ایستاده بود در چهارچوب در. فکری از ذهنش گذشت. روحالله را آنقدر با جنبه و لوتی دیده بود که سر به سرش بگذارد. صدایش کرد:
ــ آقا روحالله؟ چی شد پس؟ داری برمیگردی، ش*هید نشدی که...
روحالله مشغول کارش بود. به طرفش برگشت. جوری نگاه کرد که انگار تمام روزهای گذشته و تمام لحظات آینده جلویش رژه میروند. نگاهش چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما انگار داشت سالهای زیادی را مرور میکرد. چیزی از آینده دید که لبخند صورت سفید و نورانیاش را پر کرد.
+ ببین رفیق، اونی که بخواد ش*هادت رو قسمتم کنه، همینجا دم مقر، دم رفتن قسمتم میکنه...
عجب جوابی داد. شبیه همان جوابهایی که انسانهای ذوب شده در عشق خدا میدهند. اصلا از همین جواب میشد فهمید که او در آستانه پر کشیدن است.
به فکر فرو رفت. نکند واقعا رفتنی باشد!
یکی دو ساعت بعد، صدایی شوکه کننده توی بیسیم پیچید. دو نفر، تو لحظات پایانی ماموریتشون، درست دم مقر آسمانی شدند...
آره میشه، حتی اگر دقیقه ۹۰ باشه و ماموریتت تموم شده باشه ، اگر خدا برات بخواد حتما میشه شک نکن...
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهید_قدیر_سرلک
#سالگرد_شهادت
💌 #کانال_شهید_آرمان و
#شهیدسیدروح_الله👇👇
@shahid_Arman_seyyed