eitaa logo
کف خیابان🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
9.4هزار ویدیو
58 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ یک تابلو آیه الکرسی تو اتاق پذیرایی بود.عکس بچه ها، همراه نوه ها دورتادورش بود.یه روز دیدم عکس مصطفی نیست، خیلی ناراحت شدم به بچه ها گفتم: کسی عکس مصطفی رو ندیده؟همه اظهار بی اطلاعی کردن.اون زمان خود مصطفی سوریه بود...خیلی دلتنگش شدم. بعداز چند روز مصطفی اومد، خیلی خوشحال شدم بعد بهش گفتم که عکسش و گم کردم .چیزی نگفت:فقط یه لبخند زد .بعداز چند روز اومد، گفت: مامان برات یه عکس آوردم توپ !جون میده برای ...نذاشتم ادامه بده... بهش گفتم:نمیخوام ! ..ببرش؛ عذرخواهی کرد...وقتی عکسش و دیدم واقعا دلم ریخت.این عکس آخرین عکسی بود که از، دستش گرفتم ،خودش این عکس رو خیلی دوست داشت،ومن دیوانه ی این عکس زیباش شدم. با نام جهادی سید ابراهیم ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️ @shahid_beyzaii
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ شقايق تر ز لاله صدر زاده و باران تر ز ژاله صدر زاده حراست را ز سقا بر گرفته بَرِ عمه ـ سه ساله ـ صدر زاده مرا دستي و كان ش يك هنر نيست ولي از او دو باله صدر زاده تني مجروح آن هم هفت وعده طوافش بي مثاله صدر زاده تكامل يافت با رنگِ شهادت و تكميلِ كماله صدرزاده شهيدان زنده اند قرآن چنين گفت حياتش بي زواله صدر زاده درونِ قلب مردم جاي دارد برون رفتش محاله صدر زاده شهادت را به زيبايي بيان كرد جميل است و جماله صدر زاده نمایندگان مجلس بر آن شدن که چطورمیتوانند خون شهیدان و زحمت مدافعان حرم را جبران کنند .. بالاخره تصویب بر آن شد که حقوق های نجومی قانونی شود ، تا به نوعی امنیت مدیران، تامین تر شود .. برایشان مهم نبود که آن سوی مرزها، چه کسی برای امنیت همین مدیران، میشود شهید صدرزاده و مرتضی عطایی . (رضاحبیب پور) ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️ @shahid_beyzaii
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود.گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهت می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی. ( با نام جهادی سید ابراهیم) ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️ @shahid_beyzaii
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ادامه ی دعوا با یکی از دوستان و... آن زمان ماشین نداشتیم.با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.یادمان شهدا، چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید». دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد. اولین بار،مصطفی به همراه تعدادی از دوستانش به آشپزخانه ای در دمشق که پخت و پز غذای رزمنده ها را انجام می دادند رفت. بعد از چند هفته ای،آشپزخانه دیگر نتوانست خواسته‌های مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود. ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمی‌کرد. آشپزخانه بهانه‌ای برای رسیدن به چیز دیگری بود.زمانی که آمریکا، سوریه را تهدید به حمله هوایی کرد،دستور رسیده بود که باید آشپزخانه تحویل داده شود و نیرو ها هم به تهران برگردند.ولی مصطفی اهل برگشت نبود. به خاطر این که به ایران برنگردد، به همراه یکی از افرادی که در آشپزخانه با او آشنا شده بود از آشپزخانه فرار کرده بودند. همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. بعد از چند روز تازه فهمیدیم مصطفی از آشپزخانه فرار کرده. نگرانیم حالا چند برابر شده بود ذهنم پر شده بود از سوال های نگران کننده: در کشور غریب و جنگ زده مصطفی کجا میتونه بره؟؟؟ اونکه اصلا کسی رو سوریه نمی شناخت؟؟؟ این سوال ها از یکطرف و از طرفی دیگه اصلا تو این مدت که از آشپزخانه رفته بود با هم تماس تلفنی نداشتیم، بد جوری آشوبم کرده بود.45 روز از مصطفی بی خبر بودیم تا خودش برگشت... ( با نام جهادی سید ابراهیم) ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️ @shahid_beyzaii
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ادامه ی فرار از آشپزخانه و بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است.و با آن هابه عملیات میرفته. رزمندگان عراقی 24ساعت عملیات می‌کردند و بعد بر میگشتند و 48 ساعت استراحت می‌کردند. مصطفی می‌گفت در این 48 ساعتی که عقب از میدان جنگ هست اذیت می‌شود. می‌گفت که چرا باید 48 ساعت بیکار باشد؟ بار دوم رفت عراق و با عراقی ها به سوریه اعزام شد.دومین ماموریتش 75روز طول کشید. بار دومی هم که با عراقی‌ها رفت بخاطر آن 48 ساعتی که استراحت داشتند از آنها جدا می‌شود و در حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) با رزمندگان فاطمیون آشنا می‌شود. مصطفی برای سومین اعزام می‌خواست همراه فاطمیون باشد.هر چند که حالا با رزمندگان عراقی آشنا شده بود و تقریبا دیگر مشکلی در اعزام نداشت.به همین خاطر قصد کرد به مشهد برود،منم همراه او به مشهد رفتم. اما فاطمیون رزمنده ایرانی راه نمی‌دادند. فقط اینم به عنوان یه نکته عرض کنم با اینکه سری دوم اعزامش با ابوحامد آشنا شده بود و رضایت او را هم به دست آورده بود ولی خب آنها قوانین خاص خودشان را داشتند. مصطفی مهارت خاصی در یادگیری زبان و لهجه داشت. عربی را دوست داشت و کمتر از یکی دوماه یاد گرفت. خیلی سریع لهجه افغانستانی را هم یاد گرفت. فقط باید می‌خواست و اراده می‌کرد.اما در مورد سفر مشهد. زمانی که در هتل بودیم به بهانه سر زدن به دوستان مجروحش از هتل خارج شد. رفت عکسی سه در چهاری گرفت و دیدم که این عکس با چهره او خیلی فرق می‌کند. مصطفی آدمی نبود که بخواهد محاسنش را کوتاه کند، من هم خیلی به ظاهرش حساس بودم. وقتی آمد دیدم که محاسنش را کاملا کوتاه کرده است. علتش را پرسیدم، گفت که می‌خواست عکسی بگیرد تا کسی او را نشناسد. با خنده و شوخی ماجرا را تمام کرد و من هم دیگر اصراری برای فهمیدن داستان نکردم. برای اینکه آماده‌ام کند و کم کم بطور غیر مستقیم بگوید که قصدش چیست، من را به حرم برد.آنجا با دو نفر از رزمندگان فاطمیون که با همسرانشان آمده بودند نشستیم و صحبت کردیم.در صورتی که من تصور میکردم فقط برای زیارت رفته بودیم. بعد که برگشتیم و سریع بعد با فاطمیون اعزام شد، فهمیدم که آن زمان می‌خواست غیر مستقیم من را با فضا آشنا کند. همه کارهایش را در همان سفر مشهد انجام داد... ( با نام جهادی سید ابراهیم) ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ @shahid_beyzaii
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ادامه ی فرار از آشپزخانه بعد از چند مدت بعضی از فرماندهان متوجه شده بودند که آقا مصطفی ایرانی هستند ولی این زمانی صورت گرفته بود که مصطفی حالا شناخته تر شده بود و توانمندی های خودش را نشان داده بود.از ابوحامد و فاتح، خیلی مختصر برایم گفته بود؛ مثلا لباسی که ابوحامد هدیه داده بود را آورده بود. از او پرسیدم که این لباس جدید را از کجا آورده؟ او هم گفت: هدیه فرمانده ابوحامد است.. با دیدن عکس‌های مصطفی در جنگ بشدت استرس می‌گرفتم؛ اصلا نمی‌گذاشتم چیزی از عملیات بگوید.چیزهای مختصری از رزمنده‌ها به من می‌گفت چون خودم ظرفیت این را نداشتم که خیلی عملیاتی برایم تعریف کند. می‌دانست که وقتی می‌رود با رفتنش استرس می‌گیرم. هر وقت می‌خواست از عملیات‌های نظامی و رزمی‌اش چیزی بگوید، خودم موضوع را عوض می‌کردم یا اصلا از کنارش بلند می‌شدم. با دیدن عکس‌هایش به شدت استرس می‌گرفتم، چه برسد به اینکه بخواهد چیزی را برایم تعریف کند.. ماجرای آشنایی حاج قاسم با سید ابراهیم ؛مصطفی چه آن زمانی که در بسیج مسجد بود و چه زمانی که به سوریه رفت، وقتی می‌خواست با بچه‌های گروه خودش کاری انجام دهد، از لفظ‌هایی استفاده می‌کرد که بچه‌ها بخندند و انرژی بگیرند. هیچ وقت لفظ‌های کتابی و فرماندهی به کار نمی‌برد. لفظی را که در جریان عملیات گفته همچین چیزهایی بوده که "جومونگ حمله...."یا"بچه های لیانگ شامپو حمله کنید...." آن زمانی که پشت بی سیم صحبت می‌کرده نمی‌دانسته که پشت بی سیم حاج قاسم هم نشسته است. مصطفی برایم تعریف کرد: «وقتی از عملیات برگشتیم من خسته بودم. بچه‌ها صدایم کردند که حاجی با شما کار دارد. با همان سرو وضع نامرتب وارد اتاق شدم و دیدم که حاج قاسم نشسته است. بچه ها معرفی‌ام کردند و گفتند که سید ابراهیم آمده است. وقتی حاجی متوجه شد که من سید ابراهیم هستم، از جایش بلند شد و همدیگر را بغل کردیم. بعد گفتند اصلا فکر نمی‌کردند که جثه و قیافه‌ام اینطور باشد. حاج قاسم گفت وقتی صدایم را پشت بی سیم شنیده فکر کرده که از آن هیکلی‌ها هستم». ( با نام جهادی سید ابراهیم) ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ @shahid_beyzaii
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ادامه ی فرار از آشپزخانه 8 سال زمان کمی برای زندگی با مصطفی بود.خیلی کم بود اما از محبت مصطفی اشباع شدم. دوست داشتم که خیلی بیشتر از این با هم زندگی کنیم. سالگرد ازدواجمان را 19 شهریور در سوریه گرفتیم. به او گفتم که دوست دارم بیست وهشتمین و سی و هشتمین سالگرد ازدواجمان را هم جشن بگیریم اما او گفت: «هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله».آخرین دیدارمان در سوریه بود. 14 یا 15 شهریور بود که همراه فاطمه و محمدعلی به سوریه رفتیم. این دیدار را مصطفی هماهنگ کرده بود تا قبل از عملیات محرم او را ببینیم. برای اولین بار بود که به سوریه می‌رفتیم. یک شب قبل از اینکه از سوریه برگردیم به او زنگ زدند و گفتند که ماموریت حلب دارد و باید به حلب برود. آخرین باری هم که صدایش را شنیدم اما دیگر به صحبت نکشید، شب تاسوعا بود. شب تاسوعا تماس گرفتم و او مشغول صحبت با بی‌سیمش بود. منتظر ماندم تا صحبتش با رزمنده‌ها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد. فقط صدایش را شنیدم. شب هشتم محرم که به طور مفصل با هم صحبت کردیم برایم تعریف کرد: چند شب قبل یکی از دوستان او خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را شما پشت سر بگذارید، بعد از آن با من». مصطفی همین خواب را با آب و تاب برایم تعریف کرد.گفتم حس خوبی به این عملیاتی که می‌خواهد برود ندارم؛ او به من گفت: «قرار نشد که نگران باشی چون خود بی بی فرمانده ما هستند». روز تاسوعا. من از صبح تاسوعا خیلی دلهره داشتم. سعی کردم که خودم را با کارهای دیگر مشغول کنم اما نشد. از صبح که بیدار شدم می‌خواستم به یکی از مسئولینش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم اما ترسیدم که اگر بگویند «آخرین بار کی از ایشان خبر داشتی؟» و من بگویم «دیشب»، خنده‌دار باشد. تا ساعت 4 و 5 به آن مسئول پیامی نفرستادم. اگر یک زمانی خبری نداشتم و پیام می فرستادم سریع جواب من را می‌دادند. آن روز من از ساعت 4 به ایشان پیام دادم. ایشان پیام را دیدند و تا ساعت 5 جواب ندادند. وقتی من دیدم ایشان جواب نمی‌دهند مطمئن شدم که یک اتفاقی برای مصطفی افتاده است. خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم که لابد مجروح شده است. باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من می‌گفتند. دیگر یک جورهایی اطمینان قلبی پیدا کردم که مصطفی بشهادت رسیده است. وقتی خبر شهادتش را به من دادند کلا این فکرها در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدای مصطفی را نشنوم چطور زندگی کنم؟ اما بعد، حرف‌های مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیه قرآن را می‌خواند: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. شهدا همیشه زنده هستند و نزد خداوند روزی می‌خورند». عند ربهم یرزقون یعنی پیش خدا هستند؛ واسطه رسیدن خیر بین بنده‌هایی که روی زمین زندگی می‌کنند هستند. شهدا خیر، روزی و بر طرف شدن مشکلات را با واسطه از خدا می‌گیرند. هیچ وقت فکر نکنید که شهدا مرده‌اند. ( با نام جهادی سید ابراهیم) ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️ @shahid_beyzaii
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ پایان ادامه ی فرار از آشپزخانه برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند؛ ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام می کرد. آرامشی که شاید می‌توانستم به دیگران انتقال دهم.خیلی‌ها نمی‌توانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می کنم. نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه می‌شود. اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهره‌اش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبه‌ها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود. وقتی خانواده شهید صابری از زمان شهادت آقا مهدی تعریف می‌کردند، گفتند که چون مقداری بی‌تابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیه‌های آخر کنار شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود. همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی مصطفی را نشانم می‌دهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر مصطفایم بمانم..سعی کردم که خیلی محکم باشم.وقتی که می‌خواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم. یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه: «می‌خواستی نشانم دهی که شهدا زنده‌اند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی»همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی».آخرین باری که مصطفی را به صورت خصوصی دیدم تربیت بچه ها را به او سپردم. قرار بود که با هم بچه‌ها را تربیت کنیم. از این به بعد هم باهم تربیت‌شان می‌کنیم . ( با نام جهادی سید ابراهیم) ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️ @shahid_beyzaii
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ امشب اول سلام می‌کنم سمت بقیع، به چهار مزار بی‌نشانهء بی‌زائر. به جای بقیع، آمده‌ام سر بر خاک تو بسایم، و بلند بلند بر غربت بقیع گریه کنم. آنگاه بر تو سلام کنم از زبان خودت که چون تویی را فقط خودت لایق سلام دادنی: «سلام عیلک یوم ولدتُ»؛ سلام مجاهد، سلام عباس حریم زینب، سلام بسیجی، سلام شهید، سلام سیدابراهیم. به جای هدیه برایت شمع آورده‌‌ام، بسپارم به دستانت تا بقیع روشن نگاهشان داری. آمده‌ام زیارت مادر بخوانی من گوش کنم، گریه کنم، استخوان سبک کنم دوری بقیع را. سلام سیدابراهیم، دمت گرم. دمت گرم بسیجی! به راستی که تو را، آرزوهایت، راه و مرام و مسلکت را نشناخته‌ایم، شب میلادت هم مراسم روضه به پا کرده‌ای! تو میان خیمهء اربابی و دوستانت ـ به نام تو و به اذن تو ـ در خانه‌ات. می‌بینی محمدعلی را، میان‌داری‌اش را؛ حتماً غرق کیف شده‌ای. چه تناقض قشنگی است شب میلاد و مراسم روضه. سلام سیدابراهیم، شیر مادر حلالت. شیر مادر حلالت دلاور؛ امسال دلمان برای بقیع تنگ شده بود؛ حرامی‌ها، آشکارا راه حرم را بسته‌اند. دوستانت به بوی یاس بقیع، دور مزارت جمع شده‌اند. آن روزها که فکر روز و شبت شده بود بنای هیئت، لابد این روزهای تنهایی و بی‌پناهی رفقایت را دیده بودی. سلام سیدابراهیم؛ نگاهی، دعایی دلاور. دلاور! نگاهی، دعایی؛ دلمان پوسید در دنیای بدون شما؛ الهی مادرت زنده باشد ـ یادت هست گفتی دعا کند شهید شوی؛ گفتی مفیدتری، بامرام چشممان به در خشک شد؛ میهمان داری، شب میلادت، همه روضه خوانده‌اند، سینه زده‌اند، نایی برایشان نمانده. کجایی؟ دمی، دقیقه‌ای از مجلس اربابی قدم رنجه کن! بیا حداقل مهمان‌هایت را بدرقه کن. سلام سیدابراهیم، کجایی صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی. صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی! آقای صدرزاده! کجایی بسیجی؟ انگار از همان لحظهء تولدت انتخاب شده بودی؛ مصطفی شده بودی؛ صدرزاده بودی که به صدر نشستی؛ شدی صدرنشین مجلس عشق‌بازان. ما که دستمان از ذیل مجلس هم کوتاه است، اصلا ما را چه به مجلس عشق‌بازی! بیا و معرفت نثارمان کن؛ دعایی کن شاید به روضه‌های باقر آل عبا، سبک شدیم، اهل پرواز شدیم، پرنده شدیم. دمت گرم، هر وقت از جام سقا مست فیض شدی، نام ما را هم ببر، یادتت که نرفته؟ قول داده بودی. ما را یاد کن شاید به دعای ندبهء فردا صبحی، دست با کرامتی زیر برات شهادت ما را هم امضا کرد. سلام سیدابراهیم؛ الوعده وفا» روحت شادسیدجان ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️ @shahid_beyzaii
🗒شش درس از شش شهید #شهید_محمودرضا_بیضائی :🌷 شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم. #شهید_رسول_خلیلی :🌷 به برادر برادر گفتن نیست، به شبیه شدنه. #شهید_مصطفی_احمدی_روشن :🌷 ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم. #شهید_روح_اله_قربانی :🌷 (شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند. #شهید_مصطفی_صدرزاده :🌷 سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. #شهید_حسین_معز_غلامی :🌷 در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید. ⚘یادشهدا_باصلوات⚘ اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم @shahid_beyzaii
⭕️یک روز که رفته بودم دانشگاه محل تحصیل آقا مصطفی صدرزاده، اتفاق عجیبی افتاد. سرکلاس به مناسبتی صحبت آقا مصطفی شد، یکی از دانشجویان دختر گفت حرف محرمانه‌ای دارم، بعد ماجرای زندگی خودش رو برای من با حال گریه🍃 می‌گفت که من سابقاً بسیار بد حجاب بودم وشهادت آقا مصطفی چه انقلابی در من ایجاد کرد.👌 حتی می‌گفت من عکس ایشون رو روی کاشی سفارش داده و ساخته‌ام، هر وقت به این تصویر بسیار زیبای برجسته ایشون روی کاشی نگاه می‌کنم، خیلی در مورد کارهای روزم و اشتباهاتم الهامات خوبی به من میشه.😞☝️ کاملا احساس می‌کنم ایشون با نگاهش با من صحبت می‌کنه و خطاهام رو به من تذکر میده💯، حاجات و مشکلات سختی رو در زندگی‌ام رفع کرده تا اینکه با او عقد اخوت بستم... اینک این دانشجوی عزیز ترم دو رشته فقه است." مصطفی اخیرا می‌گفت مامان دعا کن آنچه که صلاح هست پیش بیاد، اگه رفتنم مؤثرتر بشه. می‌گفتم بمونی که بیشتر می‌تونی خدمت کنی ولی با رفتنت...😔 بعد جواب داد اونجا دستم بازتر هست. با این پیام‌ها تازه متوجه شدم "دستم بازتر هست" یعنی چی! حتی شهادت رو برای خودش نخواست💔 #شهید_مصطفی_صدرزاده
‍ 💠 ارادت به از میان شهدای مدافع حرم، بسیاری بودند که ارادات و علاقه قلبی به داشتند. 🌷 همواره تصویر ابراهیم را در جیبش داشت، کتاب را خوانده بود و هر وقت از کنار تصویر او رد می شد سلام میکرد. 🌷 هرطور بود در راهیان نور به کانال کمیل می‌رفت و با ابراهیمش خلوت می‌کرد. 🌷 هرزمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را میدید، از او میخواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید. 🌷 که دیگر احتیاج به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری ابراهیم، تمام زندگی هادی شده بود. 🌷 بیشتر کتابهایی که درباره شهید هادی بود خوانده بود و در کنار مزار یادبودش عکس یادگاری گرفته بود. 🌷 از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستانهای آموزنده او تمرکز خاصی داشت. 🌷 به عشق ابراهیم هادی، نام جهادی‌اش را سید ابراهیم گذاشت. مرتب کتاب ابراهیم را تهیه می‌کرد و می‌نوشت: «وقف در گردش» و به دیگران می‌داد. 🌷 نیز از شیفتگان ابراهیم هادی بود و هر هفته به مزار این شهید می‌رفت. 🌷 از هم محله‌ای‌های ابراهیم بود، او را الگوی خودش قرار داد و در مسیر ابراهیم قدم برداشت. 🌷 از مسئولان ایرانی فاطمیون نیز عاشق ابراهیم بود. یکی از مسئولان لشکر فاطمیون تعریف می‌کند: برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داشتیم. تعداد زیادی از کتاب‌ها از جمله «سلام بر ابراهیم» به آنها هدیه شد. بعدها از برکات حضور ابراهیم در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم و آنها علاقه‌مند به زندگی شهید شدند. 🌷❤️❤️ به کمک دوستانش و به تأسی از هیئت خیمه العباس را راه انداخته بود هرکسی با یک خو گرفت روز محشر از او گرفت