eitaa logo
ابراهیم_آرمان_سیدروح‌ الله
5.6هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
4هزار ویدیو
7 فایل
سلام از وقتی آرمان علی وردی و سیدروح الله عجمیان شهید شدندحالم دگرگون شده و هرروز براشون از دلتنگی هام می نویسم رفقای شهیدم دستم رابگیرید تا منم مثل شماپیش حضرت زهرا سلام الله روسفیدشم ارتباط با ادمین @namazeshaab
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرجان..(:💔 دلم‌یڪ‌جرعہ‌شھادت‌میخواهد بہ‌اعمالم‌ڪہ‌مینگرم‌لیاقتش‌راندارم.. ڪرم‌وعطایِ‌شھیدان‌راڪہ‌نگاه‌میکنم مصرترمیشوم! میشودمرابپذیرید؟ سلام صبح وعاقبتمون شهدایی🌷 @shahid_arman_Aliverdi18
💠 وزیر کشور در حاشیه نشست شورای ائتلاف نیروهای انقلاب اسلامی یاد شهید آرمان علی‌وردی را گرامی داشتند : این شهید، طلبه ۲۰ ساله ای بود که او را به بدترین وجه به شهادت رساندند اما متاسفانه نتوانستیم چهره زیبای این شهید را به نمایش بگذاریم وگرنه یک شهید حججی دیگری بود.این شهید یک دهه هشتادی است که حسرت یک توهین را به دل اغتشاشگران و دشمنان گذاشت و جان خویش را فدا کرد. @shahid_arman_Aliverdi18
🔰 یاد شهید آرمان علی وردی در حرم مقدس حضرت زینب سلام الله علیها @shahid_arman_Aliverdi18
شهادت یعنی زندگی کن، اما فقط‌ برای خدا... اگر شهادت می خواهید زندگی کنید فقط‌ برای خدا... ♥️ سلام صبحتون_شهدایی🌷 https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
و سلام بر صبحی که ؛ با سپاهی از خواهی آمد..🌷 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذی ضَمِنَهُ... https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
برادرجان..(:💔 دلم‌یڪ‌جرعہ‌شھادت‌میخواهد بہ‌اعمالم‌ڪہ‌مینگرم‌لیاقتش‌راندارم.. ڪرم‌وعطایِ‌شھیدان‌راڪہ‌نگاه‌میکنم مصرترمیشوم! میشودمرابپذیرید؟ سلام صبح وعاقبتمون شهدایی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
مابرای حفظ آرمان هایمان آرمان ها داده ایم.... سلام صبحتون شهدایی https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
بسم الله الرحمن الرحیم "تکثیر" تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دلهره داشتم. ظاهر دانشگاه آرام بود؛ ولی می‌دانستم همه تحت بمباران شدید عملیات روانی دشمن‌اند برای اعتصاب سه روزه. دیشب هم خبر رسیده بود که امروز قرار است مسلح بیایند و چادر بکشند و... خلاصه من شخصا دوتا روسری سر کرده بودم و سفت‌تر از همیشه بسته بودمش که از دست رضاخان‌های کوچکِ کف دانشگاه در امان باشم. حالا تصور کنید در چنین فضایی، عکس شهید علی‌وردی را تحویل داده‌ام به تکثیری که برایم پنجاه‌تا پرینت رنگی بگیرد تا فردا به مناسبت روز دانشجو و چهلم شهید، هدیه بدهم به دوستانم. خانم فروشنده، عکس را وقتی باز کرد که یکی دوتا دانشجوی دیگر پشت سرمان ایستاده بودند. آرمان، با آن چهره بسیجی و حزب‌اللهی‌اش، از روی نمایشگر به همه‌مان لبخند می‌زد. خانم فروشنده، کمی به تصویر آرمان نگاه کرد. من هم از سر خامی، ظاهرش را قضاوت کردم و حجابی که چندان محکم نبود. گفتم الان است که چندتا حرف درشت بارم کند و... گفت: آرمان مال اصفهان بود؟ گفتم: نه... تهرانی بودن. -از شهدای امنیته؟ -بله. بدون این که از لبخند آرمان عزیز چشم بردارد، پرسید: چطور شهید شده؟ لحن سوالش بوی همدلی می‌داد و مرا از قضاوت زودهنگامم شرمنده می‌کرد. گفتم: توی شهرک اکباتان، بخاطر این که ریش داشته بهش حمله کردن و زدنش... نتوانستم بقیه‌اش را بگویم. هیچ‌وقت نمی‌توانم ماجرای شهادت آرمان را برای کسی تعریف کنم؛ یعنی بغض اجازه نمی‌دهد. خودش جمله‌ام را تکمیل کرد: انقدر زدنش که شهید شد؟ -آره... -یعنی گارد ویژه و اینام نبوده؟ -نه... بسیجی بوده؛ ولی اون لحظه اصلا تنها بوده و کاری به کسی نداشته. فقط بخاطر این که ریش داشته گرفتنش. چشمان خانم فروشنده، پر شد از حیرت و اندوه: وای... بنده خدا... یعنی اصلا کسی رو نمی‌زده؟ -نه بابا، اگه می‌زد که اینطوری سی نفری نمی‌ریختن سرش! لبش را گزید: وای باورم نمی‌شه. آخه یعنی چی؟ فقط بخاطر قیافه‌ش؟ کمی بیشتر توضیح دادم: طلبه هم بوده. توی کیفش کتابای دینی پیدا کردن... ازش خواستن به رهبر توهین کنه، حاضر نشده توهین کنه. بدتر زدنش؛ رفته توی کما و دو روز بعد شهید شده. چندبار نچ‌نچ کرد، لب گزید و مادرانه گفت: آدم جگرش کباب می‌شه. آخه به چه گناهی؟ بیچاره مادرش... چقدر هم جوون بوده... چند سالش بوده؟ -بیست و یک سال. خانم فروشنده غمگین‌تر شد؛ و منزجرتر از قاتلان آرمان: دیروز هم توی اخبار نشون می‌داد قاتلای یه بسیجی رو توی دادگاه آورده بودن. نامردها چقدر راحت تعریف می‌کردن که جوون مردم رو کشتن... آخه انسانیت‌شون کجا رفته؟ اعتراض به جای خود... ولی آخه این کارا رو چطور می‌تونن انجام بدن؟ مگه انسان نیستن؟ پنجاه‌تا آرمان برایم پرینت کرد. از جان و دل مایه گذاشت برای چیدن تصاویر در صفحه؛ واقعا از جان و دل. حتی به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار شهید است. همکارش هم چشمش به عکس آرمان افتاد و یک دور دیگر، ماجرای آرمان را پرسید. و من یک دور دیگر، با بغض در گلو و خلاصه، ماجرای آرمان را گفتم. دوباره مواجه شدم با همان واکنش مادرانه؛ باز هم از سوی بانویی که فقط حجابش مثل من نبود. درباره آرمان حرف زدیم. یک داستان درباره آرمان برایشان فرستادم. وقتی از تکثیری بیرون آمدم، هنوز داشتند با هم درباره آرمان عزیز صحبت می‌کردند. درباره مظلومیت بسیجی‌ها و شهدای امنیت. درباره تفاوت اعتراض و وحشی‌گری و درباره انسانیت... https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
💠 نقاشی دیجیتالی کُشتند تو را و سخت پرپر گشتی در آتش و خونِ خود معطر گشتی گفتند که بشکنیم و نابود کنیم ای شیشه عطر، منتشر تر گشتی... | شهیـد مدافع امنیت ، آرمــٰان علـی‌وردی | https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
❤️موکب مسیر مزار حاج قاسم به یاد شهید آرمان علیوردی https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
🇮🇷 | | 🔹 سومین سالگرد شهادت سـردار بـزرگ اســلام شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی تـسلیـت بـاد. • شادی روح این بزرگ مرد فاتحه ای قرائت کنید. 💔 https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
بسم الله الرحمن الرحیم "یه دهه هشتادی، که حاج قاسمو دیده..." -هنوز بیهوشه؟ -مِثی خودم شدِس. بِدون قول می‌دم مِثی خودم عزیزکرده می‌شِد. -از همه‌مون کوچیک‌تره. دهه هشتادی بود دیگه؟ -آقا آرمان... بابا... آهنگ لطیف و روح‌نواز صدایش، از میان گفت و گوها می‌گذرد و دردهایم را آرام می‌کند. چشم باز می‌کنم تا صاحب آن صدای آشنا را ببینم. بالای سرم، چندنفر حلقه زده‌اند و نگاهم می‌کنند. صدای آن مرد را از بالای سرم شنیدم... پلک می‌زنم تا واضح ببینمشان. مرد با همان صدای گرم و ته‌لهجه کرمانی، دوباره می‌گوید: آرمان بابا... صدامو می‌شنوی؟ تا چشمم به چهره‌هاشان می‌افتد، همه را می‌شناسم، یکی از یکی بیشتر. انگار سال‌ها باهم بوده‌ایم و محبتی میان‌مان هست عمیق‌تر از تمام اقیانوس‌ها و طولانی‌تر از تمام تاریخ بشر. سرم دیگر روی زمین نیست؛ کسی آن را به زانو گرفته و پیشانیِ شکسته‌ام را نوازش می‌کند. بالا را نگاه می‌کنم و مرد را می‌بینم؛ مردی با چشمان خمار و عاشق‌کش، و لبخندی بر لب. حاج قاسم. دستش را آرام می‌کشد روی صورتم و خون را از روی آن پاک می‌کند: سلام آقا آرمان. لبخندش به من هم سرایت می‌کند: سلام حاج قاسم... شما برگشتین؟ این‌جا چکار می‌کنین؟ لبخندش عمیق‌تر می‌شود: من نرفته بودم که بخوام برگردم، همه ما همین‌جاییم، هستیم. و با چشم اشاره می‌کند به کسانی که دورم حلقه زده‌اند. دوباره چهره‌های بهشتی‌شان را نگاه می‌کنم. سمت راستم، محسن حججی نشسته و دستم را در دستش گرفته. دستم را فشار می‌دهد و با لهجه نجف‌آبادی قشنگش می‌گوید: عَجِب کاری کردِی پِسِّر! همچین مِثی خودم شُدِی... آرام و بی‌رمق می‌خندم: هنوز مونده تا به پای شما برسیم. کنارش، عبدالله پولادوند، با آن چهره محجوب و دوست‌داشتنی‌اش نشسته و آرام می‌گوید: شبیه منم هست. محسن قوطاسلو، سمت دیگرم نشسته و می‌خندد: دیدی این دفعه ما اومدیم پیشت آقا آرمان؟ سجاد زبرجدی آرام می‌زند به بازوی محسن قوطاسلو: جای آقا آرمان کنار دست خودمه. دوباره به چهره حاج قاسم نگاه می‌کنم. بدون این که چیزی بپرسم، حاج قاسم جوابم را می‌دهد: ما کشوری که براش خون دادیم رو رها نمی‌کنیم. هرشب میایم توی خیابونا گشت می‌زنیم؛ مخصوصا الان که اوضاع یکم بهم ریخته ست. هر خیابون، هر کوچه، دست یکی از ماست. هوای مردم رو داریم تا اوضاع آروم بشه. محسن قوطاسلو، جمله حاج قاسم را تکمیل می‌کند: حاج قاسم خودش ما رو تقسیم کرده بین محله‌ها و فرماندهی‌مون می‌کنه. محسن حججی، دوباره آرام دستم را می‌فشارد: تا حَجی فهمید گیر افتادِی، مَنا فرستاد بیام کُمِکِد(کمکت). بعدم خودشا چن تا اِز بِچا رسیدن بالا سَرِد(سرت). سرخوش از حس آرامشی که دارم و دردهایی که التیام گرفته‌اند، نگاه تشکر‌آمیزم را روانه می‌کنم به سمت حاج قاسم. حاج قاسم دست می‌کشد میان موهایم: فکر کردی من می‌ذارم نیروهای پاک و مخلص توی میدون غریب‌کش بشن؟ چشمانم پر می‌شود از اشک شوق و زمزمه می‌کنم: این دو سال خیلی دلتنگ‌تون بودم حاجی... خوب شد اومدین... یک نفر دارد از دور می‌دود به سمت‌مان. حسین یوسف‌الهی ست. بالای سرمان می‌ایستد و می‌گوید: حاجی، آقا مرتضی جاویدی کارتون داره... -آقا مرتضای شیراز؟ فرمانده گردان والفجر؟ -آره حاجی... گفت به داد شاهچراغ برسید... لحن حاج قاسم، محکم و قاطع شد: بهش بگو مقاومت کنه، الان میام. همه از جا بلند می‌شوند، جز حاج قاسم که هنوز سر من را روی پایش نگه داشته. می‌گویم: من چی؟ من باید چکار کنم؟ حاج قاسم پیشانی‌ام را می‌بوسد: دو روز دیگه صبر کن... خود آقا اباعبدالله میان میارنت پیش ما. سرم را از روی پایش برمی‌دارد و از جا بلند می‌شود. هرچه از من فاصله می‌گیرد، درد و سرما بیشتر به تنم برمی‌گردد. می‌گویم: حاج قاسم صبر کن... نرو... دستش را برایم تکان می‌دهد و درحالی که می‌دود، فریاد می‌زند: دو روز دیگه صبر کن آقا آرمان. ما همین دور و بریم... 📌 داستانک https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
💠 روز سیزده بدر گفتیم کجا بریم؟ همه یه نظر میدادند... آرمان گفت: بریم مزار شهدا... هم اونجا میتونیم زیارت کنیم، هم میشه یه قسمت‌یش تفریح کرد... آخرم حرف حرفِ آرمان شد؛ و همه از اون روز راضی بودند... https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693
هرکس که صادق باشد او شهد شهادت می‌چشد دست از جهان آیا کسی همچون شهیدان می‌کشد؟ 🌹
آری.." آقامحمدامینی‌ڪہ‌بعدازبرادرش حالادیگراو‌مردخانہ‌است..(:☝️🏻 راه‌سختی‌درپیش‌داری‌پسرڪم‌ باید‌بزرگ‌شوی‌و‌راه‌برادرت‌راادامه‌دهی.. https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693