eitaa logo
شهید امیر حاج امینی🌷
277 دنبال‌کننده
730 عکس
834 ویدیو
4 فایل
به نام #اللّه #پاسدار #خون‌ #شهدا قسمتی از #وصیت‌نامه #آقا_امیر #خدایا‌عاشقم‌کن #شهید‌عزیز چه #زیبا #عشق را معنا کرد #و‌پایانش‌چه‌زیباست‌الحمدالله #خدای‌مهربان‌به‌احترام‌حضرت‌مادر‌سلام‌الله‌علیها #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج #صلوات @shahid_amir_haj_amini
مشاهده در ایتا
دانلود
••• 🍃دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش. شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.»🪴 منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟»😊 منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، خشکم زد. لباس دوخته شده بود و کنار چرخ آویزان بود.😍 منصور را نگاه کردم که می خندید. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهمیدم کار خودش است. گفت: «نمی خوای امتحانش کنی؟»❤️ با ناباوری پوشیدمش؛ کاملا اندازه بود. کار منصور عالی بود؛ خوش دوخت و مرتب. با خوش حالی دویدم جلوی آینه. به نظرم قشنگ ترین لباس دنیا بود. 💞راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
🌸🍃 😍روزی که مصطفی به خاستگاری من آمد مادرم به او گفت :  این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟✨ مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد ؛ گفت : من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام ،وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت❤️ تا وقتی شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت : "من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم"😊 💞راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده😊 از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».😢 با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت.😍 سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد. به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود. معذرت خواهی در کارش نبود.🪴 بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند.طاقت نداشت سردرد من را ببیند.❤️😍 💞راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
🌸🍃 هروقت حاجی از منطقه  به منزل می‌آمد بعد از اینکه با من  احوالپرسی می کرد با همان لباس‌خاکی‌بسیجی به نماز می ایستاد…📿 یک‌روز به قصد شوخی گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن نماز میخوانی؟!🌻 نگاهی کرد و گفت: هروقت تو را می بینم  احساس می کنم باید  دو رکعت نماز شکر بخوانم…😍❤️ 💞 راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود،مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه،از من مراقبت میکرد😍 یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود،خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»،خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته..😢 بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم ودوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…💐 شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم…پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد...❤️🌸 💞راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه نیومده بود😢 یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند،یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همینجاست؟ دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده😔 گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد💌 اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند، آن را باز کردم...✨ یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق، در آن نامه نوشته بود: "برای تشکر از زحمت های تو، همیشه دعات می کنم"،💍❤️🤲 ازخوشحالی اشک توی چشمام جمع شد.🥺😍 💞راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
وقتی نبود،وقتی منطقه بود و مدتها می شد که من و بچه ها نمی دیدمش،دلم می گرفت.😭 توی خیابان زن ها و مرد ها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند،غصه ام می شد.زن، شوهر می خواهد بالای سرش باشد.😔 می گفتم:«تو اصلا می خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟»😢 می گفت:«پس ما باید بی زن می ماندیم»😅 می گفتم:«اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟»☺️ می گفت:«اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی،اصلا پشت پرده همه این کارهای من،بودن توست که قدم هایم را محکم تر می کند»😍 نمی گذاشت اخمم باقی بماند.کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد.😊❤️ 💞راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
● علی آقا دلیل رفتن به سوریه را در وصیتنامه خود ذکر کرده است. او در این وصیتنامه گفته است که من به علت احساس نیاز خودم به تزکیه و آمرزش گناهانم، بهترین و مقدس‌ترین مکان را میدان مبارزه جهان اسلام با کفر جهانی یافتم و امیدوارم در این راه مقدس که میدان مبارزه اسلام ناب محمدی (ص) با تکفیر و الحاد و اسلام آمریکایی است، خداوند مرا لایق بداند و جان ناقابلم را بپذیرد. ●او همچنین در فرازی از وصیتنامه‌اش بیان کرده است:« عاجزانه از درگاه خدا می‌خواهم که پر افتخارترین و با عزت‌ترین مرگ که شهادت است را به این بنده حقیر هدیه دهد تا فردای قیامت در محضر پیامبر عظیم‌الشأن اسلام (ص) و خاندان عصمت و طهارت (ع) رو سیاه و شرمنده نباشم.» ‌‌✍راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
🕊 🌺به خوراک و شکمش خیلی توجّه نمی‌کرد؛ می‌گفت:«غذای زیاد روی فکر و ذهن آدم اثر منفی می‌گذاره.» از آیت‌الله جوادی آملی تعریف می‌کرد که به او گفتند بیشتر غذا بخورید؛ در جواب گفتند:«مگر من حمّالم که غذا را حمل کنم؟! آن‌قدر می‌خورم که بتوانم کارهایم را انجام بدهم و بیشتر از آن، حمّالی است!» 🌻خودش هم این‌گونه رفتار می‌کرد؛ در پادگان خیلی کم ناهار می‌خورد و غذا را به همکارانش می‌داد. در مورد گوشت‌خوردن هم دقت می‌کرد و می‌گفت:«خوردن زیاد از گوشت باعث میشه آدم قسی‌القلب و پرخاشگر بشه.» 🌺ماه رمضان هم که می‌شد، حبیب‌آقا با یک کاسه فِرِنی افطار می‌کرد و سحر هم به چایی خرما اکتفا می‌کرد. تمام خوراک او در ماه رمضان فقط همین بود! می‌گفت: «ماه رمضان ما روزه می‌گیریم که کمتر بخوریم، نَه اینکه مثل قبل یا بیشتر هم بخوریم.» 🎙راوی 📚گزیده‌ای از کتاب «حبیب خدا» ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
🕊 ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💌شدیداً عاشق ائمه اطهار، ولایت و آیت الله خامنه‌ای بود. وجودش را برای حضرت آقا می‌گذاشت. می‌گفت هر جا باشم به خاطر عشقم به حضرت آقا و اهل بیت نمی‌گذارم کسی توهینی بکند. 🍀 همسر من بسیار تاکید داشت که سخنرانی‌های حضرت آقا را دقیق و کامل گوش کند آن هم نه یک بار بلکه چندین بار. حتی اگر تعداد زیادی مهمان در خانه‌ی ما هم بود، هنگام پخش سخنرانی رهبری، کنار تلویزیون می‌رفت و با دقت سخنان آقا را گوش می‌ داد. در خانه چند بار پیش آمده بود که خانواده‌هایی مخالف نظام و رهبری مهمان ما باشند پسرم می‌رفت و پدرش را راضی می‌کرد تا تلویزیون را خاموش کند. می‌گفت نباید اجازه بدهیم موقعیتی پیش بیاید که بخواهند به حضرت آقا بی‌احترامی کنند. همیشه موقعیت‌ها را طوری فراهم می‌کرد که اجازه ندهد کسی به حضرت آقا توهین کند. حواسش به همه چیز بود. 🎙راوی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
😍کناره سفره عقد نشستیم عاقدپرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم.😌 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. 😁 عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه. بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 🥰💞 🎙راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
💞یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیـم حج عمـرھ . سفـرمان همزمان شـد با ماه رمضـان با کارهایی که محمدحسین انجام می‌داد ؛ باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می‌شدیـم! از بـس برایـم وسـواس به خرج می‌داد در طواف دست‌هایـش را برایـم سپـر میکرد که به کسی نخورم .😍 با آب و تاب دور وبرم را خالی می کرد تا بتوانـم حجرالاسـود را ببوسـم .✨ کمک دست بقیـه هم بود، خیلی به زوار سالمنـد کمک می‌کرد! یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارنـد ما را نـگاه می‌کننـد ؟ مگر ظاهـر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم‌های داخل کاروان بعد از غذا من را کشیـد کنار و گفت : صـدقه بذار کنار این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرتِ که مثه پروانـہ دورت می‌چرخہ :]]😍 🎙راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
✨هروقت حاجی از منطقه  به منزل می‌آمد بعد از اینکه با من  احوالپرسی می کرد با همان به می ایستاد…📿 یک‌روز به قصد شوخی گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن نماز میخوانی؟!🥺 نگاهی کرد و گفت: هروقت تو را می بینم  احساس می کنم باید  دو رکعت نماز شکر بخوانم...😍💞 🎙راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانیالم سلام !💞 دلتنگتم ، دلتنگ خندھ‌هایت ، دلتنگ سر به سر گذاشتن هایت ، دلتنگ قدم زدن هایمان در خیابان‌هایی که همیشه میگفتی : امن ترین خیابان‌های دنیاست .😔 مهربانم ! قشنگ‌ترین لحظه‌هاۍ زندگیم با بودن در کنار تو رقم خورد ؛❤️ تا با تکرار خاطرات ، شیرینے زندگۍ را برایم به تصویر بکشی . . عزیز تر از جانم !✨ تمام آرزوهاۍ عاشقانه‌ام را تقدیم‌ تو میکنم و قول میدهم که بی‌تابۍ نکنم ، محکم باشم ، صبور باشم ، قوی باشم ، شیرزن باشم . . 💔 همسرم شهادتت مبارک :)😍💔 شهادتت مبارک که تو برای همیشه تاریخِ زندھ‌ای و زنده خواهے ماند ؛ و اینک ما ماندھ‌ایم با عهدے سنگین بر گردن‌مان . .🌿'! 🎙راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
▫️یهو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...💞 ▫️اگـه مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..." ▫️مـیگـفـتـم:"وا بـه چـی افتخار کنم…؟! ▫️بـه ایݧ کـه شوهـر نـدارم…؟!" ▫️میـگفـت: ▫️بـه این افتخار کـن کـه من همه رو دوست دارم و... ▫️بـه خاطر همـه مردم میرم.. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ... ▫️پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـی کنیم..." ▫️روز آخری کـه میخواست بره گفت: بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸 کولـه شو کـه برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـه جوری بود... ▫️فکر میـکردم این حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره... از بـس کـه خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـی.. ۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد... 🎙راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
خواستگارها آمده و نیامده پرس و جو مےکردم کہ اهل نماز و روزه هستند یا نہ باقے مسائل برایم مهم نبود☺️ حمید هم مثل بقیہ اصلا برایم مهم نبود کہ خانہ دارد یا نہ وضع زندگیش چطور است اینها معیار اصـلیم نبود😊 شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا بہ ازدواج با او دلگرم مےکرد💞 حمید هم بہ گفتہ خودش و من را دیده بود و بہ اعتقادم درباره امام و و اطمینان پیدا ڪرده بود در تصمیمش براے مصمم تر شده بود🍃😍 🎙 راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦
روزهای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت ″ خانومی... بیا بشین پیشم کارت دارم. 😍 گفتم ″ بفرما آقای گلم ، من سراپا گوشم. گفت ″ ببین خانومی... همین اول بهت گفته باشمااا... کار خونه رو تقسیم میکنیم، هروقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی.☺️ گفتم ″ آخه شما از سرکار برمیگردی خسته میشی... گفت ″ حرف نباشه، حرف آخر با منه... اونم هرچی تو بگی من باید بگم چشم...💞 واقعا هم به قولش عمل کرد... از سرکار که برمیگشت با وجود خستگی تو کارها بهم کمک میکرد... مهمون که میومد بهم میگفت ″ شما بشین خانم... من از مهمونا پذیرایی میکنم...😊 فامیلا که میومدن خونمون... به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن ″ خوش به حالت طاهره خانم... آقا مهدی واقعا ی مرد واقعیه... منم تو دلم صدها بار خداروشکر میکردم...📿 برای زندگی اومده بودیم تهران... با وجود این که از سختیاش برام گفته بود... ولی با حضورش طعم تلخ غربت برام شیرین بود... سرکار که میرفت دلتنگ میشدم...💔 وقتی برمیگشت میفهمید... اما با وجود خستگی میگفت ″ نبینم خانومی من دلش گرفته باشه هااا... پاشو حاضرشو بریم بیرون... میرفتیم و ی حال و هوایی عوض میکردیم... اونقدر شوخی و بگو بخند راه مینداخت... که همه اون ساعتایی هم که کنارم نبود جبران میکرد♥ 🎙راوی 🕊 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦ @shahid_amir_haj_amini ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🌺 🇮🇷 🌺჻ᭂ࿐✦