⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#ورزشکار
#راوی_برادر
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
یوسف از کمترین امکانات بهترین بهره رو می برد ؛ ازاونجائی که ورزشکار و ورزیده بود وقتی میومد خونه توی روزهای فراقتش بیکار نبود یادمه با کوله سربازیش، کیسه بوکس درست کرده بود و توش خاک اره پرکرده بود و بوکس کار می کرد با چنتا تیکه چوب یه تخت درست کرده بود که روش حرکتای کششی و دراز نشست انجام میداد ؛
حرکتای ورزشی تو خونه زیاد انجام
می داد مثلا یادمه که رفته بود سر زمینمون و بعد من هم رفتم پیشش دیدم داره میدوه و رو دیوار با دوتا پاش راه میره که محاله کسی بدون تمرین این کارارو انجام بده . بهش گفتم وای من تاحالا نمی دونستم تو اینجور کارا بلدی ،گفت : اینجور چیزارو تو آموزش نظامیمون یاد گرفتیم .
واقعا ورزیده بود والبته از کارهایی که انجام می دادمعلوم بود که خیلی به خدا اطمینان داره . مثال می گم اینکه توی حیاط خونه نردبان رو بر میداشت و تو هوا بدون اینکه به جایی تکیش بده از پله هاش تند تند می رفت بالاو میومد پایین وفقط با دستاش کنترلش می کرد
یا اینکه وسایل سنگین مثل صندلی و یا تکه چوب بزرگ رو ،رو انگشت اشارش نگه میداشت . رو همه دستش نه فقط رو انگشت اشاره و همینطور توهوا نگه می داشت و تمرین تعادل میکرد .
یا اینکه از ارتفاع اصلا ترسی نداشت . خونه پدربزرگمون درخت میوه زیاد بود انگور و انجیر و آلوچه وقت نهار که می شد پدربزرگ به داداش یوسف می گفت : برو یخورده انگور بچین چون از توانائیش خبر داشت . داداش هم میرفت تو بالاترین نقطه درخت جائیکه دیگه خیلی کوچیک دیده می شد و انگور
می چید . راستی یوسف مهربان عاشق انجیر و انگور بود .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🌺
#آخرغیرت
#راوی_برادر
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
وقتی خانم حضرت زینب سلام الله علیها می خواستن از اسب یا شتر پیاده بشن ، محارمشون که بزرگوارانی مثل حضرت قاسم حضرت علی اکبر یا حضرت ابوالفضل العباس و یا برادر بزرگوارشون امام حسین (علیهم السلام) میومدن پایین کجاوه و دستشون رو
می گرفتن وایشون رو پایین میاوردن و اطرافشون حلقه میزدن تا خانم هم راحت باشن و هم کسی قدوبالای مبارکشون رو نبینه و این یعنی غیرت یعنی احترام به شان والای زن همیشه وقتی صحبت از غیرت می شد شهید
می گفت : حضرت ابوالفضل سلام الله علیه خیلی غیرتی بودن ؛ می گفت : حتی اگه تهران باشم حتی اگه پیشتون نباشم اما اگه کسی نگاه چپ به ناموسم بکنه قلبم درد میگیره .
#یکی_ازیادداشتهای_شهید
هر گاه شیرینی گناه را چشیده باشی و توبه نکنی خدا دیر یازود لذت آن را از تنت بیرون می آورد ؛خداوندا بخاطر هر گناهی که خواسته یا ناخواسته از من سر زد ببخشم بحق لطف و کرمت که طاقت خشمت را ندارم به مانند فرزندی که طاقت اخم مادر ندارد .
#خواب_مادر
مادر بعد شهادت آقایوسف خواب دید که تعدادی پرونده زیر دست یوسف عزیز هست داشت پرونده هارو ورق میزد و به کار مردم رسیدگی می کرد ؛ پس شهید دستش به خدا بنده پس شهید خیلی برای خدا عزیزه ؛ ازش حاجت بخوایم که اگه خیر باشه بدون تردید حاجتمون رومیده .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#صبور
#راوی_خواهرمعزز
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
داشتیم می رفتیم خواستگاری برای داداش جوادم . خلاصه همه با عجله حاضر شدیم الا داداش یوسف وقتی اعتراض می کردیم ،
میگفت :عجله نکنید بخدا می ریم اونجا می شینیم وقت هم زیاد می اریم صبور باشید .آخه همیشه با صبوری کاراشو انجام می داد ؛ خلاصه رفتیم توی ماشین که نشستیم دستشو از پشت مادرم آورد دستمو سفت گرفت با لبخند بهم گفت : بیا تا وقت رسیدن صلوات بدیم دعا بخونیم که داداش جوادوخانمش خوشبخت بشن ؛ دستمو سفت گرفته بود تا که رسیدیم خونه زنداداشم وقتی رسیدیم دستمو شل کرد و گفت : دیگه آزادی برو هرچی معرفت و مردانگی و اخلاص و هرچی خوبی تو دنیا هست ما ، در داداش یوسف دیدیم .
#ختم_قرآن
#راوی_برادرگرامی_شهید
شهید مهربون تو ایام ماه رمضان از برنامه هاش ختم قرآن بود البته نه فقط قرائت معمولی بلکه با معنی و تفسیر، قرآن رو تلاوت میکرد؛ چند باری خواست منو با خودش همراه کنه اما من کم آوردم وسط راه ؛ این ماه با برکت که از راه می رسید داداش یوسف تو حال و هوای خودش بود ی معنویتی داشت که کاملا محسوس بود همیشه در حال وضو گرفتن بود سعی می کرد نمازهاشو بره مسجد بخونه ؛ کلا نهایت استفاده رو
می کرد ازین فرصت و بی نصیب
نمی موند ؛ توی همین ماه مبارک بود که دیدم ی صلواتی رو ، رو کاغذی نوشته و بهم میگه این صلوات رو اگه یک دور بفرستی معادل 10000 تا صلوات هست.
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#معجون
#راوی_برادرگرامی
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
یه میکسر کوچیک داشت که با خودش می برد تهران محل کارش باهاش معجون درست می کرد همونکه توش مغز پسته و شیر و موز و اینا داره ،این جزو برنامش بود برای ما ؛ هروقت که از تهران میومد درست می کرد به هرکدوممون یه لیوان می داد می گفت : بخورید خیلی مفیده؛
اهل شکم پروری نبود اما می گفت : کارمون سخته باید قوی باشیم تا جسممون کم نیاره برای
انجام وظیفه همیشه هم چیزای ناب که دوستاش براش از استانهای مختلف میاوردن مثل مویز و خرما و ... رو برای ما هم کنار می ذاشت ؛ دوستانش وقتی داداش یوسف شهید شد اومدن پیش ما و گفتن : تو محل کار تهران تو اتاقمون ی یخچال داشتیم . آقا یوسف همیشه واسه خودش و ما اونو پر خوردنی می کرد از غذا و تنقلات ماهم می رفتیم سر وقتش و دلی از عزا درمیاوردیم .
#برگه_دعا
#راوی_برادرگرامی
یبار اتفاقی ی برگه ای رو تو اتاقش دیدم که مشکلات بعضی از دوستاشو روش نوشته بود ؛ مثلا یکی از دوستانش از نعمت داشتن فرزند محروم بود و شهید تو اون برگه نوشته بود دعا برای فرزند دارشدن فلانی . برای بعضیها که خونه نداشتن دعا میکرد ؛ یا برای کسائیکه موقعیت ازدواج نداشتن دعا می کرد ؛ حدیث داریم از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله که ( المومن کیس الفطن الحذر) یعنی انسان مومن عاقل و چیز فهم و محتاط است . راه جلب محبت خدا رو میشناسه دعا کردن هم برای خودش روش داره یعنی برای دیگران دعا کن بعد برس به خودت ،حتی اگه به تو بدی کردن .اونوقت توجه خدارو بیشتر رو خودت احساس می کنی .
#یوسف_زهرا
#راوی_دوست_شهید
توی پیاده روی ها بیسیم رو می گرفت و وقتی که نیازی به ارتباطات رادیویی نبود دستشو روی شاسی نگه می داشت و می گفت : آقا خط دیگه اشغاله و خطو به کسی نمیدم و شروع می کرد به مداحی والبته بچه ها همراهی می کردن و اکثرا می گفتن یوسف بمب روحیه بود بین ما ؛ یوسف بعضی مواقع روزی یک ساعت برای ما روضه حضرت زهرا علیها السلام می خوند و همین شد که بچه ها این اواخر به شهید می گفتن : یوسف زهرا .
#گریه_کن_امام_حسین_علیه_السلام
شهید یوسف همیشه می گفت :
توی مراسم امام حسین (علیه السلام) گریه کن .حتی شده حالت گریه داشته باش اگر بعضیها خودشان را در روضه می زنند ، کارشان درست
است ریا نیست ، حتی اگر ریا باشد ،اشکالی ندارد باید بعضی مواقع اعمال خوب را در جمع هم انجام داد تا کار پسندیده ، مورد دید همه باشد و باعث جذب به این کارها شود،برای سیدالشّهدا هر کاری بکنی ثواب دارد اشکهایی که برای آن بزرگوار ریخته شود خریدارش خود امام حسین (علیه السلام) است .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#دعای_خیرسیب_فروش
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
شهید آقا یوسف به اتفاق پدر و مادر رفته بودن بازار در حین خرید، میرسن به ی پیر مردی که سیب می فروخت ، انگار که سیب هاش پلاسیده بودن و درجه یک نبودن ؛ یوسف مهربان میگه یک لحظه صبر کنید می خوام ازین پیر مرد سیب بخرم یکی گفت آقا چی رو می خوای بخری ؟ همش پلاسیده شده
یوسف دید پیر مرد خجالت کشید ؛ دلش سوخت ؛ همه سیب هاشو خرید ؛ پیر مرد هم براش دعا کرد که جوان ، خدا در دودنیا خیرت بده و پدر مادرتو حفظ کنه.
#پدرپیرمردها
سرکشی شهید آقایوسف به فقرا
به این مناجات ایمان داشت
مـَولایَ یا مـَولایْ اَنـتَ الغنیُّ وَ أنَا الْفَقیـر
و هَل یرحمُ الْفَقیرَ اِلاّ الغَنیّ ؟؟؟
همیشه از حقوقش چیز کمی براش میموند ، چون حواسش به فقرا بود و ازشون دستگیری می کرد؛ البته آنقد مخفیانه کمک می کرد که کسی متوجه نمی شد ؛ حتی به کسائیکه کمک می کرد سپرده بود که به کسی نگید ؛ وقتی شهید شد بعضی از پیرمرد پیرزنها میومدن پیش ما و می گفتن : پسر شما پدر ما بود ، همیشه بهمون سر میزد و هر کمی و کسری داشتیم برطرف می کرد پسرشما شهید شد ما یتیم شدیم
و خیلی موارد دیگه ؛ و بیتی که زیاد زمزمه
می کرد : مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی
حواسمون به دورو برمون هست ؟
#نفس
#ازلسان_پدرمعزز
می دونستم که یوسف میره . تابستان بود ، آخرین تابستانی که یوسف تو دنیا بود ، یک روز رفتیم سفید رود که نزدیک به ماهست ؛ یوسف شنارو خیلی دوست داشت ؛ ما نشستیم لب رود و یوسف رفت که شنا کنه ؛ نگاهش می کردیم
آب موج می زد و زیاد بود ؛یوسف استاد حبس کردن نفس زیر آب بود ؛رفت زیر آب واقعا هممون ترسیدیم ؛ صداش کردیم ، زمانی گذشت یکباره دیدیم یوسف فاصله عرض رود رو از زیر آب طی کرد و رسید اون سمت آب و
برامون دست تکون داد. و من همونجا از حالت های خاصش فهمیدم که یوسف رفتنیه و پدر همیشه میگه : یوسف وقتی رفت اون طرف رود، من حس کردم که برای همیشه رفت
#شیعه_واقعی
یک روز داشتیم درمورد مسائل دینی حرف می زدیم کمی که گذشت یهو شهید آقایوسف با ی حالت عجیب وسرشار ازشور ونشاط گفت: هیچ دینی بهتر از اسلام نیست .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#ذکر
#راوی_دوست
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
بعضی وقت ها با موتور می رفتیم بیرون
آقایوسف می گفت : بیا تا رسیدن به مقصد صلوات بفرستیم ؛ یا یکبار یادمه گفته بود تا برسیم این ذکرو بگیم : یا فاطمة الزهرا ادرکنی ؛ تنها خور نبود تو مسائل معنوی علاقه به این داشت که در امور مذهبی و معنوی، همه رو به هر نحوی با خودش همراه کنه و دین رو جذاب می کرد برای طرف مقابل ؛ این یعنی زبانش به حرفهای لغو و بیهوده باز نمی شد و از فرصتاش بهره میبرد .
#مطالعه_قرآن
تو اتاق محل کارمون، آخر شبها آقایوسف قرآن تلاوت می کرد ؛ البته خیلی آروم و تو دلش ، میگفتیم یوسف لامپو خاموش کن میخوایم بخوابیم ،خسته ایم .
می گفت : چشم ببخشید الان ؛ لامپ رو خاموش می کرد و می رفت زیر پتو و چراغ مطالعه رو هم باخودش می برد
همون زیر قرآن می خوند .
#نظافت
موقعی که پیش بند میزد و توی آشپزخونه ظرف هارو می شست
البته آنقد تمیز که برق می زدن
لباس های نظامیش رو هم وقتی می شست یکی دو ساعتی طول می کشید
کلا تمیز و مرتب بود . همیشه اتاقش رو هم جارو می کرد ؛ حوصله بی نظمی رو نداشت ؛ از تهران که میومد خسته و کوفته با لباس بیرون می خوابید نا نداشت تکون بخوره ؛ می رفتم تا جورابشو از پاش در بیارم از خواب بیدار می شد می گفت خواهش می کنم دست نزن جورابام کثیفن همیشه ورد زبانش بود که می گفت : النظافة من الایمان .
#شوخ_طبع
#راوی_دوست
شوخ بود اگه میدید پکریم شروع می کرد به شیطنت تقلید صدای آهنگران رو می کرد یا تندتند عربی حرف میزد اصلا معلوم نبود چیو به چی وصل میکنه
یا میرفت بیرون شیرینی تر میخرید میومد خونه آخه خیلی دوست داشت
همه رو دور هم جمع کنه
همکاراش میگن توی محل کارهم همینطور بود
#هدیه
شنبه اومد مرخصی ، بهش گفتم مگه بهتون مرخصی دادن؟
گفت بخاطر روز مادر اومدم پیشت, باید غروب برگردم تهران ...
سکه رو گذاشت تو دستم و گفت مامان اگه به دیدار امام زمان نایل شدی سلاممو برسون دعا کن منم نایل بشم به دیدار
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#شوخ_طبع
#راوی_دوست
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
شوخ بود اگه می دید پکریم شروع می کرد به شیطنت تقلید صدای آهنگران رو می کرد یا تندتند عربی حرف میزد اصلا معلوم نبود چیو به چی وصل می کنه
یا می رفت بیرون شیرینی تر می خرید میومد خونه آخه خیلی دوست داشت
همه رو دور هم جمع کنه همکاراش میگن توی محل کارهم همینطور بود .
#هدیه_روزمادر
شنبه اومد مرخصی ، بهش گفتم مگه بهتون مرخصی دادن؟ گفت بخاطر روز مادر اومدم پیشت ؛ باید غروب برگردم تهران . سکه رو گذاشت تو دستم و گفت : مامان اگه به دیدار امام زمان علیه السلام نایل شدی سلاممو برسون دعا کن منم نائل بشم به دیدار .
#انسان_دوستی
یادمه هر وقت از مسیری با موتور رد می شدیم ، اگر سنگ یا شاخه درختی در مسیرعبور افراد یا ماشین افتاده بود ،
باسرعت بر می گشت و جانش رو ندید می گرفت . تا مانعی که در مسیرِ ماشین توی خیابون بود رو برداره که اتفاقی برای کسی نیفته ؛ این یعنی نهایت معرفت و مردم دوستی ؛ گاهی اوقات که قدم می زدیم ، یهو می ایستاد و خم
می شد می دیدم که داره تیکه های نان رو از زمین برمیداره می گفت : باید به برکت خدا احترام گذاشت اگه خورده شیشه می دید رو زمین ریخته
می نشست رو زانو و آروم جمعشون
می کرد .
#باچشمانی_بسته
تو محل کار، وقت استراحت تلویزیون روشن می کردیم اگه فیلم خارجی داشت می داد یوسف نگاه نمی کرد و خودشو با این حرفها گول نمی زد که چون داره از رسانه اسلامی پخش میشه پس مجازه ؛ از حساسیت یوسف باخبر بودیم
می رفتیم چند نفری دست و پاشو نگه می داشتیم که به زور فیلم ببینه
اما می دیدیم چشماشو بسته
نگاه نمی کنه . و بعدش از دستمون در می رفت .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#شهید_امربه_معروف
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
بعد شهادت شهید آقا یوسف خیلی از مادرا میومدن پیش مادر و می گفتن حاج خانوم دختر ما به هیچ صراطی مستقیم نبود . حالا بخاطر شهید شما چادری شده نماز می خونه . یا مادری گریه می کرد و می گفت : من برای پسرم اصلا ارزش نداشتم بهم بی احترامی می کرد بدزبانی می کرد ، من اومدم خونه شما و از دست نوشته های شهید یوسف عکس گرفتم . که از شما نوشته بود و از احترام به شما حرف زده بود . پسرم با دیدن اون دست نوشته ها رفت کربلا و اومد و حالا یه پسر مومن و خوبی شده است .
#حجاب
همیشه توصیه به حجاب می کرد
می گفت : دختر باید مثل مروارید تو صدف باشه ، دور از دسترس و با ارزش
دختر نباید مثل گل مزبله باشه گلی که زیباست اما تو مکان خوبی رشد پیدا
نمی کنه و گول زنندست . تو خیابان باید سنگین و با وقار راه بره و مغرور باشه .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#مرام_و_معرفت
#راوی_دوست
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
یک شب قبل از شهادت آقا یوسف بود، تو مقری بودیم که 600 متر از دشمن فاصله داشتیم ؛ 4 - 5 شب بود درست و حسابی نخوابیده بودیم ؛ حدودای ساعت 4صبح بود و من شدیدا خوابم میومد، ما داشتیم با دوربین دشمن رو نگاه می کردیم . شبای مرداد ماه اونجا (تپه جاسوسان) خیلی سرده . من هم کیسه خوابم رو پایین تپه جا گذاشته بودم ، رفتم تو سنگر بچه های تک تیر انداز ، دیدم یوسف برای پست نگهبانی بیدار شده . من به یوسف گفتم خیلی خوابم میاد و ازش کیسه خوابشو قرض گرفتم که بخوابم . قسمش دادم گفتم یک ساعتی می خوابم مدیونی اگه بیدارم نکنی برای پست ، ازت راضی نیستم . یوسف گفت : باشه بیدارت
می کنم . من یه موقع بیدارشدم دیدم آفتاب میزنه تو صورتم و ساعت 9 صبحه . اعصابم خورد شد که چرا بیدارم نکرد ؛ دیدم جلوی پامون یوسف گرفته خوابیده با یه پتوی کهنه خاکی که کشیده بود رو خودش از سرما ؛ بیدارشد دعواش کردم که چرا بیدارم نکردی
خندید و با خنده بحث و عوض کرد . این نمونه کوچکی از جوانمردی و معرفت شهداست .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#بخاطردلسوخته_ما
#راوی_برادرگرامی
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
برادریوسف همیشه می گفت : ی روزی من رو هم میارن با تابوتی که دورش پرچم ایران داره ؛
مااون زمان نمی خواستیم حرفاشو جدی بگیریم آخه همیشه باشوخی وخنده
می گفت : کسی باورش نمی شد به این زودی ؛ از بس مظلوم و آروم بود و حرفی از ماموریت هاش نمی زد ؛ اگه یکی جوون باشه مظلوم باشه مومن باشه و قاری قرآن باشه ، برادر خوب خواهرش باشه و..... بی شمار خوب باشه ؛ ایناست که آدمو می سوزونه ؛ این موقع تحمل نبودنش سخته که یه فرشته داشت باهاتون زندگی می کرد و امروز نیست رفته پیش خود خدا حالا من می مونم و وظیفه هایی که به دوش دارم .
دردهایی که توی دل دارم و چیزهایی که تو جامعه دارم می بینم همه زخمیه روی دلم ؛ تو روخدا بخاطر دل سوخته ماهم که شده بیایم زمینه ظهور آقاجانمون رو فراهم کنیم .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#شب_زنده_داری
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
معمولا شبها زود می رفت توی اتاقش برای خواب یه استراحت کوتاهی می کرد و بعد بیدار می شدوضو می گرفت
می رفت تو خلوت خودش ومااز چراغ روشن اتاقش می فهمیدیم که داره عبادت می کنه و بعضی وقتها صدای نماز خوندنش میومدتا نیمه های شب بیدار بود نماز صبح رو می خوند و بعضی وقتها با دوچرخه می رفت پارک جنگلی نزدیک خونه ایکه ورزشی
می کردخونه که میومد می گفت : مامان یه صبحونه مفصل آماده کن بخوریم و بعد هم استراحت می کرد .
#غذاخوردن
قبل غذا حتما بسم الله می گفت ؛ سر سفره روبه قبله می نشست ؛ وقت غذا حرف نمی زد برای هر لقمه ای که
می خورد قاشقش رو می گذاشت
دستاشو می کرد تو هم خوب لقمشو
می جوید ؛ کم غذا بود اما درست و مقوی غذا می خورد . بخاطر همین استیل ورزشکاری داشت و بخاطر همین از شکم مریض نمی شد . این اخلاقش و توی محل کارشم همه می دونستند وقتی می رفت آشپزخونه محل کاردیگه آشپز می دونست و می گفت میدونم یوسف باید برات کم غذا بریزم .
#آخرین_دیدار
#ازلسان_مادرمعزز
شب آخر ماه رمضان بود که رفت و دیگه نیومدآخرین شب ماه مبارک رمضان بود مهمان داشتیم آقایوسف هم اونشب باید می رفت مادر اجازه نمی داد که آقایوسف بره آخه شهید به مادر گفته بود فردا پرواز داریم برای ماموریت ؛ خوابم برد صبح که شد مادر گفت : یوسف رفت . یوسف که شهید شد روضه خوانی پدر و مادر شروع شد . مادر می گفت : وقتی همه خوابیدید دیدم که یوسف رفت و غسل شهادت کرد ؛ من هم خوابم برد . و پدر می گفت : که توی خواب احساس کردم باد سردی به پایم خورد ؛ بیدار شدم دیدم یوسف بود که پاهامو بوسید و روی مادرشو بوسید و بدون خداحافظی رفت . بطرف ایستگاه رفت که اتوبوس سوار بشه من و مادرش تند تند لباس پوشیدیم تا بهش برسیم وقتی رسیدیم ایستگاه گفتم : چرا آنقدر عجله داری گفت : دیرم شده چند دقیقه ای تکیه داده به موتورم شب مهتابی بود یوسف خیره شده بود به ماه عاشق آسمون بودیکباره اتوبوس اومد یوسف دوید سمت ماشین تا سوار بشه وقتی خداحافظی نکرد فهمیدم که نمی خواد زمین گیر بشه و دلش پیش ما بمونه نزدیک ماشین که رسید همونجا دوتا دستاشو بلند کرد و خداحافظی کرد فهمیدم که داره میره و این آخرین باری هست که بدرقش می کنیم رفت و ما فقط چشم دوختیم به چراغ اتوبوس تا دیگه دور شد و اومدیم خونه ؛ چند باری تماس گرفت و ما همچنان دلشوره
داشتیم چند روز بعد دونفر توی محل به پدر گفتند یوسف شهید شده ؛ و بعد از طرف معراج شهدازنگ زدند ؛ و پدر کمرش شکست و مادر پیر شد ویوسف رفت . و روزهای سخت بدون یوسف ، درانتظار ما بود .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#نحوه_ی_شهادت
#راوی_همرزم
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
یک شب قبل از شهادت یوسف ، ما توی آسایشگاه نشسته بودیم . شهید خواب بود ،از خواب بیدار شد و گفت :
بچه ها فردا توی سنگر یه گلوله میاد که فقط بامن کار داره ! ما خندیدیم و اگه دروغ نگیم یکم شهیدو مسخره کردیم . اما شهید خیلی جدی گفت : فردا ی گلوله میاد تو سنگر و فقط من بین شما شهید میشم . ما با حالتی ناباورانه یکم سر به سرش گذاشتیم و گفتیم : باز تو هوایی شدی ؛ ولی شهید باز جدی و محکم گفت : کسی اگه دوست داره ازین دنیا بره فردا پیش من بشینه . فرداش همه چیز عادی بود . ما تیر می زدیم ؛ دشمن تیر می زد؛ همه چیز مثل همیشه بود که صدای انفجار توپ 23 که از صبح بصورت نامنظم می زد به نزدیکی یکی از سنگرا خورد ؛ ناگهان یکی داد زد !
امدادگر ! امدادگر ! برانکارد ! برانکارد بیارید . تا گفتن یوسف شهید شده نشستیم رو زمین و ناباورانه رو سرمون زدیم ! راست گفته بود ؛ واااای خدا یا حسین . وقتی شهید فدایی نژاد شهید شد بچه ها دیدن بدنش از ناحیه چپ بشدت آسیب دیده . سر و صورت و گردن و بازو و ....یا زهرا .( سلام الله علیها) مادر پهلو شکسته ؛ آقایوسف بعد از برخورد ترکش های توپ 23 کنار سنگر افتاد و ازش بشدت داشت خون
می رفت . ایشون رو روی برانکارد گذاشتن و تو همون حال در نفس آخر 3 بار یازهرا یازهرا یازهرا گفت .
واین بود اسم پرمسمای یوسف زهرا (سلام الله علیها) زیبنده یوسف فدایی نژاد شد . یوسفی که فدایی رهبرش بود.
و البته این حق آقا یوسف بود ؛ ای کاش کسی بود برایم روضه حضرت زهراعلیها السلام را می خواند .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️