌸 تا بتواند به صورت دربیاورد (ولی خاطرات خودش هم جزو متن آن کتاب شد!) ▫️چون ما هستیم و پدرم سردار محمد‌باقر مداح از شهدای دفاع مقدس است، یک روز آمده بود منزل‌مان تا مطالب را جمع‌آوری کند.👌 ▫️وقتی مامانم می‌گوید شهید محمد باقر مداح دو دختر دارد، همان لحظه به خودش می‌گوید: «خدایا یعنی می‌شود این خانواده شهید من را به عنوان قبول کنند»😢 به این صورت شد که قضیه پیش آمد. در واقع شهدا واسطه ما شدند. راوی: همسر شهید 🌷 کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar
🔻روزاى آخر بود قرار بود چند روز بعد همه با هم از سوريه برگرديم ايران،🚶 اون روز ،با مسعود قرار گذاشتيم با بريم به سمت نيرب، روستايى كه تقريبا ٢٠ الى ٢٥ دقيقه تا اونجا راه بود🏍، بعد از كلى اتفاقات شيرين و شوخى و خنده دو تايى راهى نيرب شديم، اول؛ رفتيم به مغازه ساندويچى🌭 كه پاتوق هميشگيمون بود و يه دل سيرى از شاورماهاى معروف در اورديم و بعد به سمت بازار كه يك فروشگاه 💣 اونجا بود راهى شديم؛ داخل فروشگاه شديم ، فروشنده متوجه شد كه ما ايراني هستيم به پامون بلند شد و با احترام و زور و زحمت به زبون فارسى و عليك كرد✋، ما كه تو مغازه با هم يك كلمه هم صحبت نكرده بوديم برامون جالب بود كه از كجا متوجه شده‼️ در حال ديدن اجناس بوديم كه فروشنده 💍دست مسعود رو نشون داد و پرسيد ايراني؟؟؟ مسعود هم با خنده گفت نعم😁! فروشنده گفت؛ حلقة جميلة ( يعنى چه انگشتر زيبايي🌸) مسعود با يه نگاه معنى دارى انگشترش رو از دستش در اورد و به فروشنده داد،! و به فروشنده گفت؛ سيدى هديه! فروشنده با تعجب گفت ؟!!! مسعود گفت: نعم هديه🎁! زدم بهش و گفتم چكار ميكني ؟! و به بهش گفتم اينا صبحا با محور مقاومتنو شبا سر سفره النصره! گفتم : بگو براى رفيق شهيدمه كه به من داده و الان هم شهيد شده تا انگشتر رو برگردونه! مسعود گفت ؛ بيخيال چشمش گرفته بذار بدم بهش☺️! گفتم ؛ اين ديگه انگشتر و بر نميگردونه! فردا هم بياييم اينجا انگشتر رو گذاشته پشت براى فروش😒! مسعود با اصرار من ، با انگشترو نشون داد و بهش گفت؛ سيدى هذا صديقى الشهيد! فروشنده كه متوجه منظور مسعود نشده بود، با تعجب گفت ؛ انت شهيد😱 ؟! ( تو شهيدى )؟! مسعود خنديد و با اشاره و با خنده گفت؛ لا ، لا ؛ صديق قبلا شهيد! من بعداً شهيد!!!😂😂😂 دستشو دراز كرد و به فارسى گفت خودتو نزن به اون راه رد كن بياد! فروشنده هم كه نه راه پس داشت نه راه پيش انگشتر رو از دستش دراورد و داد😶! اون روز متوجه خنده هاش كه ميگفت ؛ (صديق قبلاً شهيد من بعداً شهيد ! ) نشدم تا لحظه اى كه با اين رو به رو شدم، حالا ميفهمم دنياى من چقدر كوچك تر از اونه و رو به بها ميدن نه به بهانه💔! و عدم به زرق و برق دنيا و همچنين رعايت مبانى اصولى و 👌، مسعود رو از من و امثال من متمايز كرد و چند روز بعد توى شهر به آرزوش كه بود رسوند🕊 توى روز مقرر همه با هم به ايران برگشتيم،! مسعود و ما.....!😔 . مسعود عسگری 🌹 کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar
⚘﷽⚘ دعای_شهادت...🌷 عبدالصالح تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد، قبل از عقد به من گفت دعایی دارن که حتما وقت عقد آن را برایم بخواه❤️، وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم، آن لحظات تمام دغدغه ام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم چه دعایی داشت🙊؟ حتما او هم نمی توانست با صدای بلند خواسته اش را بگوید، تا لحظاتی دیگر خطبه جاری میشد و من از خواسته صالح بی خبر بودم. نمیدانستم چه کنم😣، در همین اثنا، خواهر آقا صالح، جلو آمد و یک دستمال کاغذی تا شده به من داد و گفت این را داداش فرستاد،💐 دستمال را باز کردم و روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن ، من شهید شوم»🕊🌺 عبدالصالح زارع🌷 🏴کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar
سلام رفقـا✌️ امروز شهدا به شما میگن : سـلام صبح بخیر ، قـرارهامـون با هم یادتون نره ؛ برای خدا ڪار ڪنید ... و به او توڪل ڪنید ، مثل ما ... «با توڪل به نام اعظمش» صباحڪم خیر والعافیة ... 🏴کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar
همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد... اما مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مومن شادی هایش در وحزن و اندوهش در درونش می باشد. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود که با آراسته شده بود و رفاقت با او هیچ کس را خسته نمی کرد کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar
چون اُمّ وهَب بسیارنـد، در هر سوی این مَردستان مادر در حال آماده ڪردن قبر فرزندش😭 کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar
داشتیم با ماشین از برمی گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین کرد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه کنید هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر نکنید حتی اگه نیازمند شدید از خدا بخواید و به اون کنید با گفتم : الان خدا برای ما می فرسته؟! گفت : بله اگه کنی می فرسته بعد هم ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین که یک مرتبه یکی از از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد حاج حمید گفت : اگه به خدا کنی خودش وسیله رو می فرسته؟ 🌷 🌷 کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar