#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
ظهر روز دهم....
لبها معطر است سلام علی الحسین
ساعات آخر است سلام علی الحسین
این خاک، رستخیز تمام مصایب است
صحرای محشر است سلام علی الحسین
ظهر دهم رسیده و چشمان خواهری
سوی برادر است، سلام علی الحسین
ظهر دهم رسیده و از سیب سرخ عشق
عالم معطر است سلام علی الحسین
این سوی، نعش اکبر و سوی دگر، رباب
دنبال اصغر است سلام علی الحسین
هم دست ها بریده و هم آب ریخته است
عباس، مضطر است سلام علی الحسین
بر آن گلو که بوسه برآن زد پیامبر
امروز خنجر است، سلام علی الحسین
والعصر، عصر اگر برسد چشم زینبش
حیران یک سر است، سلام علی الحسین
این بوی سوختن ز خیامش رسیده است؟
یا بوی معجر است سلام علی الحسین...
کف خیابان🇵🇸
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
می گفت:
زمان آموزشی، ظهرهای گرم بهار و تابستون، یا کلاس سنگین عبور از موانع رو داشتیم، یا کلاس راپل.
هر دو کلاس هم به غایت شیرین و هیجان آور و دوست داشتنی.مخصوصا راپل.
می گفت:
اصلن روحمون با کلاسی که تو کلاس برگزار میشد یا تحرکی نداشت هیچ رقمه ارتباط برقرار نمیکرد. اما کلاسهای پرهیجان...دیوونمون میکرد.
می گفت:
عاشق کارگاه های راپل بودیم. از انواع و اقسام مختلفش. با ترس و اضطراب و استرسش خون تو رگامون شالاپ و شلوپ میکرد.این بود که راپل رو خیلی دوست داشتیم. اما یه چیزش خیلی سخت و عذاب آور بود. از اینور کوه تا اونور کوه رو با یه قرقره از روی سیم ظرف چند ثانیه طی میکردیم و کیفور میشدیم ولی برای تجربه ی دوباره ی اون باید همین مسافت چند ثانیه ای رو حداقل بیست دقیقه اون هم زمینی و اونهم از پای کوه تا قله اش دوباره هلک و هلک میرفتیم تا باز هم تو صف وایستیم شاید نوبتمون بشه.
می گفت:
ما هم برای اینکه بیشتر هر کارگاهی رو بریم بعد اجرای هر کدوم بدو بدو سینه ی کوه رو با محمود بالا میکشیدیم هن و هن کنان خودمون رو بالای کوه میرسوندیم و در حالیکه زبونمون از شدت گرما و تشنگی آویزون میشد دوباره و دوباره کارگاه هارو میرفتیم و کیفور و کیفورتر میشیدیم.
میگفت:
یکبار بعد از کلاس از شدت تشنگی تموم مسیر رو از پای کار تا آسایشگاه هامون با محمود دویدیم و خودمون رو به بوفه ی کوچیکی که کنار آسایشگاهمون بود رسوندیم و دوتا نوشابه خانواده مشکی خنک خریدیم و یه نفس راهیش کردیم تو رگ و پی وجودمون تا شاید رستگار بشیم و از بند تشنگی برهیم.
به قدری اون نوشابه ی خنک مشکی گازدار به قیاس خانواده به من و محمود اونروز چسبید که تا سالها جز خاطرات شیرینمون بود و با یادآوریش خنکی نوشابه و داغی هوای اونروز رو حس میکردیم و بعد هم باهم به دیوار بتنی شوفاژخونه پادگان تکیه میدادیم و تو عالم خاطراتمون با نمه سایه ی اون دیوار آروم میشدیم.
می گفت:
آرامش خیلی چیزی خوبیه..... یادش بخیر آرامش.
.
.
.
.
.
.
هر که دل آرام دید
از دلش آرام رفت...
.
.
.
.
#رفیق
#محمود
#آرامش
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
#روضه_ناگهان
-پاشو!
مثل وقتهایی که مامانفاطی شانههایم را تکان میداد،از خواب میپرم:
-آخ
پیشانیم به سنگ مینشیند.درد در تمام وجودم ریشه میدهد.پهلوبهپهلو میشوم.گونه راستم را گذاشتهاند روی خاک.بهعادت دست میبرم تا آب دهانم را پاک کنم.کسی در تاریکی صدایم میزند:
-پاشو
از هیبت صدا روپوش روی تنم را کنار میزنم.حس میکنم برهنهام.چقدر اینجا تنگ است،سرد،تاریک.من کجام؟مادرم کجاست؟پدرم؟آبجیساداتم؟برادرانم؟چیزی از روی تنم پایین میافتد.با دست لمسش میکنم.تسبیح است.بو میکنمش.بوی آشنایی دارد.خاک ماسیده کنار لبم را مزه میکنم.تمام گونه راستم را آغشته کرده.مزهاش آشناست.این مزه را هر صبح عیدفطر مامانفاطی به خوردَم میداد.
کم میآورم.از درد و تنهایی.جای درد را روی پیشانی میمالم و آرام اشک میریزم.
به قدر روشن شدن تاریکی به نور شمع،دور و برم روشن میشود.خودم را میبینم درچهاردیواری خاکوخلی.وحشت میکنم.بالاپوشم مثل کفن دور و برم تنیده شده.صدا خطابم میکند:
-اسمت چیست بنده؟
صدای موجودات غریبی را در تنه دیوار میشنوم.شبیه جویدن موش.
-خدایت کیست؟
نور نزدیکتر میشود.تسبیح در دستم زیر روشنایی دیده میشود.آخ!این تسبیح تربتی است که دوست داشتم با من دفن..
وحشت میکنم.دست بر زمین میگذارم تا بلند شوم.پیشانیام به سقف کوتاه سنگی بالا سرم میخورد.از درد صورت بر خاک میگذارم.صدا تکرار میکند:
-پیشوا و امامت کیست؟
به پهنه صورت اشک میریزم.پیشانیم درد میکند،گمانم شکسته.مثل حسین بن علی.خاک به دهانم فرو رفته،مثل حسین بن علی،برهنه به پهلو افتادهام بر خاک مثل حسین بن علی.بر حال رقتانگیز خویش ترحم میکنم و از سر عادت میان هقهق بلند میگویم:
-صلی الله علیک یا جدی، یا اباعبدالله
نور خاموش میشود.صداها میروند.همه چیز انگاری ساکن میشود.فقط صدای گریه من است و سلامهایی که جاری میشوند:
-سلام آقایی که برهنه بر خاک رها شدی
به هر سلام،همه جا سرخ میشود.جای سیاهی خاک،پارچههای عزا فرو میافتد.کسی با صدایی آرام میگوید:
-سلام و صلوات خدا بر شما آقازاده
بیتوجه از آنچه دور و برم میگذرد،با صدایی شبیه مردان جوانازدستداده گریه میکنم و بیتوقف سلام میدهم:
-سلام آقایی که تشنه رها شدی
سلام آقای تنها
به هر سلام ضرب سینهها دورم اوج میگیرد و سنگینی از روی سینهام کم میشود.بالاپوش سپیدم سیاه میشود و پیدرپی صاحب صدا جواب سلام میدهد؛کسی تکانم میدهد.چشم باز میکنم،سرگذاشتهام به دیوار هیئت و آقای روضهخوان مجلس دم گرفته:
بعد از شهادتین
لبیک یا حسین
*
کف خیابان🇵🇸
فیلیم کمتر دیده شده از شهید محمودرضا بیضائی😍😍حتما ببینید☺️ @shahid_beyzaii
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
پریشب
وقتی داشتم بر میگشتم،
تنها،
کِرمَم گرفت به یکی زنگ بزنم.
ذهنم رفت پیش مرتضی،
گفتم یه زنگ بزنم حالشو بپرسم.
تو ماشین،
تو ترافیک،
تو تاریکی شب،
تو سرما،
زنگ زدم ولی مرتضی برنداشت.
ناخودآگاه تو مخاطبین دنبال اسمت گشتم تا به تو زنگ بزنم.
م
م
م
م
م
م
م
م
محمودرضا بیضایی...
.
.
ولی یهو
یه چیزی یادم اومد.
یه چیزی تیر کشید
یه دردی همه وجودمو گرفت
مثل چاقو کشیدن رو زخمی که خشک شده
انگار خون تازه راه افتاد... از چشمم
با خودم گفتم
محمود
اگه بودی
الان زنگ میزدی
میگفتی پایه ی مشهد هستی؟
از خدا خواسته میگفتم آره، کیا میان؟
میگفتی امید و علی رو هماهنگ کردم.
تو دلم ذوق مرگ میشدم و میگفتم حله. جا ردیفه؟
میگفتی آره، زنگ زدم به حسینیه تهرانیا ردیفش کردم. یه کوپه میگیریم و میریم.
و قطار و من و تو مشهد و امام رضا و سلامِ دم باب الرضا و سرمای صحن جامع و همون جایِ همیشگی تو صحن گوهرشاد... زانو به بغل بگیریم و زُل بزنیم به گنبد آقا و اشک حلقه بزنه تو چشمامون و فرت و فرت به بچه ها پیامک بدیم که حمید، مصطفی، مهدی، مرتضی، حسین، داوود.... جای همیشگی به یادتونیم...
محمود میدونی چند وقته حرم نرفتم،
میدونی چند وقته امید و علی رو ندیدم،
میدونی چند وقته.... تو حلقه ی رفاقتا بودی... دلیلِ اتفاقای خوب.
میدونی چند وقتِ ندیدمت...
.
.
دو هفته دیگه که بیاد،
میشه درست پنج سال که ازت دورم... دوووور.... دورِ دوووور،
و فکر میکردم ازین دوری بمیرم،
و دوست داشتم بمیرم... مثل مسیب
ولی فکرش رو هم نمیکردم بمونم و به این موندنِ کوفتی عادت کنم.... چه عادت بد و وحشتناکی...
.
.
القصه محمودرضای قصه ی ما! میشنوی صدامو داداش؟
منتظرم بهم بگی پایه ی اومدنی؟
بگم آره محمود، خیلی وقته.
بگی جاتو ردیف کردم، بلیطت رو هم جور کردم، دست بچه ها رو بگیر و بیا.... بیا و بمون... بمون...
.
.
منتظرم محمودرضا
مشهد
صحن گوهرشاد
همون جای همیشگی،
یادم کن محمود.... صبر کن منم بیام رفیق
.
.
ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺑﺎﺯﺁﯾﯽ
ﺑﻪ ﻋﯿﺪ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﮐﻨﻢ ﻗﺮﺑﺎﻥ
ﺗﻮ ﺁﻥ ﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻏﺎﯾﺐ ﺷﻮﯼ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﻭﯼ
ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻧﮑﻨﺪ ﻗﺮﺏ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﮑﺎﻥ
ﻗﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﯽﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﻧﺪﻫﺪ
ﻫﻢ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺟﻔﺎ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﺑﺮ ﻫﺠﺮﺍﻥ
ﻭﺻﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﮔﺮ ﻣﯿﺴﺮﺕ ﮔﺮﺩﺩ
ﺑﺨﺮ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻓﺘﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺭﺯﺍﻥ
ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﯿﺪﻥ ﺁﻣﺪﯼ ﺳﻌﺪﯼ
ﺗﻮ ﻗﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﺎﻥ...
.
.
.
#رفیق
#محمود
#تو_قدر_دوست_ندانی
#دلتنگ
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی