🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🌷🌾🍁
🍁🌾🍁
🍁🍁
🍁
#خادم_وپاسدارواقعی
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#محسن_حججی
محسن تا قبل رفتنش به سوریه، بیشتر قرآن رو حفظ کرده بود وقتی بار اول داشت میرفت، من کل مهریه ام رو بهش بخشیدم، ثمره زندگی ما یه پسر کوچولوی ۲ ساله است بنام علی،
آقا محسن، تحصیلاتش رو در رشته تکنولوژی کنترل تو مرکز آموزش علمی کاربردی علویجه ادامه داد و بعد از فارغ التحصیلی، تو دوره عقدش، رفت سپاه و از سال ۱۳۹۳، رسما رفت به لشکر زرهی ۸ نجف اشرف اصفهان و شد پاسدار انقلاب اسلامی، ریا تو کارش نبود. واقعا برا رضای خدا و با اخلاص کار می کرد. می گفت: تو یکی از حسینیه های اصفهان، هر سال ایام محرم ۴۰ شب برنامه برگزار می شد. محسن هر شب ۵۰، ۶۰ کیلومتر از نجف آباد می کوبید و میومد اصفهان تا خادم این مجلس باشه. از نماز مغرب تا پاسی از شب می موند و خادمی می کرد و آخر شب بر
می گشت نجف آباد؛ وقتی برا پذیرشش اومد پیشم، بهم دو تا چیز گفت؛ اول اینکه کارایی رو بهم بسپرید که اون پشت مشت ها باشه و دیده نشه و دوم اینکه هرچی کار سخت هست رو بدید من انجام میدم. یادمه بعضی شبها خیلی خسته میشد، بهش می گفتم: ببخشید !! امشب خیلی خسته شدی می گفت: حاجی؛ این که چیزی نیست. برا امام حسین علیه السلام فقط باید سر داد.
#برادربزرگ
#راوی_برادر
وقتی حمام می رفت چراغ را خاموش می کردم. یکبار دردستشویی رو به رویش بستم دنبالمان می دوید ومی ترساندمان. و با آنکه زورش می رسید نمی زد. گاهی که می خواست اذیت کند بالوله ی خودکار کاغذفوت می کرد بهمان ؛ دوسال بزرگتراز من بود؛ پشت سرهم بودیم ؛ همبازی بچگی همدیگر بودیم ؛ بزرگترکه شد توی کوچه باپسرها بازی می کرد. ومن بادخترها خاله بازی عروسک بازی می کردم ،
ولی حواسش به ما بود. یکبار بچه ی همسایه فاطمه را زد دویدم بزنمش محسن نگذاشت شروع کردم به بدوبیراه گفتن محسن را زدم و نشستم به گریه کردن. دوچرخه اش را برداشت من وفاطمه را نشاند ترکش و بردخانه ی مادربزرگ تا حال و هوایمان عوض شود. بزرگ که شد چیدمان اتاقش خیلی مرتب بود ، لباسهایش را اتو می کرد، تخم مرغ خیلی دوست داشت. بااون قیافه ی لاغر مردنی اگرصبح برایش پنج تا تخم مرغ درست می کردیم میخورد.
می گفتیم کجاجات می کنی این همه تخم مرغ رو ،می گفت چاقالو خودم می دونم.
🍁🍁🍁
🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
@shahid_beyzaii